جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > نقد و ادبيات

ويكتوريا
گروه: نقد و ادبيات
نویسنده: كنوت هانسون
منبع: فتح الله بى نياز

گرچه امثال اراسموس هلندى عشق را «چيزى جلف» پنداشته اند و جماعتى حتى آن را «جنون الهى» خواندند اما بيشتر اهل انديشه نظر ديگرى داشتند. عين القضاه همدانى به سه نوع عشق معتقد بود: عشق كبير يا عشق خدا به انسان و عشق صغير يا عشق انسان به خدا و عشق ميانه يا عشق انسان به انسان كه از نظر او جايگاه خاصى در زندگى دارد.

ظاهراً اين عشق سوم است كه سخت مقبول اسلاف و اخلاف او _ ابن سينا، لاروشفوكو، بلز پاسكال، سهروردى و ديگران _ است و لاپلاس فرانسوى را تا آنجا پيش مى برد كه در بستر مرگ مى گويد: «علم، ادبيات، سياست و اين جور چيزها فريبى بيش نيستند، فقط عشق حقيقت دارد.» حال ببينيم يكى از نويسندگان مطرح قرن بيستم چه روايتى از اين موضوع دارد. داستان «ويكتوريا» اثر او بازنمايى ديگرى از قدرت عشق است كه قصه اش در عصر نوين ولى تحت تاثير منظومه هاى شواليه گرى خلق شده است. خاستگاه روايى داستان تضاد بين موقعيت اجتماعى خانواده پسر و دختر است كه از سنت رمانتيسم عاريه گرفته شده است- چيزى كه در داستان ها و فيلم هاى عامه پسند (به ويژه فيلم هاى هندى و فارسى و عربى) زياد از آن استفاده مى شود- اما اگر خوب دقت كنيم مى بينيم به رغم سانتى مانتاليستى شدن بخش هايى از روايت داستان تا حد يك رمان عشقى جدى بركشيده مى شود.

اين دقت زمانى مى تواند نتيجه دهد كه خواننده با تكيه بر سيمايه هاى روان شناختى از واكنش هاى متنوع عشق بهره جويد؛ زيرا نويسنده ضمن روايت يك قصه جذاب، قدرت عشق را آنجا كه ويران گر يا الهام بخش و خلاق مى شود- و معمولاً تا زمانى كه به وصل نرسيده و منحصر به ارضاى هوس نشده است مى تواند خلاقيت خود را حفظ كند- به تصوير مى كشاند. داستان به شكلى غيرمستقيم به عشق افلاطونى اشاره دارد و به همين سبب منشاء الهام شاعر شخصيت داستان قرار مى گيرد و منظومه ها و كتاب هاى بسيارى از اين رهگذر خلق مى شود. «يوهانس مولر» پسر آسيابان در دهكده اى كوچك كه داراى قصرى اربابى است زندگى مى كند و چون در واقعيت به خواسته هايش نمى رسد، از همان كودكى پيوسته به تخيل پناه مى برد؛ خود را آدمى ثروتمند و بسيار بخشنده تصور مى كند كه عاقبت شاهزاده خانمى به او دل مى بندد و با التماس مى خواهد او را از خود نراند. اين شاهزاده خانم «ويكتوريا» دختر ارباب قصر است.

يوهانس ۱۴ ساله است كه مى بيند كه «اوتو»- پسر يكى از صاحب منصب هاى دربارى- ويكتورياى ۱۰ ساله را در آغوش مى گيرد تا از قايق پياده كند. يوهانس كه خود را قدرتمندتر مى داند، ناراحت مى شود و به حالت سرخورده تخم پرنده جمع مى كند. مى خواهد تخم ها را به مهمانان قصر بدهد، اما چون برخورد خوبى با او نمى كنند تمام تخم ها را به لانه ها باز مى گرداند. از همين جا ديده مى شود كه او ناكامى را با تخريب جواب نمى دهد بلكه راه اعتدال در پيش مى گيرد. حتى وقتى شب هنگام به ويكتوريا مى گويد جادوگر سرداب از او خواسته كه خدمتش را بكند و او تصميم دارد بپذيرد با ديدن برخورد سرد ويكتوريا تخيلش را گسترش مى دهد و مى گويد جادوگر قول داده او را حاكم يك كشور كند و بعيد نيست بعدها بتواند شاهزاده خانمى را به همسرى خود درآورد.

