زيبايي آثار اندرسن دست در دست مهر باني آشكار يا نهفته در آنها ، چشمها را خيره و دلها را تسخير كرد . قصه هاي او محبوبترين داستانها و خودش مشهورترين چهره ادبيات كودكان در سراسر دنيا شد. همين زيبايي و مهرباني ، چشمها و دستهاي ناپاك را هم به سوي او كشاند و بلاي جانش شد. براي اينكه بدانيد چگونه ، كتاب سوپري را باز كنيد و بخوانيد. بخوانيد ، خواهش مي كنم بخوانيد:
« يكي بود ، يكي نبود ، در زمان هاي قديم، در گوشه اي از اين دنياي بزرگ، در يك شب برفي سرد زمستاني ، دخترك فقيري بود به نام دختر كبريت فروش. « يك روز» وقتي كه « شب» سال نو بود...» حدود 200 سال پس از آن تاريخ هنوز هم در گوشه و كنار دنيا كودكان از سرما و گرسنگي مي ميرند، نويسنده اي مي تواند داستان آنها را چنيني زيبا و موثر بنويسد كه رنجهاي آنان را، با پوست و گوشت و استخوان خود لمس كرده باشد. آندرسن در شرح حال خود به نام « داستان زندگي من» روزي را توصيف مي كند كه هنگام كار همراه با مادرش و ديگر روستائيان از برابر شلاق مباشر ارباب فرار كرد:« او را ديديم كه از برابر شلاق بزرگي در دست، به طرف ما آمد.
مادرم و تمام مردم گريختند . كفشهاي چوبي من از دستپاچگي از پايم در آمدند و آنها را گم كردم. بعد خار و خاشاك پاهايم را چنان زخم كرد كه از دويدن باز ماندم و مرد به من رسيد و شلاقش را بالا برد تا مرا بزند...» با اين همه هانس مي دانست كه كودكي مادرش دشوارتر از كودكي خود او بوده است. مادرش براي او گفته بود كه چطور پدر و مادرش او را براي گدايي از خانه بيرون مي كردند و يك روز كه نتوانست چيزي به دست بياورد سراسر روز گوشه اي نشست و گريست..» همين ماجرا به كمك تخيل قوي و روح انساني آندرسن، در داستان دخترك كبريت فروش باز تاب يافت.
|