جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  01/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > نقد و ادبيات

در ميان گمشدگان
گروه: نقد و ادبيات
نویسنده: دان شائون
منبع: بورلى لورى/مترجم: فرشيد عطايى

در اواخر دهه ۱۹۷۰ يك ترانه سنتى مد بود كه در آن با اندوه به اين واقعيت اشاره مى شد كه در هر حال و در هر شرايطى «هميشه يك نفر از پيش ما مى رود.»

در مجموعه داستانى فراموش نشدنى و هراس انگيز دان شائون با نام «در ميان گمشدگان» اين موضوع كه كسى ما را ترك خواهد كرد به طور مداوم وجود دارد. يك شوهر جوان در آشپزخانه كله پا مى شود، و تا وقتى همسرش او را پيدا كند جسدش كاملاً سرد شده. پسر ۱۵ ساله اى با بى خيالى براى دوست خود دست تكان مى دهد و مى گويد:«شايد فردا ببينمت»، بعد هم مى رود پشت يك بوته گل ياس و ناپديد مى شود؛ ۱۵ سال مى گذرد ولى هنوز اثرى از او نيست. چهار تا از جوان ترين و شاداب ترين برادران ايالت «وايومينگ» براى ۲۵ سال به زندان فرستاده مى شوند.

يك عمر، برهنه بر روى صخره اى مى نشيند و مغز خود را بيرون مى ريزد. نوزادها مرده به دنيا مى آيند و يا اندكى پس از تولد مى ميرند. يك مرد جوان تنها و بى كس، پس از رفتن به يك «بانك اسپرم» بر روى تخت خود دراز مى كشد و با خود فكر مى كند آيا در جايى از اين دنيا كسى شبيه به او هست. مادران به سفر مى روند، پدران دست به فرار مى زنند. در بعضى موارد آدم ها از جايى به جاى ديگر مى روند و تبديل به چيزى مى شوند كه يكى از شخصيت ها آن را كاريكاتورى از خويشتن قبلى شان مى خواند. تصور مى كنند كه دارند كوچك تر مى شوند، دارند زندگى فرضى كس ديگر را تجربه مى كنند يا در شرايط بى هوشى به سر مى برند.

«آيا وجود داريد؟» ولى آدم هايى كه اين سؤال از آنها پرسيده مى شود در واقع جواب را نمى دانند. يكى از آنها اينگونه نظر مى دهد: «بعضى وقت ها پيش خودم فكر مى كنم اگر كسى تو را نشناسد تو هيچ كس نيستى.» در داستان بسيار زيباى عنوان كتاب، يك اتومبيل به طرز مرموزى به درون بزرگترين درياچه «نبراسكا» مى رود. هيچ كس اتومبيل را در حال پرتاب شدن به درون درياچه نديد، هيچ كس صداى افتادن اتومبيل به درون درياچه را نشنيد، و بنابراين اتومبيل براى مدت شش هفته در آن درياچه مى ماند، اين اتومبيل تبديل مى شود به تابوتى براى خانواده «موريسن» كه قضيه گم شدنشان را همه مى دانند، آنها با كمربندهاى بسته و چشمان كاملاً باز و موهاى پريشان در اتومبيل نشسته اند و مادر هم پشت فرمان است.

پليس در اين بين تصاويرى از خانواده موريسن را به مردم شهر نشان داده: سه بچه خردسال شان، و مادر و پدرشان. مردم شهر گمان مى كنند كه آن خانواده را مى شناسند، ولى از آنجايى كه قضيه خانواده موريسن از جاى دورى چون «اكلاهما» گزارش شده، به ذهن هيچ كس نمى رسد كه درياچه را زه كشى كنند. راوى كتاب «در ميان گمشدگان» يكى از پسرهاى محل است، يك دانشجوى ترك تحصيلى به نام «شان» كه در يك ويديو كلوپ كار مى كند. او به ما مى گويد: «مادرم يك كلبه در كنار درياچه داشت. اين كلبه از آن قسمت از درياچه كه جسدها پيدا شد چندان دور نبود. وقتى اتومبيل را از آب بيرون مى كشيدند مادرم از ايوان پشتى نگاه مى كرد.

او مى توانست صداى بى وقفه زنجير يدكى را بر روى سطح ساكت و آرام درياچه بشنود. اتومبيل وقتى بالا آورده شد، آب قهوه اى و خاكسترى رنگ از پنجره ها و صندوق عقب و كاپوت آن بيرون زد. پنجره هاى اتومبيل نيمه باز بودند و اولين گمان مادر من اين بود كه احتمالاً حيواناتى نيز درون اتومبيل هستند: ماهى مكنده و ماهى كپور و گربه ماهى و لابستر. بر روى بدنه سفيد اتومبيل خطوطى از جلبك چسبيده بود. مادرم وقتى ديد تعداد پليس ها دارد زياد مى شود روى خود را برگرداند.» مادر «شان» تمايلى به ديدن جسدها ندارد. او خودش به اندازه كافى غم و غصه دارد و در فكر اين است كه بالاخره روزى به سفر برود. وقتى هم سرانجام مى رود، «شان» در حالى كه به ياد خانواده موريسن مى افتد، براى پيدا كردن مادر خود، مى دهد درياچه را زه كشى كنند ولى اثرى از مادرش نيست، نه در آن درياچه و نه هيچ جاى ديگر.

