جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  01/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > گزارشات

تاريخچه فعاليت ناشرى موفق
گروه: گزارشات

زندگي آقاي عبدالرحيم جعفري بنيانگذار انتشارات اميركبير


دست در دست مادر در حوالى اميريه مى رفت. جوانكى جلوى پاى آنها بر زمين خورد. مادر هول شد و دويد. جوانك را سر پا مى كنند. مادر سر و روى او را مى تكاند. جوانك ضعيف و شيك است. شغلت چيست؟ كارگر چاپخانه است. چشمان مادر برق مى زند. با خودش فكر كرد حالا كه تقى را نمى تواند مدرسه بفرستد، بهتر است راهى چاپخانه اش كند.

به هر حال آنجا مى تواند سواد بياموزد. فرداى آن روز راهى شدند. مقصد سراى حاجى ها چاپخانه علمى ها است. از كنار مسجد بزرگ پيچيدند داخل ناصرخسرو. بالاتر از سقاخانه آينه سايه بود و نسيمى با بوى كاغذ و جوهر چاپخانه، بويى كه تا آخر عمر با او ماند و رهايش نكرد. تقى اول پادوى چاپخانه شد و بعد هم سروكارش به ماشين چاپ افتاد. همان جا با واژه آشنا شد و سرش گرم شد. تمام فضا را بوى دوات و كاغذ و ترق ترق ماشين سنگى چاپ پر كرده بود. مثل مه غبارآلودى كه تمام خاطرات روزهاى نوجوانى را تار كرد.

مزه ديزى سفالى ناهار و چاى دارچين شاگرد قهوه چى ته تيمچه هنوز زير دندانش مانده. روزهاى دراز تابستان تهران را با سياه كردن كاغذ و شيرازه بندى «مفاتيح الجنان»، «مجمع الدعوات»، «زادالمعاد»، «رستم نامه» و «مختارنامه» گذراند و بالغ شد. از آن روزها تا بساط كنار مسجدشاه انگار نه انگار كه سال ها گذشت و او با درد و رنج بزرگ شد. بيمارى كچلى در ايام كودكى، تب نوبه در دوران مدرسه، حالا هم تيفوس در دوران چاپخانه، كلكسيونى از تمام امراض آن روزهاى تهران دهه ده و بيست كه ساكنان پاچنار و بازارچه قوام و محله صابون پزخونه و گود زنبورك خونه را دربرمى گرفت و از پاقاپوق و ميدان اعدام و خيام و درخونگاه درآمد.

عبدالرحيم جعفرى (تقى) در همين سال ها (۱۲۹۸ شمسى) در تهران به دنيا آمد. از روزهاى كودكى خاطرات خوبى را به ياد ندارد. اگرچه خاطرات اين روزهاى عمر گذشته اش نيز زياد جذاب نيست. خودش مى گويد: خاطرات ايام كودكى تار است و ريشه دار و ماندگار. مادر و مادربزرگم را پشت دوك نخ ريسى مى بينم، تلاش براى بقا، دور و تار و در عين حال نزديك و روشن مثل امروز كه اميركبير از نظرم دور شده اما در قلبم نزديك و ماندگار است. دوك از نخ پر مى شد، اميركبير از كتاب، مادر از نيرو تهى مى شد، من از جوانى. آنچنان كه دوك تهى شد و اميركبير ورپريد. اين ميراث و سرنوشت من است.

گشتن و چرخيدن و پر شدن و در انتها تهى شدن. از پشت آن عينك تيره روى چشمانش با صدايى پرصلابت صحبت مى كند. عمرى از او گذشته. اما هنوز چشم به كلاف دوخته. كلافى كه گشوده مى شود. خودش مى گويد: چرخ مى گردد كلاف وا مى شود، گره ها باز مى شوند. اما چرا صحبت از كلاف و نخ است. چرا كه تمام ايام كودكى و نوجوانى با كلاف و دوك نخ ريسى مادرش كبرى گره خورده است. مادرى كه در جوانى ورپريد. ميانه بالا، لاغراندام، چشم و ابرومشكى با پيراهن چيت و چادرنماز خالخالى با كمرى تاشده از فشار زندگى و چشمانى نورباخته به دوك نخ ريسى.

