هنگامي كه تاريخ ايران باستان را از نظر مي گذرانيم و با امپراطوريهاي ماد( فاتح نينوا و شهسواران پيروز نبرد با آشوريها )، پارسي( كوروش هخامنشي، شاه شاهان و داريوش كبير) و البته پارت ( اشكانيان كه سد بي مانندي در برابر لژيونهاي امپراطوري روم بنا كرده بودند) آشنا مي شويم.
همواره اين سئوال تلخ را در جان خود مزه مزه مي كنيم كه چگونه ايراني به آن عظمت كه مهد تمدن و بستر بزرگترين امپراطوريهاي تاريخ خوانده مي شد راه انحطاط را پيمود و در سراشيبي تند سقوط ودر تند باد هجوم پي در پي اقوام بدوي (همچون اعراب- مغولان يا قوم افغان ) نه تنها بارها و بارها استقلال سياسي اش را از دست داد بلكه كرسي بلند و صندلي رفيع خود در جايگاه انديشه بستري را نيز برباد رفته يافت.
در پي چنين حوادث تلخي نخبگان ايراني كه در تمام دوران ايران باستان براي پرباركردن انديشه مولد ايراني در مقام مظهرو سمبل انديشه شرقي مي كوشيدند، با ظهور اربابان نيرومندشان تبديل به مفسرين و شارحان نظام حكومتي جديد و خدمتگزاران اقوام و اديان تازه به قدرت رسيده گشتند و هر چند در جدالي سنگين ، اين اربابان بربر را مقهور عظمت و غناي فرهنگي خويش ساختند ولي در نهايت در مقام خدمتگزاران و معلمان اين پادشاهان و اميران تازه كار، انديشه پيشرو و مواد خويش را از دست دادند و بيش از آنكه به آموختن و تكميل خود بپردازند، به شاگردان والامقام خود درس اخلاق و حكومت دادند تا سكوني مهلك را بر انديشه ايران زمين تحميل نمايند.
در اين ميان هرچند ايرانيان سرانجام خود را از بند بندگي خلافت عربي و امپراطوري مغول آزاد ساختند اما ايستايي و سكون انديشه سياسي هرگز دامان ايران و ايراني را رها نساخت و چنانكه خواهد آمده رشته اي متوالي از عوامل سياسي- اجتماعي و فرهنگي( همانند هجوم اقوام بيگانه كه انديشه ايراني را در مقام مدافع و ايستا قرارمي داد و يا جايگزين شوي اخلاق عرفان گرايي ضد دنيوي كه نمي توانست معشوق و آلترناتيوي قوي براي رشد انديشه سياسي و امور دنيوي باشد!!...) سبب ركود و در نهايت زوال انديشه سياسي را فراهم آورده از اين رو زوال انديشه و بويژه زوال انديشه سياسي كه موضوع كتاب حاضر است از مهمترين مقولات تاريخ و تاريخ انديشه سياسي ايران محسوب مي شود كه متاسفانه همانگونه كه دكتر طباطبايي در ديباچه كتاب حاضر به اين امر اشاره كرده اند ، تا به اين لحظه مورد مطالعه و پژوهشهاي دقيق و موشكافانه قرار نگرفته است.
|