جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  28/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > مكاتب روانشناسي

روانشناسان «الف»
گروه: مكاتب روانشناسي

هرمان ابينگهاوس (1909ـ1850)


فقط چند سال پس از آنكه وونت اعلام كرد كه آزمايش درباره فرآيندهاي عالي‌تر ذهن ميسر نيست، يك روانشناس آلماني كه به تنهايي جدا از هر كانون روانشناسي دانشگاهي كار مي‌‌كرد، آزمايش درباره اين فرآيندها را با موفقيت شروع كرد.

هرمان ابينگهاوس اولين روانشناسي بود كه يادگيري و حافظه را به شيوه آزمايشي مورد پژوهش قرار داد. او با اين اقدام خود نه تنها نشان داد كه در اين مورد وونت به خطا رفته است، بلكه نحوه مطالعه تداعي و يادگيري را نيز تغيير داد.

پيش از ابينگهاوس، به ويژه در كار تجربه‌‌گرايان و تداعي‌گرايان بريتانيايي، شيوه مرسوم اين بود كه تداعي‌هايي كه پيشتر تشكيل شده‌اند بررسي شوند. به تعبيري پژوهشگر به گذشته باز مي‌گشت و سعي مي‌كرد چگونگي ايجاد تداعي‌‌ها را معلوم كند.

ابينگهاوس از نقطه متفاوتي، يعني از تشكيل تداعي‌‌ها، شروع كرد. با اين شيوه، او مي‌توانست شرايطي را كه تحت آن تداعي‌‌ها تشكيل مي‌شوند كنترل كند و بنابراين يادگيري را عيني‌تر مورد مطالعه قرار دهد.

با قبول پژوهش ابينگهاوس درباره يادگيري و فراموشي به عنوان يكي از نمونه‌هاي مهم و سريع در روانشناسي آزمايشي، مي‌توان آن را اولين اقدام جسورانه در يك زمينه واقعاً مشكل‌آفرين روانشناختي دانست، محدوده‌اي كه بخشي از فيزيولوژي (كه اكثر پژوهش‌هاي وونت در آن انجام مي‌شد) به حساب نمي‌آمد. درنتيجه، پژوهش ابينگهاوس گستره روانشناسي آزمايشي را به نحو قابل ملاحظه‌اي توسعه داد.

ابينگهاوس كه در سال 1850 در منطقه‌اي نزديك بن در آلمان متولد شد تحصيلات دانشگاهي خود را ابتدا در دانشگاه بن و سپس در دانشگاه‌هاي هال و برلين انجام داد. در طي تحصيل دانشگاهي علاقه‌اش از تاريخ و ادبيات به فلسفه تغيير يافت و در سال 1873، پس از گذراندن خدمت نظام درضمن جنگ فرانسه و پروس، در اين رشته درجه دكتري خود را دريافت كرد. هفت سال بعد را به مطالعه مستقل در انگلستان و فرانسه اختصاص داد و در اينجا بود كه علاقه‌اش دوباره تغيير يافت و اين بار او به سوي علم رهنمون شد.

حدود 3 سال پيش از آنكه وونت آزمايشگاه خود را داير كند، ابينگهاوس نسخه دست دومي از كتاب فخنر با عنوان عناصر پسيكوفيزيك را از يك كتابفروشي در لندن خريد. اين برخورد تصادفي هم بر تفكر او و هم بر جهت روانشناسي جديد تأثير عميقي بر جاي گذاشت.

رويكرد رياضي فخنر نسبت به پديده‌هاي روانشناختي براي ابينگهاوس جوان كشف مهيجي بود و او مصمم شد با استفاده از اندازه‌‌گيري دقيق و نظام يافته همان كار را براي روانشناسي انجام دهد كه فخنر براي پسيكوفيزيك انجام داده بود. او تصميم گرفت براي فرآيندهاي عالي‌تر ذهن از روش آزماشي استفاده كند. به احتمال زياد به سبب محبوبيتي كه انديشه‌هاي تداعي‌گرايان بريتانيايي داشت، ابينگهاوس را با توجه به مسأله‌اي كه برگزيد و موقعيت خود او در نظر بگيريد.

يادگيري و حافظه قبلاً هرگز با روش آزمايشي مطالعه نشده بودند. درواقع ويلهلم وونت روانشناس والامقام اعلان كرده بود كه اين كار شدني نيست. به علاوه، ابينگهاوس نه موقعيت دانشگاهي داشت و نه يك محيط دانشگاهي، نه معلمي بود و نه آزمايشگاهي كه بتواند كارش را انجام دهد. با وجود اين، به تنهايي دست به كار شد و در مدت 5 سال يك رشته مطالعات جامع و به دقت كنترل شده را، با استفاده از خودش به عنوان تنها آزمودني، اجرا كرد.

ابينگهاوس براي اندازه‌گيري يادگيري فني را از تداعي‌گرايان اقتباس كرد. آنان فراواني تداعي‌‌ها را به عنوان شرط يادآوري پيشنهاد مي‌كردند. ابينگهاوس استدلال مي‌كرد كه دشواري مطلب يادگيري را مي‌توان با شمردن تعداد تكرارهاي لازم براي يك بازسازي كامل مطلب اندازه‌گيري كرد. اين نمونه ديگري از تأثير فخنر است؛ به ياد بياوريد كه فخنر با اندازه‌گيري شدت محرك لازم براي ايجاد كمترين تفاوت محسوس در احساس بيروني اين احساس‌‌ها را به‌طور غيرمستقيم (با واسطه) اندازه‌گيري مي‌كرد.

