دست در دست مادر در حوالى اميريه مى رفت. جوانكى جلوى پاى آنها بر زمين خورد. مادر هول شد و دويد. جوانك را سر پا مى كنند. مادر سر و روى او را مى تكاند. جوانك ضعيف و شيك است. شغلت چيست؟ كارگر چاپخانه است. چشمان مادر برق مى زند. با خودش فكر كرد حالا كه تقى را نمى تواند مدرسه بفرستد، بهتر است راهى چاپخانه اش كند.
به هر حال آنجا مى تواند سواد بياموزد. فرداى آن روز راهى شدند. مقصد سراى حاجى ها چاپخانه علمى ها است. از كنار مسجد بزرگ پيچيدند داخل ناصرخسرو. بالاتر از سقاخانه آينه سايه بود و نسيمى با بوى كاغذ و جوهر چاپخانه، بويى كه تا آخر عمر با او ماند و رهايش نكرد. تقى اول پادوى چاپخانه شد و بعد هم سروكارش به ماشين چاپ افتاد. همان جا با واژه آشنا شد و سرش گرم شد. تمام فضا را بوى دوات و كاغذ و ترق ترق ماشين سنگى چاپ پر كرده بود. مثل مه غبارآلودى كه تمام خاطرات روزهاى نوجوانى را تار كرد.
مزه ديزى سفالى ناهار و چاى دارچين شاگرد قهوه چى ته تيمچه هنوز زير دندانش مانده. روزهاى دراز تابستان تهران را با سياه كردن كاغذ و شيرازه بندى «مفاتيح الجنان»، «مجمع الدعوات»، «زادالمعاد»، «رستم نامه» و «مختارنامه» گذراند و بالغ شد. از آن روزها تا بساط كنار مسجدشاه انگار نه انگار كه سال ها گذشت و او با درد و رنج بزرگ شد. بيمارى كچلى در ايام كودكى، تب نوبه در دوران مدرسه، حالا هم تيفوس در دوران چاپخانه، كلكسيونى از تمام امراض آن روزهاى تهران دهه ده و بيست كه ساكنان پاچنار و بازارچه قوام و محله صابون پزخونه و گود زنبورك خونه را دربرمى گرفت و از پاقاپوق و ميدان اعدام و خيام و درخونگاه درآمد.
عبدالرحيم جعفرى (تقى) در همين سال ها (۱۲۹۸ شمسى) در تهران به دنيا آمد. از روزهاى كودكى خاطرات خوبى را به ياد ندارد. اگرچه خاطرات اين روزهاى عمر گذشته اش نيز زياد جذاب نيست. خودش مى گويد: خاطرات ايام كودكى تار است و ريشه دار و ماندگار. مادر و مادربزرگم را پشت دوك نخ ريسى مى بينم، تلاش براى بقا، دور و تار و در عين حال نزديك و روشن مثل امروز كه اميركبير از نظرم دور شده اما در قلبم نزديك و ماندگار است. دوك از نخ پر مى شد، اميركبير از كتاب، مادر از نيرو تهى مى شد، من از جوانى. آنچنان كه دوك تهى شد و اميركبير ورپريد. اين ميراث و سرنوشت من است.
گشتن و چرخيدن و پر شدن و در انتها تهى شدن. از پشت آن عينك تيره روى چشمانش با صدايى پرصلابت صحبت مى كند. عمرى از او گذشته. اما هنوز چشم به كلاف دوخته. كلافى كه گشوده مى شود. خودش مى گويد: چرخ مى گردد كلاف وا مى شود، گره ها باز مى شوند. اما چرا صحبت از كلاف و نخ است. چرا كه تمام ايام كودكى و نوجوانى با كلاف و دوك نخ ريسى مادرش كبرى گره خورده است. مادرى كه در جوانى ورپريد. ميانه بالا، لاغراندام، چشم و ابرومشكى با پيراهن چيت و چادرنماز خالخالى با كمرى تاشده از فشار زندگى و چشمانى نورباخته به دوك نخ ريسى.
كبرى نام مقدسى براى او است. لحظاتى در اين مصاحبه ياد او را به ذهنش دواندم. آنجا كه اگر در روزهاى انقلاب و گرفتارى زنده بود، جلوى در زندان مى نشست و با دود سيگار دست پيچ انتظار او را مى كشيد. درست مثل روزهاى بساط كتاب جلوى مسجدشاه كه ناهارش را مى آورد و سيگارى مى گيراند و غصه آينده تقى را مى خورد. اشك در چشمانش حلقه زد. ياد مادر براى او گرامى است. سال ۱۳۳۳ با همكارى جواد فاضل مذهبى نويس آن سال هاى مطبوعات و خطاطى ميرزا طاهر خوشنويس تبريزى يك كتاب صحيفه سجاديه منتشر كرد و ثواب كار را به روان پاك كبرى تقديم كرد. از پدر زياد به ياد ندارد، جز اينكه سقط فروش دوره گردى بوده و به قصد زيارت، او و مادرش را واگذاشته و رفته بود.
بعدها در تنها ديدارش با پدر در دوران كودكى دريافته بود كه پدر از نام پدرى ات فقط وظيفه پس انداختن او را داشته و بس و بعد هم سى خودش رفته بود و در مشهد با همسران و فرزندان ديگر سر مى كرد. سال هاى كار در چاپخانه علمى ها مى رفت و مى گذشت. تقى كارگر ماهرى شده بود. او علاوه بر كار به سينما هم فكر مى كرد. تنها تفريح آن روزگاران جنوب شهر كه او را هم رها نمى كرد تفريح زيارت شاه عبدالعظيم و آتش بازى ميدان توپخانه و دويدن دنبال ماشين دودى و گرفتن افسار شتران ولو و رها در ميدان؛ اعدام چه روزگارى و چه زود گذشت.
انگار كه پلكى زد و به امروز رسيد. سينما تمدن پاتوق او و دوستانش بود. حتى يك بار سر اين سينما رفتن از مادر كتك خورد، اما از رو نرفت كه نرفت. حتى مثل فيلم سوته دلان على حاتمى عاشق بليت فروش زيباى پشت گيشه شد. حبابى كه با متاهل بودن طرف تركيد و خيال داماد علمى ها جايش را گرفت. تقى بعد از بيمارى تيفوس از چاپخانه علمى ها بيرون شد و مدتى را پاركابى اتوبوس شد و پيشخدمت شركت زيمنس، بعد هم بساط كتاب در كنار مسجدشاه (امام خمينى) اما به يك باره سر اتفاقى سر از دستگاه كتابفروشى على اكبرخان علمى درآورد و به پيشنهاد او با برادرزاده اش ازدواج كرد. در اين باره مى گويد: «من كارگر چاپخانه و كتابفروشى بودم و با وجود فقر و تنگدستى خيلى خوشحال شدم كه مى خواهم با دختر علمى ها ازدواج كنم .
|