جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  05/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > نقد و ادبيات

خنده در تاريكى
گروه: نقد و ادبيات
نویسنده: ولاديمير نابوكوف
منبع: محسن آزرم

كروك درشكه را خوابانده بودند و من سرم بالا بود و گاهى از لابه لاى شاخ وبرگ درخت ها، چراغ خيابان پيدا مى شد و نورش كه زرد بود پر از سايه برگ ها روى سر ما مى افتاد.بعد، رد مى شديم و دوباره تو درشكه تاريك مى شد و من همين طور سرم بالا بود كه كى مى رسم به زير نور دايره... پرويز دوايى، بازگشت يكه سوار «رومن گارى» داستان نويس فرانسوى، در يكى از داستان هايش نوشته كه نوستالژى و غم غربت، چيز بدى نيست، چون باعث مى شود آدم ها گاهى خودشان را مرور كنند و در اين مرور دوباره گوشه هايى از خودشان را كشف كنند كه تا قبل از اين نديده اند، يا بى اعتنا از كنارش گذشته اند

.به نظرم، مجموعه داستان «هيچكاك و آغاباجى» را هم بايد با چنين نگاهى ديد.همه داستان ها، متعلق به سال هايى هستند كه از ما دورند، سال هايى كه مى توانند دوبرابر سن ما باشند، با اين همه چيزى در آن ها هست كه جاودانه شان مى كند. اين يادداشت هم درباره همان عنصرى است كه اكسير جاودانگى اين داستان ها است.موفقيت پنج تا داستان اين مجموعه، احتمالاً مديون موقعيت هايى است كه نويسنده آفريده، ما با داستان هايى طرف هستيم كه در مكان هاى واقعى اتفاق مى افتند و علاوه بر اين اسامى آشناى زيادى را هم مى توان در آن سراغ گرفت.

كارى كه ديانى در اين داستان ها انجام داده، اين است كه همه داستان ها را با يك زنجيره به هم پيوند داده، يعنى همان زنجيره اى كه بزرگ ترهاى ما تا سال هاى سال به آن افتخار مى كردند و از آن مى گفتند.سينما به عنوان معبدى كه مى شد در آن از همه جا و همه كس بريد و به هيچ چيز اعتنا نكرد، همان زنجيره است.هنوز هم اگر به حرف آن ها گوش دهيد، به اين جمله برمى خوريد كه دنيايى روى پرده سينما بود كه از دنياى روزمره ما بهتر و خوش تر بود و درست به همين دليل است كه بخشى از حافظه تاريخى آن ها كاملاً مشترك است.فيلم هايى كه دوست دارند و بازيگرانى كه مى پسندند، مشترك هستند.كافى است تا مثلاً نگاهى به كتاب «بازگشت يكه سوار» نوشته «پرويز دوايى» (انتشارات روزنه كار) بيندازيد و داستان هاى بهنام ديانى هم را بخوانيد تا اين عناصر مشترك را ببينيد.

و تازه، نمونه غيرايرانى اش را مى شود در خاطرات «فرانسوا تروفو»ى فرانسوى هم ديد. اصلى ترين عنصرى كه در داستان هاى ديانى به چشم مى آيد، سينما است.درواقع، از آن جايى كه راوى داستان كشته مرده سينما است، ما همه چيز را در رابطه با سينما مى بينيم.از مثال ها و تداعى ها و تشبيه ها بگيريد تا خود فيلم ديدن ها و تماشاى هر فيلم براى بار چندم.اين نوع نگاه به زندگى از دريچه سينما، حقيقتاً فوق العاده است، مخصوصاً اين كه نشان دهنده حافظه خوب راوى داستان (درواقع، نويسنده داستان) است.

در هر پنج داستان مى بينيم كه راوى هيچ فرصتى را براى فيلم ديدن و سرزدن به سالن سينما از دست نمى دهد و همه آن چه هست را با سينما قياس مى كند.واقعيت اين است كه مثال ها آن قدر زياد هستند كه نمى شود از هيچ كدام گذشت و فقط مى شود به يكى دو مثال اكتفا كرد.در همان داستان اول، يعنى هيچكاك و آغاباجى، راوى به اتفاق آغاباجى مى روند تماشاى فيلم «روح» (بيمار روانى) و بعد از اين است كه آن جعبه فلزى و البته قفل شده آغاباجى مى شود مك گافين ماجرا.يا مثلاً در داستان آخر، يعنى «من و اينگريد برگمن» دو پسرك هوس مى كنند كه به سبك سكانس پلكان اُدسا در «رزمناو پوتمكين» فيلمى بسازند و نه تنها باعث حيرت ديگران مى شوند، بلكه نزديك است از دست پدرى كه پسرش در حوض خفه شده كتك بخورند.

جز اين، اشاره هاى آشكارى هم در داستان ها هست كه موقعيت تاريخى شان را مشخص مى كند و رنگى از واقعيت را هم به آن ها مى بخشد.مثلاً در همان داستان من و اينگريد برگمن كه وسط هايش، راوى سواد سينمايى خود را به رخ مى كشد و از نويسندگان «ستاره سينما» مى گويد و ادامه مى دهد:«....همه هيچكاكى اند، دارودسته كايه دوسينما هم هيچكاكى اند.من هم هيچكاكى شده ام، در فيلم هاى هيچكاك دنبال رنگ سبز و آباژور مى گردم.در آن پلان سنتى و معروف كه خودش يك لحظه در فيلم هايش ظاهر مى شود، خنده اى پُرطمانينه و حرفه اى مى كنم.» بايد اهل فيلم ديدن باشيد و دوستان اهل سينما داشته باشيد تا معناى اين خنده در تاريكى را بفهميد، خنده اى كه ادعاهاى بزرگى در آن نهفته است و توضيح دادنش هم سخت است.

ديگران را نمى دانم، اما من شيفته همان داستان آخر هستم و به نظرم مى رسد كه در اين داستان مى شود معناى دقيق زندگى در سينما را ديد.شيفتگى راوى نسبت به «اينگريد برگمن» افسانه اى آن قدر هست و آن قدر نمود عينى دارد كه باورش كنيم.همه زندگى او با بازيگرى پيوند خورده كه كيلومترها دورتر از او زندگى مى كند و حتى نمى داند كه چنان كسى هم در دنيا هست.

ولى فقط كه اين نيست، آدم وقتى كسى (عزيزى) را دوست دارد، دلش نمى خواهد او را ناخوش ببيند و لابد براى همين است كه در پايان داستان، جايى كه حس مى كند برگمن پيرشده را ديده كه از در مطب دكتر متخصص سرطان بيرون آمده، با خودش مى گويد كه اين اينگريد برگمن نيست، حتى اگر باشد هم براى او نيست:«كجاست آن چهره شگفت انگيزى كه شكوفه گيلاس را از سكه مى انداخت؟ آن پوست نرم و شفافى كه نور رويش ليز مى خورد؟...برگمن خاطرات من كجاست؟»

بعدالتحرير:«وودى الن» فيلمى دارد به نام «رُز ارغوانى قاهره» كه در آن زنى براى فرار از آزارهاى شوهرش بارها به سينما مى رود تا رز ارغوانى قاهره را ببيند.كم كم قهرمان فيلم به او علاقه مند مى شود و از پرده بيرون مى آيد.اما، قهرمان فيلم به او نارو مى زند و اين حقيقت تلخ را يادآورى مى كند كه رؤياها جاودانه نيستند...

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837