در بسياري از رشتههاي علمي دانشگاهي در اروپا و ايالات متحد بهطور سنتي زنان از كالجها و دانشگاهها كنار گذاشته ميشدند. براي مثال، وقتي كه دانشگاه هاروارد در 1636 تأسيس شد، زنان را نميپذيرفت.
تا سالهاي دهه 1930 طول كشيد كه بعضي كالجهاي آمريكا ممنوعيتهايشان را كاهش دادند و زنان را در دورههاي كارشناسي پذيرفتند. دليل عمده اين محدوديت اين باور بود كه به اصطلاح مردان از لحاظ ذهني بر زنان برتري دارند.
چنين فرض ميشد كه حتي اگر فرصتهاي تحصيلي مشابه با مردان به زنان نيز اعطا ميشد كمبودهاي ذاتي ذهني، زنان را از دستيابي به اين موهبتها باز ميداشت.
دانشمندان برجسته قرن نوزدهم مثل چارلز داروين، همينطور بيشتر روانشناسان آن روز (ازجمله هال، ثرندايك، كتل و فرويد) اين ديدگاه را پذيرفته بودند. مقدار بيشتري از افسانه برتري مردانه از نظريههاي داروين مربوط به تغييرپذيري مردان مشتق ميشود. داروين يافت كه در بسياري از گونهها نرها دامنه گستردهتري از رشد خصوصيات جسماني و تواناييها را در مقايسه با مادهها نشان ميدهند.
همچنين معلوم شد كه خصوصيات و تواناييهاي مادهها بيشتر در حول متوسط دور ميزند. تصور بر اين شد كه اين گرايش به مركز در نزد مادهها موجب ميشود زنان از احتمال كمتري در بهرهگيري از آموزش و پرورش و پيشرفت در كار ذهني يا علمي برخوردار باشند. از آن بيان تا اين انديشه كه مغز زنان كمتر از مردان تحول يافته است يك گام كوچك بود. از آنجا كه فرض ميشد مردان تغييرپذيرتر هستند، لذا ميتوانستند با محيطهاي متنوعتر و برانگيزندهتر انطباق داشته باشند و از آن بهرهمند گردند (روسايتر، 1982، شيلدز، 1982).
يك نظريه معروف مربوط به اين انديشه چنين ميگفت، زناني كه در معرض تحصيلات عاليتر قرار گرفتهاند از آسيب جسماني و عاطفي رنج ميبرند. در بين سايرين، هال استدلال ميكرد كه آموزش دادن به زنان چرخه قاعدگي آنان را مختل ميسازد و نيازهاي مادري را تضعيف ميكند و لذا ضرورتهاي زيستي براي مادري را به خطر مياندازد.
هال مينويسد، اگر هم قرار باشد زنان در كل آموزش ببينند، «بايد آموزشهاي مربوط به مادري به آنها داده شود» (نقل شده در ديهل، 1986، ص. 872).
|