كبرى نام مقدسى براى او است. لحظاتى در اين مصاحبه ياد او را به ذهنش دواندم. آنجا كه اگر در روزهاى انقلاب و گرفتارى زنده بود، جلوى در زندان مى نشست و با دود سيگار دست پيچ انتظار او را مى كشيد. درست مثل روزهاى بساط كتاب جلوى مسجدشاه كه ناهارش را مى آورد و سيگارى مى گيراند و غصه آينده تقى را مى خورد. اشك در چشمانش حلقه زد. ياد مادر براى او گرامى است. سال ۱۳۳۳ با همكارى جواد فاضل مذهبى نويس آن سال هاى مطبوعات و خطاطى ميرزا طاهر خوشنويس تبريزى يك كتاب صحيفه سجاديه منتشر كرد و ثواب كار را به روان پاك كبرى تقديم كرد. از پدر زياد به ياد ندارد، جز اينكه سقط فروش دوره گردى بوده و به قصد زيارت، او و مادرش را واگذاشته و رفته بود.

بعدها در تنها ديدارش با پدر در دوران كودكى دريافته بود كه پدر از نام پدرى ات فقط وظيفه پس انداختن او را داشته و بس و بعد هم سى خودش رفته بود و در مشهد با همسران و فرزندان ديگر سر مى كرد. سال هاى كار در چاپخانه علمى ها مى رفت و مى گذشت. تقى كارگر ماهرى شده بود. او علاوه بر كار به سينما هم فكر مى كرد. تنها تفريح آن روزگاران جنوب شهر كه او را هم رها نمى كرد تفريح زيارت شاه عبدالعظيم و آتش بازى ميدان توپخانه و دويدن دنبال ماشين دودى و گرفتن افسار شتران ولو و رها در ميدان؛ اعدام چه روزگارى و چه زود گذشت.

انگار كه پلكى زد و به امروز رسيد. سينما تمدن پاتوق او و دوستانش بود. حتى يك بار سر اين سينما رفتن از مادر كتك خورد، اما از رو نرفت كه نرفت. حتى مثل فيلم سوته دلان على حاتمى عاشق بليت فروش زيباى پشت گيشه شد. حبابى كه با متاهل بودن طرف تركيد و خيال داماد علمى ها جايش را گرفت. تقى بعد از بيمارى تيفوس از چاپخانه علمى ها بيرون شد و مدتى را پاركابى اتوبوس شد و پيشخدمت شركت زيمنس، بعد هم بساط كتاب در كنار مسجدشاه (امام خمينى) اما به يك باره سر اتفاقى سر از دستگاه كتابفروشى على اكبرخان علمى درآورد و به پيشنهاد او با برادرزاده اش ازدواج كرد. در اين باره مى گويد: «من كارگر چاپخانه و كتابفروشى بودم و با وجود فقر و تنگدستى خيلى خوشحال شدم كه مى خواهم با دختر علمى ها ازدواج كنم .

تصور مى كردم با اين وصلت پيشرفت مى كنم و بالا مى روم. مادرم مخالف بود و مى گفت ما هم درجه نيستيم و اين وصلت به ما نمى خورد. از اين بابت دائماً به من سركوفت مى زد و با من قهر بود. اما من در خيال و روياى خود غرق بودم و توجه نمى كردم. خاندان علمى از خوانسارى هاى مقيم تهران و اغلب كتابفروش بودند. اجداد آنها آمده اند و بنيانگذار كتابفروشى در تهران شده اند. اول كار از تيمچه حاجب الدوله در بازار شروع و به تدريج در تهران پخش شده اند. حالا من مى خواستم داماد اين خانواده شوم چه خيال زيبايى، اما ...» عبدالرحيم جعفرى از اين خاطرات تلخ گذر مى كند و قضاوت را به آينده مى سپارد.