جدا از حسرت ويكتوريا ،نوع واكنش يوهانس براى خواننده اهميت پيدا مى كند. او تا حدى شبيه شخصيت اول رمان گرسنگى است كه معمولاً بردبار است و دير به خشم مى آيد. يوهانس براى تحصيل به شهر مى رود. با علاقه و موفقيت درس مى خواند و شعر مى گويد. مدتى بعد بازمى گردد، چندبار ويكتوريا را كه حالا دختر جوان و زيبايى شده است مى بيند. يك روز هم دختر جوانى به اسم «كاميلا» را كه به درياچه مى افتد، نجات مى دهد. آنچه براى يوهانس مهم است نگاه مغرورانه و احساس ويكتوريا است كه در ساحل به او مى نگرد. از نگاه او دچار هيجانى عميق و شادى وصف ناپذير و سعادتمندانه مى شود. يوهانس پس از مدتى دوباره به شهر بازمى گردد و با تكيه بر عشق ويكتوريا و منحصركردن افكارش به او دو منظومه مى سرايد و به شهرت مى رسد. در اين منظومه ها او از عشق مى گويد: «عشق نوايى گرم و شيطانى است كه حتى دل سالخوردگان را به تپش درمى آورد. عشق چون گل مينايى است كه با رسيدن شب كاملاً گشوده مى شود و شقايقى است كه دمى آن را فرو مى بندد و كمترين تماس سبب نابودى اش مى شود» (ص۵۳)

روزى كه ويكتوريا را مى بيند به او اظهار عشق مى كند و مى گويد: «تمام اين سال ها عشق ويكتوريا بر او حاكم بوده است و تمام اشعارش متعلق به او است به همين دليل احساس حق شناسى مى كند و خود را به طور كامل در اختيار او مى داند.» ويكتوريا كاغذى به او مى دهد كه يكى از اشعار او رويش نوشته شده است و مى گويد او را به شدت دوست دارد. شوق و هيجان يوهانس پس از شنيدن حرف هاى ويكتوريا سبب شب بيدارى، آوازخوانى و سرايش شعر مى شود اما ويكتوريا روزى به حالت هراس آلود به او مى گويد گرچه به حرف هايش پايبند است با اين حال مخالفت پدرش آنها را از هم جدا مى كند. او به اختلاف طبقاتى خود و يوهانس اشاره مى كند. البته در آن روزگار _ و نه اين سال ها كه هويت مردم لغزنده و سيال شده است- جنبه اساسى اختلاف طبقاتى در بعضى جوامع بر فرهنگ و آداب و رسوم طبقات متمركز بود. همين ها نيز مى توانست مشكلات غيرقابل حلى را در زندگى مشترك آينده طرفين به وجود آورد مگر آنكه يكى كاملاً ماهيت و هويت خانواده و طبقه خود را فراموش مى كرد و به هيئت طبقه و ماهيت ديگرى درمى آمد كه اين هم عارى از مشكلات شخصيتى و روحى نبود.

يا آنكه هر دو طرف يا يكى از آنها به چنان مرحله اى از اعتلا و عروج روحى و فكرى مى رسيد كه قادر مى شد وراى مناسبات و شرايط طبقاتى و اجتماعى قرار گيرد و با اتكا به عقايد متعالى زندگى را سپرى كند چيزى كه بسيار كم پيش مى آمد و معمولاً چنين عشق ها و ازدواج هايى پس از ارضاى هوس ها موجب اختلاف هاى شديد خانوادگى و سرانجام طلاق مى شد. به هرحال ويكتوريا به خواست پدر قرار است با ستوان «اوتو» فرزند يك مقام دربارى نامزد شود. يوهانس پس از شنيدن سخنان ويكتوريا رو به تخريب وسايل خانه اش مى آورد، منزوى مى شود و پيوسته به مرگ مى انديشد. به عبارت ديگر اينجا واكنش او به ناكامى در «پرخاشگرى و تخريب» و در نهايت به طور مشخص در «مرگ طلبى» جلوه پيدا مى كند.

اما شكست در عشق در همين حد متوقف نمى شود و به مرور سبب الهام براى سرودن قطعاتى درباره مرگ مى شود «... همه نمايشگر بازى هاى بى هدف تخيلى سرشارند.» (ص ۸۲) و به اين ترتيب واكنش او به سطح «والايش» ارتقا مى يابد. پس از نوشتن يك كتاب آن را به دست ناشر مى سپارد و به خارج از كشور مى رود تا به قول خودش «دوران رنج هاى سبك را پشت سر گذارد». ويكتوريا هم سعى دارد عشق خود نسبت به يوهانس را از همه پنهان كند و به همين دليل است كه نزد ديگران ظاهرى سرد و بى اعتنا نسبت به نام و شخصيت يوهانس به خود مى گيرد. يوهانس بهار به دهكده بازمى گردد و ويكتوريا را مى بيند. با غرور و خيلى سرد با هم برخورد مى كنند. خودشان از اين لجبازى رنج مى كشند، اما گويى نيرويى آنها را وامى دارد كه به اين طرز رفتار ادامه دهند. ويكتوريا، يوهانس را به جشن دعوت مى كند اما يوهانس كه دچار تنش روحى شديد مى شود، با «شادمانى عصبى» به ويكتوريا مى گويد كينه اى از او ندارد. ويكتوريا كه در نهان احساس گناه مى كند مى خواهد يوهانس تنها نماند. پس كسى را جانشين خود مى كند.