ابينگهاوس با همين شيوه به اندازه‌‌گيري مسأله حافظه روي آورد. او تعداد كوشش‌‌ها يا تكرارهاي لازم براي يادگيري مطلب را مي‌شمرد. ابينگهاوس از فهرست هجاهاي مشابه، اما نه كاملاً يكسان، به عنوان مواد مورد يادگيري استفاده مي‌كرد و اين كار را به اندازه كافي تكرار مي‌كرد تا از دقت نتايج مطمئن شود. او با اين روش مي‌توانست خطاهاي متغير را از كوششي به كوششي حذف كند و به يك اندازه متوسط برسد.

ابينگهاوس در آزمايش خود چنان نظام‌يافته عمل مي‌كرد كه به عادت‌هاي شخصي خود نيز نظم مي‌داد و تا آنجا كه ممكن بود آنها را ثابت نگه مي‌داشت و از يك الگوي روزانه جدي پيروي مي‌كرد به گونه‌اي كه همواره مطالب را هر روز در يك زمان معين ياد مي‌گرفت.




كارل استامپ (1936ـ1848)


كارل استامپ كه در يك خانواده پزشك متولد شده بود از همان اوايل خردسالي با علم در تماس بود، اما علاقه شديدي به موسيقي داشت. در 7 سالگي آموختن ويولن را شروع كرد و سرانجام در نواختن پنج آلت موسيقي ديگر چيرگي يافت. در 10 سالگي آهنگ مي‌ساخت. هنگامي كه در دانشگاه ورزبورگ دانشجو بود به كارهاي برنتانو علاقه‌مند شد و لذا توجه را به فلسفه و علم معطوف داشت. استامپ به پيشنهاد برنتانو به دانشگاه گوتينگن رفت و در سال 1868 درجه دكتراي خود را از آن دانشگاه دريافت كرد.

استامپ در سال‌هاي پس از آن مقام‌هاي دانشگاهي متعدد كسب كرد و همزمان به كار در روانشناسي پرداخت.

در سال 1894 مقامي در دانشگاه برلين به استامپ واگذار شد كه والاترين مقام استادي در روانشناسي آلمان به حساب مي‌آمد. سال‌هايي را كه او در برلين گذراند فوق‌العاده بارور بودند و آزمايشگاه اوليه او كه شامل اتاق كوچكي بود به يك مؤسسه بزرگ و مهم تبديل شد. اگرچه برنامه‌هاي پژوهشي در آزمايشگاه استامپ از لحاظ گستره هرگز با آزمايشگاه وونت برابري نداشتند با اين حال مي‌توان استامپ را رقيب عمده وونت به حساب آورد.

استامپ دو تن از روانشناسان را تربيت كرد كه بعداً روانشناسي گشتالت، مكتب فكري مخالف ديدگاه‌هاي وونت، را بنيان نهادند.

نوشته‌هاي اوليه استامپ در زمينه روانشناسي به ادراك فضا مربوط مي‌شد، اما با نفوذترين كار او، در هماهنگي با علاقه تمام عمرش به موسيقي، روانشناسي آهنگ صدا است كه در سال‌هاي 1883 و 1809 در دو جلد منتشر شد. اين اثر و مطالعات بعدي او در مورد موسيقي او را در مكان دوم بعد از هلمهولتز در زمينه آواشناسي قرار داد و از كوشش‌هاي پيشگام در مطالعه روانشناختي موسيقي بودند.

تأثير برنتانو مي‌تواند تبيين‌كننده اين نكته باشد كه چرا استامپ رويكردي را براي روانشناسي آغاز كرد كه كمتر از چيزي كه وونت مناسب مي‌دانست، دقيق بود. استامپ استدلال مي‌كرد كه داده‌هاي نخستين روانشناسي، پديده‌‌ها هستند.

پديدارشناسي، نوعي درون‌نگري كه استامپ از آن طرفداري مي‌كرد، به بررسي تجربه ناسوگيرانه، يعني تجربه‌اي كه درست به نحوي كه رخ مي‌دهد، دلالت دارد. او با نظر وونت در مورد تجزيه تجربه به عناصر تشكيل‌دهنده آن موافق نبود. استامپ باور داشت كه تجزيه تجربه به اين نحو تجربه را مصنوعي و انتزاعي مي‌سازد و بنابراين ديگر طبيعي نيست.