درباره تاسيس اميركبير مى پرسم. چشمانش برق مى زند. انگار ياد عزيز گم كرده اى افتاد. اواخر تابستان ۱۳۲۸ شمسى بود. تمام فكر و حواسم معطوف پيدا كردن جايى براى اجراى طرح هايى بود كه از مدت ها پيش در ذهن ريخته بودم، چاپ آثار نو به شيوه نو و دنبال نامى بودم كه در برگيرنده همه اين آرزوها و خيال هاى خوشم باشد كه در سر مى پختم. عاقبت يافتم ميرزا تقى خان اميركبير كه چه خوش آمد. اميركبير آمد و ماند و در زير سايه آن بهترين فرهنگ نامه ها و منابع تاريخى و ادبى را به چاپ رساندم. عبدالرحيم جعفرى همان سال طى اعلانى در روزنامه معروف اطلاعات با خط خوش نستعليق تاسيس موسسه مطبوعاتى اميركبير را اعلام مى كند.

بيست و هشتم آبان ماه ۱۳۲۸ روز آغاز است. عشق به سينما اينجا هم رهايش نمى كند. آرم كمپانى متروگلدين ماير معروف را به عنوان آرم اميركبير انتخاب مى كند همان شير معروفى كه مى غرد. او هم مى خواست بغرد. اعلام وجود بكند. مى خواست پرواز كند. مرحوم جلال آل احمد با ديدن اين همه شور و اشتياق گفته بود: جعفرى! مى ترسم با اين اشتياق خودت را بسوزانى. تقى هر شب به سينما مى رفت و با ديدن فيلم هاى حماسى و مجلل تهييج مى شد و مى خواست در كار نشر هم كارهاى فاخر و مجلل چاپ كند. كتاب هاى فن ورزش (منير مهران) و انرژى اتمى و تاريخ علوم (پى ير روسو) از اولين آثار اميركبير بودند. در اين باره مى گويد خوشحال بودم.

كتاب ها را به همسرم نشان دادم و گفتم خيال نكنى فقط خاندان شما ناشر هستند. ببين شوهرت هم ناشر شده. اين هم از قسمت همسر او بود كه بايد از اول عمر تا آخر عمر در خانواده اى اهل كتاب غوطه بخورد و با بوى كاغذ عمر خود را سر كند. كتاب تاريخ علوم با توجه به پايين بودن سطح سواد مردم تهران در آن روزگار و قيمت سى تومانى اش كتاب سنگينى بود. همه مى گفتند آتقى عقلش كم شده، چه كسى اين كتاب ها را مى خرد. پيش بينى آنها درست بود چرا كه خيلى زود انتشارات اميركبير كه در آغاز در بالاخانه اى ۴*۶ در طبقه دوم چاپخانه آفتاب واقع در بازار شروع به كار كرده بود ورشكسته شد.

جعفرى درباره اين كتاب ها مى گويد: اگر حسين كرد شبسترى چاپ مى كردم شايد وضعم تغيير نمى كرد. با اين شكست او از رو نرفت و ادامه داد. با همكارى شخصى به نام گلشن از طريق خريد نسيه كاغذ و فروش نقدى آن پولى جمع و جور كرد و مغازه اى در ناصرخسرو خريد. با فروش لوازم التحرير و كتاب هاى امانى دوباره اميركبير را احيا و سرپا كرد. خودش را آدم مذهبى مى داند. مى گويد در بغل مادربزرگ با اصول اسلام آشنا شده بودم و در اول كار اميركبير كتاب نمازى به عنوان تبرك و بركت چاپ كردم. بابت همين نذر بود كه دوباره با كمك يزدان احيا شدم و به اينجا رسيدم.

اميركبير مى رفت كه راه خودش را پيدا كند. در اين بين عده اى به آرم انتشارات ايراد گرفتند كه اين آرم سينما است و ارتباطى به كتاب ندارد. آن زمان بود كه آرم گردونه و سرباز هخامنشى را طراحى و جايگزين كردم. آرمى نشانه مظهر گرانمايگى مردم ايران و نشانه پيشروى پيروزمندانه اميركبير در كارش كه اين آرم تا آخر كار با ما بود. دوست عزيزم محمد بهرامى اين آرم و لوگوى جديد را طراحى كرد. بهرامى بعدها در چاپ آن شاهنامه معروف و قرآن كريم با ما بود. با شروع دوران جديد اميركبير همان وسواس كارى را داشتم. هميشه دنبال بهترين ها بودم. دنبال نويسنده هاى خوب و مترجمان و مولفين درجه يك مى رفتم. از پانزده تا بيست درصد حق التاليف مى دادم. حق التاليف باب جديدى از طرف او در كار كتاب بود. طورى كه براى انتشار فرهنگ معروف معين يك ميليون تومان به پول آن زمان دستمزد مى دهد.