دخترى به نام «كاميلا» كه يوهانس روزى نجاتش داده بود. با اين حال باز برخوردهايشان مغرضانه است. يوهانس كنايه پولدارى اوتو را به او مى زند و ويكتوريا كنايه خودپسندى را به يوهانس. خواننده به خوبى لايه كمرنگى از «لجبازى عاشقانه» را در رفتار آنها مى بيند. اين لجبازى كه در واقع مبارزه با خود نيز هست تا آنجا پيش مى رود كه چندى بعد يوهانس در حضور ويكتوريا از كاميلا خواستگارى مى كند تا اين پديده به اوج خود برسد؛ درحالى كه مى دانيم قلباً ويكتوريا را دوست دارد- نوعى فرار از خود اما رو به جلو. كاميلا جواب مثبت مى دهد و مى گويد كه دوستش دارد. در همين احوال اوتو حين شكار كشته مى شود و يوهانس بدون احساس خاصى نسبت به وضعيت اوتو و ويكتوريا با كاميلا خداحافظى مى كند. پدر ويكتوريا كه در حال ورشكستگى است خود و قصرش را به آتش مى كشد. ويكتوريا از شدت بغض و حسادتى كه نسبت به رابطه كاميلا و يوهانس و مرگ اوتو دارد به يوهانس مى گويد اوتو هزاران بار باارزش تر از او بوده است. يوهانس سكوت اختيار مى كند. شب ويكتوريا به خانه او مى رود و درخواست مى كند با هم به جنگل بروند.

سپس درحالى كه دست يوهانس را در دست مى گيرد از حرف هايش عذرخواهى مى كند و مى گويد هميشه به او فكر مى كند و هميشه او را دوست داشته است ولى به اجبار پدرش كه در حال ورشكستگى است و به پول اوتو دل خوش كرده مجبور شده است نامزدى با او را بپذيرد. يوهانس در مقابل حرف ها و اظهار عشق او سكوت مى كند. فرداى آن روز ويكتوريا همراه مادرش براى تشييع جنازه اوتو به شهر مى روند. پدر ويكتوريا كه در حال ورشكستگى است خودكشى مى كند و قصر را به آتش مى كشد. كاميلا پس از چندى با ساده لوحى به يوهانس مى گويد تعجب مى كند كه چرا «ريچموند» را كمى بيشتر از او دوست دارد. يوهانس چندبار او و ريچموند را كه از ستايندگان او است با هم مى بيند. كاميلا گاهى همراه ريچموند به ديدار يوهانس مى رود و يوهانس از زبان او مى فهمد كه ويكتوريا سخت بيمار است تا اينكه روزى معلم قديمى قصر به او خبر مى دهد كه ويكتوريا مرده است و نامه اى از او را كه درخواست كرده پس از مرگش به يوهانس برسد به او مى دهد. نامه سرشار از اظهار عشق ويكتوريا به يوهانس و انتظار بى پايانش براى آمدن او و همچنين هراس ويكتوريا از مرگ است. به اين ترتيب غرور ويكتوريا و يوهانس كه در «لجبازى» نمود پيدا مى كرد، آنها را حتى پس از مرگ اوتو نيز از همديگر دور نگه داشته بود.

