با توسعه تجربهگرايي، فلاسفه رويكردهاي گذشته نسبت به دانش را كنار گذاشتند. هرچند آنان هنوز هم با بسياري از همان مسائل سر و كار داشتند، اما رويكرد آنان به اين مسائل جزءنگري، ماشينگرايي و اثباتگرايي بود.
تأكيدهاي تجربهگرايي را مجدداً مورد توجه قرار دهيد: نقش اوليه فرآيندهاي احساسي، تجزيه تجربههاي هشيار به عناصر، تركيب عناصر براي تشكيل تجارب پيچيده از راه مكانيسم تداعي و عطف توجه به فرآيندهاي هشيار. نقش عمدهاي كه تجربهگرايي در شكل دادن به علم نوين روانشناسي بازي كرد به زودي روشن خواهد شد. خواهيم ديد كه مسائل مورد علاقه تجربهگرايان موضوع اصلي روانشناسي را تشكيل داد.
تا نيمه قرن نوزدهم، فلسفه آنچه را در توان داشت انجام داده بود. توجيه نظريهاي براي يك علم طبيعي ماهيت انسان استقرار يافته بود. آنچه لازم بود تا اين نظريه را به واقعيت تبديل كند يك برخورد آزمايشي با موضوع بود و اين كار ميرفت تا تحت نفوذ فيزيولوژي آزمايشي با فراهم كردن انواع آزمايشهايي كه مبناي روانشناسي نوين را پيريزي كرد ايجاد شود.
پيشرفتهايي در فيزيولوژي اوليه
پژوهشهاي فيزيولوژيكي كه روانشناسي نوين را تحرك بخشيد و به آن جهت داد دستاورد اواخر قرن نوزدهم است. كوشش در اين زمينه نيز مانند همه زمينههاي ديگر پيشينه خود را داشت، يعني كارهاي اوليهاي كه زيربناي فيزيولوژي قرار گرفتند. فيزيولوژي درخلال سالهاي دهه 1830 به صورت يك رشته علمي مبتني بر آزمايش درآمد و اين كار در وهله نخست تحت نفوذ يوهانس مولر فيزيولوژيست آلماني (1858ـ1801)، كه از به كار بستن روشهاي آزمايشي در فيزيولوژي جانبداري ميكرد، صورت پذيرفت.
|