استامپ و وونت، در يك رشته مقاله، مجادله تلخي را درباره درون‌نگري آهنگ‌هاي صدا به راه انداختند. اين مجادله را استامپ در يك سطح نظري شروع كرد، اما وونت به آن جنبه شخصي داد. در اصل، موضوع به اين پرسش مربوط مي‌شد كه گزارش‌هاي كدام درون‌نگران معتبرند. در ارتباط با آهنگ‌هاي صدا بايد نتايج مشاهده‌گران خوب تعليم ديده آزمايشگاهي را بپذيريم. آنطور كه وونت انتظار داشت، يا گزارش موسيقيدانان متخصص را، آنگونه كه استامپ عمل مي‌كرد؟

استامپ از پذيرش نتايج به دست آمده در آزمايشگاه لايپزيك وونت درباره اين مسأله امتناع مي‌كرد. استامپ درحالي كه به نوشتن درباره موسيقي و آواشناسي ادامه مي‌داد مركزي را براي جمع‌آوري ضبط موسيقي‌هاي ابتدايي از سراسر جهان دائر كرد. او همچنين انجمن برلين براي روانشناسي كودك را بنا نهاد. او يك نظريه هيجان وضع و به چاپ رسانيد و در اين نظريه تلاش كرد احساس‌هاي دروني را به احساس‌هاي بيروني كاهش دهد؛ اين انديشه در روانشناسي معاصر مرتبط با نظريه‌هاي شناختي هيجان تلقي مي‌شود (ريزنزين و شونپلاگ، 1992).

استامپ يكي از چندين روانشناس آلماني بود كه در گسترش بخشيدن به مرزهاي روانشناسي مستقل از وونت كار كردند.




هربرت اسپنسر و فلسفه تركيبي (1903ـ1820)


در سال 1882 فيلسوف 62 ساله خودآموخته انگليسي كه اغلب وقت‌ها براي جلوگيري از مزاحمت‌هاي جهان بيرون براي افكارش گوش‌هاي خود را مي‌پوشانيد وارد ايالات متحد آمريكا شد و به عنوان يك قهرمان ملي مورد استقبال قرار گرفت. در نيويورك اندرو كارنگي، ميلياردر و صاحب صنعت فولاد آمريكا به ملاقات او رفت و از اين فيلسوف مانند يك مسيح تمجيد كرد به چشم بسياري از رهبران تجاري، علمي، سياسي و مذهبي آمريكا، اين مرد درحقيقت يك منجي بود و با تشريفات و پذيرايي كامل از او تقدير به عمل آمد.

نامش هربرت اسپنسر بود، دانشمندي كه داروين او را «فيلسوف ما» مي‌ناميد و تأثيرش بر صحنه آمريكا به يادماندني بود. ذهن اسپنسر پربار بود، تعداد زيادي كتاب به رشته تحرير درآورد كه بسياري از آنها را بين دوره‌هاي بازي تنيس يا درحين قايق‌سواري در يك قايق پارويي به منشي خود ديكته كرده بود.

كارهايش در مجله‌هاي محبوب مردم به صورت تسلسلي چاپ مي‌شد، كتاب‌هايش در نسخه‌هاي صد هزاري به فروش مي‌رفتند، نظام فلسفي او را دانشمندان تقريباً با هر نظام علمي در دانشگاه‌هاي تدريس مي‌كردند.

«اسپنسر همانند آذرخشي در اوايل سال‌هاي 1860 بر دانشگاه‌هاي آمريكا ضربه وارد كرد و مدت سي سال بر آنها تسلط داشت» (پيل، 1971، ص. 2). انديشه‌هاي او، كه به وسيله مردم در تمام سطوح اجتماعي خوانده مي‌شد، بر يك نسل از آمريكائيان تأثير گذاشت.

اگر در آن زمان تلويزيون وجود داشت، بدون‌شك اسپنسر در نمايش‌هاي گفت‌وگويي ظاهر مي‌شد و به‌طور حتم محبوبيت و ستايش بيشتري كسب مي‌كرد.

اگر در سن 35 سالگي به شرايط روان‌رنجوري كه حضور ناخواسته افراد ديگر، يا هر آشفتگي در برنامه كاري او، آن را تشديد مي‌كرد، مبتلا نشده بود، شايد بيش از اينها مطلب مي‌نوشت. پوشش‌هايي كه بر روي گوش‌ها مي‌گذاشت به او كمك مي‌كردند تا اطمينان يابد كه صداي صحبت افراد ديگر او را آزار نخواهد داد. به اين طريق او مي‌توانست كار كند، هرچند كه زمان‌هاي آن كوتاه بود. هر زمان كه جهان بيرون براي او مزاحمت ايجاد مي‌كرد به فراموشي، تپش قلب و اختلال گوارشي دچار مي‌شد.

مثل داروين، مشكل او نيز درست زماني شروع شد كه به تدوين نظامي مبادرت كرد كه مي‌خواست زندگيش را وقف آن كند.

داروين‌گرايي اجتماعي


فلسفه‌اي كه براي اسپنسر اين همه شهرت و ستايش به بار آورد داروين‌گرايي يعني انديشه تكامل و بقاي شايسته‌ترين‌ها (بقاي انسب) بود، هرچند كه اسپنسر آن را فراتر از كار خود داروين گسترش داد. علاقه به نظريه داروين در ايالات متحد شديد بود و انديشه‌هاي داروين با اشتياق پذيرفته شده بودند.

نظريه تكامل نه فقط در دانشگاه‌ها و مجامع علمي بلكه در مجله‌هاي محبوب عامه و حتي برخي نشريه‌هاي مذهبي بحث مي‌شدند و مورد استقبال قرار مي‌گرفتند.