عزت نفس هيچ يك اجازه نمى داد براى تجديد رابطه قدمى بردارند. خوشى آنها منبعث از آتش عشقى درونشان بود ولى غرور ناشى از جايگاه فردى و اجتماعى شان موجب تداوم بازى كودكانه اى شد به نام لجبازى. در نهايت، جدايى و فراق عشق يكى را به سوى مرگ و ديگرى را به سوى خلاقيت و پختگى مى راند؛ چيزى كه در اشعار او درباره انواع عشق به خوبى مشاهده مى شود. حالت هاى روحى يوهانس براى رسيدن به چنين مرتبه اى و تجلى آن در رفتارهايش به شكل چندان عميقى بازنمايى نشده اند؛ اما روى هم رفته بهتر از موقعيت روحى ويكتوريا در ايام پيش از مرگ پرداخته شده است. به طور كلى اضطراب، افسردگى و بيقرارى ويكتوريا نمود روايى چندانى ندارد درحالى كه جاى كار بيشترى داشت. به هرحال مرگ ويكتوريا همچنان كه عشقش و فراقش الهام بخش زندگى و مرگ براى يوهانس بود الها م بخش ادامه زندگى و خلق آثارى متفاوت براى او خواهد شد. به قول مولانا عشق پرواز است از خود سوى غير عشق پويايى و جويايى غير عاشقى شور است و خودجوشى و شوق هيچ عاشق ديده اى بى حال و ذوق؟ سرگذشت ويكتوريا و يوهانس بيانگر تاثير شرايط اجتماعى و زندگى خصوصى به خصوص نقش عشق در زندگى هنرمندان و شاعران در خلق آثار آنها است.

با نگريستن به آثار هنرى يا خواندن اشعار و داستان ها مى توان به شخصيتى كه آنها را خلق كرده است و به اجتماعى كه آن شخصيت در آن زندگى مى كند پى برد. البته شخصيت يوهانس آن پيچيدگى ها، تب زدگى ها و چندلايگى «يوهان ناگل» شخصيت اول رمان «اسرار» و «توماس گلان» شخصيت اول رمان «پان» را ندارد و نويسنده در شخصيت پردازى او ضعيف تر عمل كرده است. ويكتوريا هم در حد و اندازه «داگنى كيلاند» محبوب ناگل و «ادواردا» دختر مورد علاقه «توماس گلان» از كار درنيامده است. هرچند كه به لحاظ فردى ويكتوريا موجودى مغرور و پخته است و خواننده نسبت به او همدردى و همراهى بيشترى نسبت به آن دو پيدا مى كند. اما شخصيت ساده لوح، بچه صفت و سطحى گراى كاميلا خيلى خوب برساخته شده است؛ شخصيتى كه همه چيز حتى عشق و ازدواج را ساده مى گيرد و در همان حال صداقتش را عينيت مى بخشد. نسبت ديالوگ ها به كنش هاى شخصيت ها زياد است و با توجه به خصلت رمانتيكى موضوع و محوريت عشق، چندان پيش برنده روايت نيستند.

اما اين امر همه جا صدق نمى كند. اگر رمان «پان» خواننده را با پيچيدگى هاى «توماس گلان» آشنا مى كند و اگر در رمان «اسرار» خواننده به چند لايه بودن «يوهان ناگل» پى مى برد و به اين ترتيب محوريت رمان ها به شخصيت ها سپرده مى شود به عقيده نگارنده شخصيت اصلى رمان «ويكتوريا» موضوع عشق است نه فرديت ها؛ همچون رمان «گرسنگى» شاهكار هامسون كه بايد گفت شخصيت اصلى اش «موضوع گرسنگى» است نه انسانى كه «متناسب با ميزان گرسنگى هيجانات، رفتار، اضطراب و بى اعتنايى هايش شكل مى گيرد.» اينجا هم به طور مشخص عشق است كه اين و آن شخصيت را بنا به موقعيتش به كنش خاصى وامى دارد يا حرف خاصى بر زبانش مى راند. اما شخصيت مفروض «عشق» اصلاً به سطح شخصيت مفروض «گرسنگى» نمى رسد.

رمان هاى پرشمارى هست كه در آنها عشق اين نقش را به عهده مى گيرد و گستره و عمق تاثيرگذارى اش روى شخصيت هاى انسانى خيلى بيشتر است موردى كه نياز به مثال ندارد. در اين رمان شاهد زمان گسستى ها و قطعه قطعه شدگى هايى از متن هستيم كه بايد آنها را به حساب مدرنيستى بودن اثر گذاشت. با اين حال آن خون و جانى كه در رمان هاى گرسنگى، پاو و اسرار مى بينم در خود قصه و در تكنيك و سبك روايت آن ديده نمى شود. انقطاع روايى به كل متن بالندگى مى دهد ولى سانتى مانتاليسم كمرنگ حاكم بر روايت خصوصاً در ديالوگ هاى عاشقانه، پتانسيل رمان را كاهش مى دهد. با اين حال به دليل تركيب هاى متنوع و ابتكارهاى مطرح شده نويسنده كه در ابتدا و انتهاى اين مقاله آورده ام «ويكتوريا» روى هم رفته رمان جذابى از كار درآمده است. ترجمه اثر كه ظاهراً هشتاد و چهارمين ترجمه صنعوى است طبق معمول روان و سليس است و به لحاظ ساختارهاى نحوى از استحكام همه جانبه اى برخوردار است.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837