آبشالم ، روايت ديگري است از تقابل هميشگي و جاودانه دل و سر. دل ، جايگاه عاطفه و احساس و رحم و شفقت و سر، مسند عقل و منطق خشك و انعطاف ناپذير. قهرمان داستان بر اثر حادثه اي و تجربه حاصل از آن دا را به كناري مي نهد و عقل را مقتداي خود قرار مي دهد و به همين دليل تبديل به ديوي خونخوار مي شود در قالب آدمي زاد كه جنون اربابي و خود خواهي و بي رحمي در او جاي عاطفه و شفقت را مي گيرد و جز هدف خود چيز ديگري نمي شناسد و مقصد و مقصودش وسوسه دائمي ذهنش مي گردد .
توماس ساتپن، پس از تجربه دوران پانزده سالگي پي مي برد كه در جنوب آمريكا فقط سه نوع آدم وجود دارند، بردگان سياه پوست- كشاورزان سفيد پوست تهي دست - اربابان و صاحبان كشتگاهايي كه بردگان و كشاورزان بر روي آنها كار مي كنند و در اين جاست كه تصميم مي گيرد شاه باشد و براي رسيدن به اين هدف همه آدمها ( سفيد و سياه) را وسيله خود قرار مي دهد.
حقيقت دل و ارزش آن در زندگي اجتماعي انسانها در اين داستان مورد مناقشه قرار مي گيرد ( شايد به همين دليل بايد آن را رمانس يا قصه ناميد چرا كه چنين مطلب پيچيده اي در قالب تنگ رمان نمي گنجد). در روانشناسي اجتماعي و علوم اقتصادي مي خوانيم كه قوانين دنياي ما بي رحمانه و انعطاف ناپذير است ( همانطور كه عقل فرمان مي دهد ). راه موفقيت و پيروزي تنها به در گاه خداي خدايان اساطير يونان ( زئوس) و فرزندش ( آ پولو) ختم مي شود. خدايي خشك و بيرحم و فرزندي سنگدل و دقيق و با پشتكار. اين خدايان ديگر خدايان و ايزد بانوان را با آنچه كه در توان دارند ، از خود مي رانند و گوشه گير و منزويشان مي سازند تا در يأس و افسردگي و خيال و توهم بپوسند و جان بسپارند ( در قلمرو خداي خدايان جايي براي عقايد مختلف و نگرشهاي متفاوت نيست.) كسي راه موفقيت را مي پيمايد كه چون زئوس قاطع و بي رحم و چون آپولو دقيق و با پشتكار و كمال گرا باشد.
خداي خدايان و فرزند محبوبش را با خواسته هاي دل كاري نيست . عشق و عطوفت، شفقت و احساس همه مانع عقل و محدود كننده آن هستند ودر نتيجه مضر و خطرناك! هر كس كه موفقيت و پيروزي را در اين دنيا جديد، چاره اي ندارد جز آنكه در ركاب خداي خدايان شمشير بزند و براي اين كار بايد ابتدا ديگران خدايان و ايزد بانوان درونيش را( كه هر يك سمبلي از خصوصيات روحي او هستند) سركوب كند و دل اولين كانوني است كه با شمشير زئوس ( كه همانا عقل و منطق ماست) مورد حمله قرار مي گيرد . پاسخ ما چيست؟ دور انداختن دل، كنار گذاشتن احسا سات و...؟ يا طرد كردن عقل و رهايي از چار چوب خشك آن؟ و يا تركيبي از آن دو؟ ويليام فاكنر در خطابه اي كه به مناسبت دريافت نوبل ايراد كرده بود به اين سئوال پاسخ داده است ، پاسخي كه در اين اثر او هم رد پاي آن را مي يابيم .
|