اسپنسر نظامي را تدوين كرد و آن را فلسفه تركيبي ناميد. (او واژه تركيبي را به تعبير به هم پيوند دادن يا تركيب كردن، نه به معني چيزي مصنوعي يا غيرطبيعي، به كار برد). او اين نظام همه شمول را به كاربرد، اصول تكامل در تمام دانش و تجربه انسان استوار ساخت.




والتر ديل اسكات (1955ـ1869)


دانشجوي ديگر وونت، والتر ديل اسكات، دنياي روانشناسي درون‌نگري ناب را كه در لايپزيك آموخته بود رها كرد تا علم جديد را به تبليغات و كسب و كار بپيوندد. اسكات مقدار زيادي از زندگي بزرگسالي خود را وقف اين كرد كه بازار و محل كار را موفق‌تر سازد و مشخص كند كه رهبران كسب و كار چگونه مي‌توانند هم كاركنان و هم مصرف‌كنندگان را برانگيزند.

كار اسكات رابطه روانشناسي كاركردي را با مسائل عملي منعكس مي‌سازد. «به محض برگشت از لايپزيك و ورود به دانشگاه شيكاگو در آغاز قرن، آثار اسكات از نظريه‌پردازي آلماني به سودمندي آمريكايي تغيير يافتند. اسكات به جاي تبيين انگيزه‌‌ها و تكانه‌‌ها به‌طوركلي، نحوه تأثير بر مردم، ازجمله مصرف‌كنندگان، شنوندگان سخنراني و كارگران را توصيف مي‌كرد» (فون ماير هاوزر، 1989، ص. 61).

اسكات فهرست جالبي از اولين‌‌ها را به خود اختصاص داد. او اولين كسي بود كه روانشناسي را به تبليغات و انتخاب كاركنان و مديريت به كار بست، اولين فردي بود كه عنوان استادي روانشناسي كاربردي را كسب كرد، بنيانگذار اولين شركت مشاوره روانشناسي بود و اولين روانشناسي بود كه نشان خدمات برجسته2 را از ارتش آمريكا دريافت كرد.

زندگي اسكات

والتر ديل اسكات در مزرعه‌اي نزديك شهر نرمال ايلينويز متولد شد. در سن 12 سالگي درحالي كه قطعه زميني را شخم مي‌زد شيفته انديشه كار كردن مؤثر شد. به علت اينكه پدرش اغلب بيمار بود، اساساً اين پسر مزرعه كوچك خانوادگي را اداره مي‌كرد. روزي در انتهاي شياري كه شخم زده بود مكث كرد تا دو اسبش استراحتي بكنند، درحالي كه به ساختمان‌هاي پرديزه دانشگاه نرمال ايالت ايلينويز در دوردست خيره شده بود ناگهان اين حس در او زنده شد كه اگر قصد دارد به چيزي برسد، بايد به وقت‌كشي خاتمه دهد. در اينجا با استراحت دادن به اسب‌‌ها، در هر ساعت از شخم زدن 10 دقيقه را از دست مي‌داد! اين مدت در هر روز بالغ بر يكساعت و نيم مي‌شد و اين زماني بود كه مي‌توانست صرف مطالعه كند.

از آن روز به بعد اسكات هميشه كتابي را با خود حمل مي‌كرد و هر دقيقه كه وقت اضافي داشت به مطالعه آن مي‌پرداخت.

براي به دست آوردن شهريه دانشگاه، شاه‌توت مي‌چيد و كنسرو مي‌كرد، مواد قراضه را براي فروش جمع‌آوري مي‌كرد و هر كاري پيش مي‌آمد انجام مي‌داد. مقداري از پول را پس‌انداز مي‌كرد و بقيه را به خريد كتاب مي‌پرداخت.

در 19 سالگي در دانشگاه نرمال ايالت ايلينويز ثبت‌نام و سفر طولاني به دور از مزرعه را شروع كرد. دو سال بعد از دانشگاه نورثوسترن در ايوانستون1 ايلينويز كمك هزينه تحصيلي به دست آورد و در آنجا براي كسب پول اضافي شغل تدريس خصوصي را پذيرفت، در تيم اول فوتبال دانشگاه بازي كرد و آنا مارسي ميلر،2 زني كه بعدها با او ازدواج كرد را ملاقات نمود.

زندگي حرفه‌اي‌اش را نيز انتخاب كرد: تصميم گرفت مبلغ مذهبي در چين بشود. اين به معني 3 سال تحصيل اضافي بود و زماني كه اسكات از آموزشكده الهيات شيكاگو فارغ‌التحصيل شد، آماده شد كه آنجا را به قصد چين ترك كند، متوجه شد كه جاي خالي وجود ندارد؛ ظرفيت‌ براي چين پر بود. در آن هنگام بود كه به فكر زندگي حرفه‌اي در روانشناسي افتاد.

در اين رشته واحد گذرانده بود و آن را دوست داشت، يك مقاله در مجله درباره آزمايشگاه وونت در لايپزيك خوانده بود. اسكات از طريق كمك هزينه‌هاي تحصيلي، تدريس خصوصي و زندگي مقتصدانه، چند هزار دلاري پس‌انداز كرده بود، كه نه تنها براي رفتن به آلمان بلكه براي ازدواج كردن هم كافي بود.

