علاوه بر تلاشهاي ويتمر در دانشگاه پنسيلوانيا براي به كار بستن روانشناسي در سنجش و درمان رفتار نابهنجار، دو كتاب عزم اوليه در اين رشته را فراهم ساختند.
ذهني كه خود را يافت (1908) نوشته كليفورد بيرز كه قبلاً بيمار رواني بوده، محبوبيت زياد پيدا كرده و توجه همگان را به نياز به برخورد انساني با افراد بيمار رواني برانگيخت.
رواندرماني هوگو مونستر برگر (1909) نيز كه افراد زيادي آن را ميخواندند، فنون درمان براي انواع اختلالات رواني را توصيف ميكرد. اين كتاب با نشان دادن راههاي خاصي كه بدان طريق ميتوان به افراد پريشان حال كمك كرد، روانشناسي باليني را ترويج ميكرد.
ويليام هيلي، روانپزشك شيكاگو، اولين درمانگاه راهنمايي كودك را در 1909 تأسيس كرد. ديري نگذشت كه تعداد زيادي از اين درمانگاهها داير شدند. هدف آنها اين بود كه اختلالات كودكي را زودتر درمان كنند تا اينكه اين مشكلات به صورت آشفتگيهاي جديتر در بزرگسالي تبديل نشوند. اين درمانگاهها از رويكرد تيمي كه ويتمر معرفي كرده بود استفاده ميكردند.
در اين شيوه، روانشناسان، روانپزشكان و مددكاران اجتماعي تمام جنبههاي مشكل بيمار را ارزيابي و درمان ميكنند.
انديشههاي زيگموند فرويد در رشد روانشناسي باليني مهم بودند و اين رشته را به فراتر از اساس آنكه در درمانگاه ويتمر بود پيش برد. كار فرويد در مورد تحليل رواني بخشهايي از نظام روانشناسي و عامه آمريكا را مجذوب ـ و بعضاً خشمگين ـ ساخت.
انديشههاي او روانشناسان باليني را با اولين فنون روانشناختي درماني خاص خود مجهز ساخت.
برخلاف اين رويدادها، روانشناسي باليني آهسته پيش ميرفت و تا سال 1940 هنوز يك بخش فرعي از روانشناسي بود. براي بزرگسالان پريشان حال، تسهيلات درماني معدودي وجود داشت و درنتيجه، فرصتهاي شغلي براي روانشناسان باليني اندك بود. هيچ برنامه آموزشي براي تربيت روانشناسان باليني وجود نداشت و وظايف آنان بهطوركلي به اجراي آزمونها محدود ميشد.
|