خيلى خيلى كم به آدمى برمى خوردم كه احساس مى كردم مى توانم خود را به تمامى به او بسپارم. اما صد افسوس كه اين آدم ها فقط در كتاب ها وجود داشتند. به نظرم از ميت هم بدتر بودند چون هرگز جز در تخيل زندگى نكرده بودند. آه كه با آن آدم هاى شبح گونِ همانند خود چه ديالوگ هايى داشتم! گفت و گوهايى عميق و متفكرانه كه حتى يك سطرشان ثبت نشده است. به واقع اين «تعمقات»، نامى كه من بر آنها گذاشته بودم، ثبت شدن را برنمى تافتند. آنها بر دوش زبانى سوار بودند كه اصلاً وجود نداشت، زبانى چنان ساده و بى واسطه و شفاف كه واژگان را بى فايده مى ساخت. اما اين زبان، آن چنان كه در برقرارى رابطه با «موجودات متعالى» به كار مى رود، خاموش و بى صدا هم نبود. زبان آشوب و غوغا بود آشوب دل، غوغاى دل. اما خاموش. اگر داستايفسكى را احضار مى كردم، «داستايفسكى در تماميتش» از راه مى رسيد، يعنى همان مردى كه رمان ها و خاطرات و نامه هايى را كه مى شناسيم نوشته بود به علاوه مردى كه از آن چه ناگفته و نانوشته گذاشته است مى شناسيم. به بيان ديگر، تيپ و آركى تايپ با هم به زبان مى آمدند. هميشه كامل و پرطنين و قوى؛ هميشه با آن موسيقى محكم و راسخى كه او را با آن مى شناسيم، چه شنيدنى و چه نشنيدنى، چه ثبت شده و چه ثبت نشده. زبانى كه فقط از داستايفسكى مى توانست نشأت بگيرد. پس از اين مصاحبت هاى بسيار آشفته و پرهياهو بود كه غالباً با اين فكر جلو ماشين تحرير مى نشستم كه آن لحظه بالاخره از راه رسيده است. به خود مى گفتم: «حالا مى توانم آن را بگويم!» و همان جا مى نشستم، خاموش و بى حركت و دستخوش سيلان ستارگان. گاهى ساعت ها همان طور مى نشستم، سراپا مات و مبهوت و بى خبر از آن چه در پيرامونم مى گذشت. و بعد در اثر صدايى يا حركتى غيرمنتظره با تكانى از خلسه بيرون مى آمدم، به كاغذ سفيد نگاه مى كردم، و به كندى و با درد جمله اى يا فقط عبارتى به روى كاغذ مى آوردم.
|