در 21 جولاي 1898 اسكات و عروس خانم ديار خود را ترك كردند. درحالي كه اسكات زير نظر وونت در لايپزيك تحصيل مي‌كرد آنا اسكات در دانشگاه هال، 20 مايل دورتر، براي دريافت مدرك دكترايش در ادبيات كار مي‌كرد. آن دو در تعطيلات آخر هفته همديگر را مي‌ديدند. دو سال بعد درجه دكتر ايشان را گرفتند و به وطن برگشتند.

اسكات به عنوان مدرس روانشناسي و اصول تربيت، به هيأت علمي دانشگاه نورثوسترن ملحق شد و اين نشان مي‌داد كه روند حركت به سوي كار بستن روانشناسي به مسائل آموزش و پرورش بر او تأثير گذاشته است.

تغيير جهت او به رشته متفاوتي از كاربرد در 1902 رخ داد: در اين هنگام يك مجري تبليغات به سراغ اسكات كه استاد سابقش معرفي كرده بود آمد و از او خواست اصول روانشناسي را در تبليغات به كار بندد تا آن را مؤثرتر سازد. اين انديشه اسكات را برانگيخت. با همراه شدن با روح كاركردگرايي آمريكايي، از روانشناسي وونت دور شده بود و در جست‌وجوي راه‌هايي بود تا روانشناسي را به امور دنياي واقعي قابل اعمال‌تر سازد. حالا اين فرصت فراهم آمده بود.

او نظريه و اجراي تبليغات، اولين كتاب در اين زمينه را در 1903 نوشت و با گسترش يافتن تخصص، نام نيك و تماس‌هايش در جامعه كسب و كار، آن را با مقاله‌‌هايي در مجله و كتاب‌هاي ديگر پي گرفت. سپس توجه خود را به مسائل گزينش كاركنان و مديريت معطوف داشت. در 1905 به مرتبه استادي در نورثوسترن ارتقاء يافت و در 1909 در دانشكده تجارت دانشگاه استاد تبليغات شد.

در 1916 به عنوان استاد روانشناسي كاربردي و مدير دايره پژوهش فروش دانشگاه فني كارنگي در پيتزبورگ منصوب شد.

وقتي كه ايالات متحد در جنگ جهاني اول وارد شد، اسكات مهارت‌هايش را براي كمك به انتخاب كاركنان ارتشي به ارتش ارائه داد. در ابتدا از او و پيشنهادهايش خوب استقبال نشد؛ همه كس در مورد ارزش عملي روانشناسي مجاب نشده بودند. ژنرال ارتشي كه اسكات با او سر و كار داشت برآشفت و بدگمايش را نسبت به استادان بر زبان آورد. «به اسكات گفت وظيفه‌اش اين است ببيند كه استادان دانشگاه سد راه پيشرفت نشودند، ما درحال جنگ با آلمان هستيم و وقت آن را نداريم خودمان را با آزمايش‌‌ها گول بزنيم» (نقل شده در كتاب فون ماير هاوزر، 1989، ص. 65).

اسكات اين مرد ناراحت را آرام كرد، او را با خود به ناهار برد و در مورد ارزش فنون گزينش متقاعدش ساخت.

در پايان جنگ اسكات نظر خود را ثابت كرده بود و ارتش نشان خدمات برجسته را كه عالي‌ترين نشان براي غيرنظاميان بود به او اعطا كرد. در 1919 اسكات شركت خود را تشكيل داد (به‌طور تخيلي آن را شركت اسكات1 ناميد)، كه به بيش از 40 تعاوني عمده كه در جست‌وجوي ياري براي انتخاب كاركنان و روش‌هاي افزايش كارآمدي كارمندان بودند، خدمات مشاوره‌اي داد. يكسال بعد رئيس دانشگاه نورثوسترن شد و در 1939 بازنشسته شد. (سالن اسكات در دانشگاه نورثوسترن به ياد والتر ديل اسكات و آنا ميلر اسكات نامگذاري شده است).




بي.اف.اسكينر (1990ـ1904)


بي.اف.اسكينر براي دهه‌‌ها با نفوذترين شخص در روانشاسي بود. يكي از تاريخ‌نويسان روانشناسي او را «بدون ترديد، مشهورترين روانشناس آمريكايي در جهان» خواند (گيلگن، 1982، ص. 97). در يك بررسي، تاريخ‌نويسان روانشناسي و اعضاي بخش‌‌هاي روانشناسي دانشكده‌‌ها او را به عنوان مهمترين روانشناس معاصر رتبه‌بندي كردند (كورن، ديويس و ديويس، 1991).

هنگامي كه اسكينر در 1990 فوت كرد، سردبير مجله روانشناسي آمريكايي او را به عنوان «يكي از غول‌هاي رشته علمي ما» كه «اثري دائمي بر روانشناسي به جاي گذاشت» (فولر، 1990، ص. 1203) مورد تحسين قرار دارد و در آگهي درگذشت او در مجله تاريخ علوم رفتاري او به عنوان «رهبر علم رفتار در اين قرن» توصيف شد (كلر، 1991، ص. 3).