و او مدام از خود مى پرسد كه مادرش كجا رفته. در داستان «مرد ايمنى»، شخصيتى به نام «سندى»، كارمند بيمه، به شكل ديگرى دچار نگرانى مى شود. «او (سندى) به معنى دقيق كلمه احساس پارانويا نمى كند، هرچند بوى حوادث، بوى مرگ ناگهانى و غيرقابل توضيح، هميشه همراه او است.» سندى در تلاش است تا با مرگ شوهر جوان خود كنار بيايد. البته سندى بيشتر ساعات زندگى خود را در فعاليت مى گذراند؛ از دو دختر ۸ و ۱۰ ساله خود مراقبت مى كند، سركار مى رود، با دوستى ناهار مى خورد، با مادر بد قلق خود كنار مى آيد. اما ناباورى مانند توده اى مه، افكار او را احاطه مى كند. او مى ترسد كه دير يا زود مردم بفهمند «كه او واقعاً يكى از آنها نيست؛ اينكه او كاملاً در يك مكان متفاوت به سر مى برد.» سندى فقط با وجود يك عروسك بادكنكى در اندازه طبيعى يك آدم واقعى به نام «مرد ايمنى»، است كه به آرامش مى رسد.

در بروشور اين مرد عروسكى اين جمله آورده شده: «يار و ياور زنان براى زندگى شهرى. يك عامل بازدارنده بصرى براى اينكه وقتى در خانه تنها هستيد يا در اتومبيلتان داريد رانندگى مى كنيد ديگران گمان كنند كه كسى از شما محافظت مى كند.» سندى هر روز صبح «مرد ايمنى» را باد مى كند و آن را در اتومبيل خود روى صندلى قسمت شاگرد مى نشاند. شب هنگام او را روى يك صندلى در كنار صندلى مى نشاند، رمانى را در دستش قرار مى دهد (هر شب نيز يك كتاب تكرارى را كه اثرى از ميلان كوندرا است) و يك چراغ مطالعه را روشن مى كند. اما سندى به وسيله اين عروسك به آرامش فراوانى دست يافته. اوبا اين عروسك صحبت مى كند، حتى در كنار آن مى خوابد.

در داستان «مى خواهم بدانم مرا دارى كجا مى برى»، «چريل» ـ زنى اهل شيكاگو كه به زادگاه شوهرش در وايومينگ انتقال داده شده ـ از يك پرنده سخنگو به نام «بيل وحشى» نگهدارى مى كند. بيل وحشى در واقع به «وندل» برادر كوچك شوهر چريل تعلق دارد، وندل به اتهام تجاوز به عنف در زندان به سر مى برد، و حال در غياب وندل، چريل از بيل وحشى نگهدارى مى كند. بيل وحشى نيز به مانند «مرد ايمنى» جايگزين ترسناكى براى مورد واقعى است. اين ترسناكى در داستان «مسافران، آرامش خود را حفظ كنيد» شكل ديگرى به خود مى گيرد. اين داستان اينگونه آغاز مى شود: «اين مارى است با دخترى در دهانش.» ماجراى اين داستان در يك كارناوال مى گذرد و از ديد شخصيت ۲۲ ساله اى به نام «هوليس» روايت مى شود؛ هوليس نظاره گر رنج و عذابى است كه اين دختر از سوى خواهرزاده جوان خود «اف.دى» متحمل مى شود.

هوليس از وقتى كه برادرش ناپديد مى شود نقش پدر اين بچه ۸ ساله را به عهده مى گيرد. همانگونه كه در ادامه مشخص مى شود، دخترى كه دستش در گلوى مار است دختر صاحب باغ وحش است؛ او فراموش كرده بود كه بعد از غذا دادن به موش صحرايى دست خود را بشويد. پدرش او را دعوا مى كند: «روزارييو خيال كرده كه تو موش صحرايى هستى!» و از بازديدكنندگان مى خواهد كه آرامش خود را حفظ كنند و به آنها مى گويد كه همه چيز تحت كنترل است. سرانجام دست دختر به زور از دهان مار خارج مى شود، ولى هيچ كس آرامش ندارد، و هيچ چيز تحت كنترل نيست، همانطور كه اين قضيه در بسيارى از داستان هاى اين مجموعه وجود دارد.

داستان هاى مجموعه «در ميان گمشدگان» به رغم عدم قطعيت هاى تيره و تارى كه بر آنها سايه افكنده، با قطعيت خاصى دزدانه به طرف شما مى آيند. دان شائون كه مجموعه داستانى پيشين او با عنوان "Fitting Ends" مورد استقبال قرار گرفته بود، گاه گاه آثارى مى آفريند كه بيشتر مثل طرح هاى قلم انداز هستند تا داستان هاى كوتاه كامل، ولى بيشتر كارهاى او زندگى و طنزى تلخ را زمزمه مى كنند. ترفندى كه او در اينجا با مهارت بسيار به كار برده اين است كه با قطعيت در مورد آدم هايى نوشته كه خود از قطعيت بى بهره اند.

اگر شخصيت هاى داستانى او احساس مى كنند كه، همانطور كه «شان» به هنگام توصيف خانواده غرق شده «موريسن» مى گويد، «مانند عالم خواب و رؤيا، نوعى مه تار در اطراف خود دارند» ولى دان شائون به طور قطع و يقين چنين مه تارى را در اطراف خود ندارد.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837