با شروع از سال‌هاي دهه 1950 براي ساليان دراز اسكينر رهبر رفتارگرايي آمريكا بود و گروه بزرگي از پيروان صادق و علاقه‌مند را به خود جلب كرد. او برنامه‌اي براي كنترل رفتار جامعه تهيه كرد، قفسي خودكار براي مراقبت از اطفال اختراع نمود و بيش از هركس ديگري مسؤول پيشبرد فنون تغيير رفتار و ماشين‌هاي آموزشي بود. او رماني به نام والدن 2 نوشت، كه بعد از 50 سال كه از انتشار آن مي‌گذرد هنوز مشهور است.

در 1971 كتاب فراسوي آزادي و شأن او پرفروش‌ترين كتاب در سطح آمريكا و اسكينر «گرم‌ترين موضوع صحبت در گفت‌وگوهاي تلويزيوني در سطح ملي و شهرهاي بزرگ» بود (بجورك، 1993، ص. 192). او چهره‌اي سرشناس شد ـ منزلتي كه كمتر فردي علمي به آن مي‌رسد ـ و براي عموم مردم به همان اندازه شناخته شده بود كه براي ساير روانشناسان.

زندگي اسكينر

اسكينر در شهر سوسكه‌هانا واقع در ايالت پنسيلوانيا به دنيا آمد و تا زماني كه به دانشكده رفت در آنجا زندگي كرد. بنا به آنچه خود او به ياد مي آورد، محيط كودكي‌اش پر از عطوفت و با ثبات بود. او به همان دبيرستاني رفت كه والدينش از آن فارغ‌التحصيل شده بودند؛ در سال آخر دبيرستان فقط هفت همكلاسي داشت. او مدرسه را دوست داشت و هر روز صبح اولين دانش‌آموزي بود كه به مدرسه مي‌رسيد. در كودكي و نوجواني به ساختن چيزها علاقه‌مند بود: واگن، كلك، چرخ‌وفلك، قلاب سنگ، هواپيماي مدل و يك توپ بخاري كه با آن سيب‌زميني و هويج را روي پشت‌بام همسايه‌‌ها پرتاب مي‌كرد. سال‌‌ها وقت صرف ساختن يك ماشين دائماً متحرك كرد. مقدار زيادي درباره رفتار حيوانات مطالعه كرد و مجموعه‌اي از لاك‌پشت‌‌ها، مارها، مارمولك‌‌ها، وزغ‌‌ها و سنجاب‌هاي زيرزميني را نگهداري مي‌كرد. در يك شهر بازي دسته‌اي از كبوتران معلق زن را ديد؛ سال‌‌ها بعد كبوتران را تربيت كرد تا ترفندهايي را انجام دهند.

نظام روانشناسي اسكينر بازتابي از تجربيات دوره كودكي خود اوست. به نظر او زندگي هر فرد محصولي از تقويت‌هاي گذشته است. او ادعا مي‌كرد كه زندگي خود او به همان اندازه از قبل تعيين شده، قانونمند و منظم بوده است كه نظام او مدعي است زندگي همه انسان‌‌ها چنين خواهد بود. او معتقد بود كه سابقه تمام جنبه‌هاي زندگي او را مي‌توان تنها در منابع محيطي يافت.

اسكينر در كالج هاميلتون، در نيويورك ثبت‌نام كرد، اما در آنجا شاد نبود. او نوشت: من هرگز با زندگي دانشجويي اخت نشدم. به انجمن اخوت ملحق شدم بدون اينكه بدانم آن انجمن چيست. در ورزش خوب نبودم و هنگامي كه ساق پايم در هاكي روي يخ شكست يا هنگامي كه بازيكنان بهتر بسكتبال توپ بسكت را به سرم كوبيدند اذيت شدم...

در پايان سال اول دانشكده در گزارش تحقيقي گله كردم كه كالج مرا با مقررات غيرضروري (كه يكي از آنها مراسم مذهبي روزانه بود) سر مي‌دواند و اغلب دانشجويان هيچ علاقه‌اي به انجام كارهاي فكري نشان نمي‌دهند. در سال آخر، در حالت عصيان آشكار بودم. (اسكينر، 1967، ص. 392).

به عنوان بخشي از عصيانش، اسكينر عملاً شوخي‌هايي انجام مي‌داد كه جمع كالج را به هم مي‌زد و در مورد اعضاي هيأت علمي و اداري منتقدانه و بي‌پرده سخن مي‌گفت. نافرماني او تا روز فارغ‌التحصيلي‌اش ادامه يافت؛ در جشن فارغ‌التحصيلي رئيس كالج به اسكينر و دوستانش هشدار داد كه اگر آرام نگيرند فارغ‌التحصيل نخواهند شد.

اسكينر با درجه‌اي در انگليسي، يك كليد في، بتا، كاپا و اشتياق براي نويسنده شدن فارغ‌التحصيل شد. در يك كارگاه تابستاني نويسندگي، رابرت فراست شاعر، در مورد شعرها و داستان‌هاي اسكينر اظهارنظري مطلوب كرد. تا دو سال بعد از فارغ‌التحصيلي اسكينر به كار نويسندگي پرداخت، سپس به اين نتيجه رسيد كه «چيز مهمي براي گفتن ندارد».

عدم موفقيت او به عنوان يك نويسنده آنقدر او را افسرده كرد كه به مشاوره با روانپزشك فكر كرد. او خود را ناموفق مي‌دانست؛ احساس ارزش شخصي او خرد شده بود.

او در عشق نيز مأيوس بود؛ حداقل نيم دو جين زن جوان او را از خود رانده بودند و او را در حالتي كه خودش آن را درد شديد جسم توصيف مي‌كرد باقي گذارده بودند. او آنقدر ناراحت بود كه يك بار حرف اول نام زني را روي بازوي خود داغ كرد و اين اثر براي سال‌‌ها باقي ماند. يك سرگذشت‌نامه‌نويس نوشت كه «علايق عشقي اسكينر هميشه تا حدي با ترديد و ناكامي همراه بود و درواقع اسكينر به عنوان مردي زن‌باره شهرت داشت» (بجورك، 1993، ص. 116).

پس از مطالعه درباره آزمايش‌هاي واتسون و پاولف در مورد شرطي‌سازي، اسكينر از بررسي اديبانه رفتار انسان به بررسي علمي آن روي آورد. در 1928 به عنوان دانشجوي تحصيلات تكميلي روانشناسي در دانشگاه‌ هاروارد ثبت‌نام كرد، درحالي كه هيچ واحدي از دروس روانشناسي را قبلاً نگذرانده بود. به دوره تحصيلات تكميلي وارد شد «نه به اين دليل كه من به‌طور كامل به سمت روانشناسي تغيير عقيده داده بودم، بلكه به اين دليل كه از يك حق انتخاب غيرقابل تحمل ديگر اجتناب مي‌كردم» (اسكينر، 1979، ص. 37).

چه اعتقاد داشت و چه نداشت سه سال بعد مدرك دكتري خود را گرفت. بعد از تمام كردن دوره دستياري فوق دكتري، تدريس در دانشگاه مينه‌سوتا (1945ـ1936) و دانشگاه اينديانا (1947ـ1945) را قبل از بازگشت به دانشگاه هاروارد به عهده گرفت.

موضوع رساله‌اش او را نسبت به موقعيتي كه در طول حرفه علمي‌اش به آن وابسته بود هدايت كرد. او پيشنهاد كرد كه بازتاب يعني همبستگي بين محرك و پاسخ و نه چيزي بيشتر. كتاب 1938 او با عنوان رفتار جانداران،2 نكات اساسي نظام او را توصيف مي‌كند. از اين كتاب در طول 8 سال نخست پس از انتشار 500 نسخه فروخته شد و بيشتر نقدهاي انجام شده بر كتاب منفي بودند. اما پنجاه سال بعد به عنوان «يكي از كتاب‌هاي نادري كه چهره روانشناسي نوين را تغيير داد» مورد قضاوت قرار گرفت (تامپسون، 1988، ص. 397).

آنچه كه اين كتاب و نظام توصيف شده در آن را از يك شكست مقدماتي به موفقيت بي‌نظير بعدي تغيير داد در اصل مفيد بودن آن براي زمينه‌هاي روانشناسي كاربردي بود. «در سال‌هاي دهه 1960، ستاره بخت اسكينر شروع به درخشيدن كرد و اين تا حدي به دليل پذيرش انديشه‌هاي او در رشته آموزش و پرورش و تا حدي نيز به دليل كاربرد اصول اسكينر در رشته درماني تغيير رفتار بود» (بنجامين، 1993، ص. 177). چنين كاربرد عملي گسترده انديشه‌هاي اسكينر كاملاً مناسب بود، زيرا او به حل مسائل واقعي جهان شديداً علاقه‌مند بود. كار بعدي او كتاب علم و رفتار انسان (1953)، كتاب درسي اصلي، براي روانشناسي رفتاري اسكينر شد.

اسكينر تا هنگام مرگ در سن 86 سالگي بارآور باقي ماند و با همان علاقه‌اي كار مي‌كرد كه 60 سال پيش شروع كرده بود. در زيرزمين منزلش «جعبه اسكينر» خودش را ساخت ـ محيطي كنترل شده كه تقويت مثبت فراهم مي‌كرد. در يك مخزن زردرنگ پلاستيكي مي‌خوابيد، كه فقط آنقدر بزرگ بود كه يك تشك، چند قفسه كتاب و يك دستگاه تلويزيون در آنجا مي‌گرفت. او هر شب ساعت 10 به بستر مي‌رفت، سر ساعت مي‌خوابيد، يكساعت كار مي‌كرد، سه ساعت ديگر مي‌خوابيد و صبح در ساعت 5 بيدار شده و مجدداً براي سه ساعت ديگر كار مي‌كرد. سپس پياده براي كار بيشتر به دفتر كارش در دانشگاه مي‌رفت و هر روز بعدازظهر با گوش دادن به موسيقي خود را تقويت مي‌كرد. او همچنين مقدار زيادي تقويت مثبت از طريق نوشتن دريافت مي‌كرد.

«بيشتر از هر چيز ديگري از نوشتن لذت مي‌برم و اگر آن را رها كنم بسيار دلخور خواهم بود» (اسكينر، 1985، در فالون،3 1992، ص. 1439 نقل شده است). در سن 78 سالگي مقاله‌اي نوشت با نام «مديريت شخصي عقلي در كهنسالي» كه در آن تجربيات شخصي خود را به عنوان يك مطالعه موردي نقل كرده است (اسكينر، a1983). او توصيف مي‌كند كه چرا لازم است مغز هر روز ساعات كمتري كار كند و در ميان تلاش‌‌ها فواصل استراحت داشته باشد، تا بتواند بر ضعف حافظه و كاهش توانايي ذهني مربوط به سن فائق آيد.

در 1989 بيماري اسكينر لوسمي تشخيص داده شد و گفته شد تنها دو ماه ديگر زنده خواهد ماند. او در يك مصاحبه راديويي احساسات خود را به گونه زير توصيف كرد:

من مذهبي نيستم، بنابراين نمي‌ترسم از اينكه پس از مرگ چه به سرم خواهد آمد و وقتي كه به من گفته شد به اين بيماري مبتلا هستم و در چند ماه خواهم مرد هيچ نوع هيجاني نداشتم. نه هراس، نه ترس، نه اضطراب. هيچ چيز. تنها چيزي كه مرا متأثر كرد و واقعاً اشك به چشمانم آورد وقتي بود كه به اين فكر كردم كه بايد اين موضوع را به زن و دخترانم بگويم. مي‌فهميد، وقتي كه مي‌‌ميريد، كساني كه دوستتان دارند آزار مي‌بينند و شما نمي‌توانيد در اين مورد كاري بكنيد... من زندگي بسيار خوبي داشته‌ام. احمقانه خواهد بود اگر به هر صورتي از آن شكايت كنم. بنابراين، من از اين چند ماه معدود نيز به همان صورتي كه هميشه از زندگي‌ام لذت برده‌ام لذت خواهم برد. (به نقل كاتانيا، 1992، ص. 1527).

هشت روز قبل از مرگ، ضعيف و نحيف در گردهمايي انجمن روانشناسي آمريكا در بوستون در سال 1990، مقاله‌اي ارائه داد كه در آن به رشد روانشناسي شناختي كه با رفتارگرايي او به چالش برخاسته بود به شدت حمله كرد. در غروب قبل از مرگ، بر روي آخرين مقاله خود «آيا روانشناسي مي‌تواند علم ذهن باشد» (اسكينر، 1990) كار مي‌كرد كه اتهام ديگري به نهضت شناختي بود و تهديد مي‌كرد جانشين تعريف او از روانشناسي شود.




اريك اريكسون (1994ـ1902)


اريكسون روانكاوي به آيين فرويدي را تحت تعليم آنا فرويد آموخت. او يك رويكرد عامه‌پسند را در مورد شخصيت تدوين كرد كه عمدتاً روانكاوي فرويد را حفظ مي‌كند و درعين‌حال از چند جهت آن را توسعه مي‌دهد؛ نخست، با بسط مراحل رشد و استدلال درباره اينكه شخصيت در سراسر عمر به رشد خود ادامه مي‌دهد؛ و دوم، از راه بازشناسي تأثير فرهنگ، تاريخ و جامعه بر شخصيت.

زندگي اريكسون

اريكسون به خاطر مطرح كردن مفهوم بحران هويت شهرت دارد، عقيده‌اي كه از بحران هويت خود او كه در سال‌هاي اوليه زندگي تجربه كرده سرچشمه گرفته است. او نوشت، «بدون ترديد بهترين دوستانم اصرار خواهند داشت كه من به نامگذاري اين بحران و اينكه آن را در همه افراد ديگر ببينم نياز داشتم تا خود بتوانم با آن كنار بيايم» (اريكسون، 1975، صص. 26ـ25).

نخستين بحران از اين نوع براي اريكسون نامش بود. سال‌ها فكر مي‌كرد نام فاميلي‌اش هامبرگر است، كه نام پدرش بود و اريكسون او را پدر واقعي‌اش تصور مي‌كرد. او در 39 سالگي، هنگامي كه تبعه ايالات متحد شد، نام خانوادگي‌اش را از هامبرگر، به اريكسون تغيير داد.

دومين بحران هويت او زمان تحصيل و در آلمان روي داد. اريكسون خودش را آلماني مي‌دانست، اما همكلاسي‌هايش او را طرد مي‌كردند زيرا درعين‌حال يهودي بود.

در همان حال همكلاسي‌هاي يهودي اريكسون نيز به سبب بور بودن و داشتن قيافه آريايي از وي دوري مي‌جستند.

سومين بحران پس از به پايان رسانيدن دوره تحصيلات متوسطه اتفاق افتاد او چند سال از جامعه كناره‌گيري كرد و در اروپا براي جست‌وجوي هويت سرگردان بود. سرانجام، در سن 25 سالگي، به وين رسيد و شغل معلمي را در مدرسه كوچكي كه براي كودكان بيماران فرويد و دوستان وي تأسيس شده بود به دست آورد. اريكسون در روانكاوي تعليم ديد و اعلان كرد كه هويت شخصي و حرفه‌اي‌اش را يافته است. اگرچه او هيچگونه تحصيلات رسمي بالاتر از دبيرستان نداشت، اما تا آنجا پيش رفت كه به تدريس در دانشگاه هاروارد پرداخت و يكي از با نفوذترين روانكاوان عصر جديد شد.

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837