ناشران ديگر از اين وضعيت ناراحت مى شوند. مى گويند جعفرى اين نويسندگان و مترجمان را هوايى كرده. اما خيلى زود آنها هم دست به كار مى شوند تا از قافله عقب نمانند. على دشتى و مطيع الدوله و سعيد نفيسى نويسندگان معروف آن دوران هستند. به تدريج آثار جلال آل احمد، استاد زرين كوب، صادق هدايت، غلامحسين ساعدى، مهدى سهيلى، حميدى شيرازى و خيلى ديگر از نويسندگان معروف آن روزگار توسط او چاپ و منتشر مى شود. اول تمام كتاب هايش مى نويسد: اميركبير تقديم مى كند.

درست مثل فيلم هاى سينمايى چرا كه سينما همچنان نيمى از وجود او بود، غافل نمى شد. هر شب بعد از تعطيلى كار سرى به سينما مى زد و فيلمى مى ديد. انگار كه سينما استاد راهنمايش بود و راه و چاه را به او نشان مى داد. عبدالرحيم جعفرى بعد از چند سال كار در ناصرخسرو و چاپ آثار فراوانى روى خوشبختى سكه زندگى را حس مى كند و به تدريج به خيابان جمهورى نبش مخبرالدوله نقل مكان مى كند و تشكيلات وسيع اميركبير از جمله فروشگاه و انبار و دفتر نشرش را در آنجا متمركز مى كند. در اين باره مى گويد آن زمان آنجا مركز شهر شده بود و شهر در حال گسترش رو به شمال بود. ناصرخسرو پايين شهر بود و مترجمان جديد و مولفين تازه كار به آنجا نمى آمدند و بيشتر به حوالى جمهورى (شاه آباد) مى رفتند.

او در ميان همكاران كار هاى ابراهيم رمضانى (ابن سينا)، عزت الله همايونفر (نشر پروين) و انتشارات نيل را مى پسنديد و در ميان امروزى ها نيز به انتشارات فرهنگ معاصر اشاره مى كند. علاوه بر اينها در اين روزگار نيز هر وقت كتاب جديد و درجه يكى را مى بيند، مى گويد اى كاش بودم و چاپ مى كردم. او هنوز با خاطرات آن روز هاى كارى زندگى مى كند. ياد مهدى سهيلى دوست تمام دوران زندگى كه در نظر او دو شخصيت داشت: يكى دوست و دلسوز و يكى هم دشمن و آدم ضايع كن. مهدى سهيلى در تمام مجالس دوستانه دوست نداشت كسى بالاى دست او شعر بخواند و اظهارنظر كند، اگر اين اتفاق مى افتاد طرف را خوار و ذليل مى كرد يا ياد مرتضى كيوان كه با سيلى صورت خودش را سرخ نگه مى داشت و كتاب دوست بود.

آن مرحوم دوست داشت كتاب به ميان جامعه برود اما حيف كه قربانى شد. در مورد بازار كتاب نيز مى گويد: مردم به تدريج مى خريدند. هر كتابى دست كم پنج سال طول مى كشيد تا كامل فروخته شود و به چاپ دوم برسد. براى كتاب آگهى مى داديم. مطبوعات خيلى كم كار نقد كتاب را مى كردند. نويسنده اى براى نوشتن نقد كتاب وجود نداشت. مردم به مجلات و مطبوعات بيشتر علاقه مند بودند. با تمام اين تفاسير بازار را راه مى انداختيم. جعفرى به قسطى دادن كتاب و حراج آن اشاره مى كند. درباره نمايشگاه نيز به نمايشگاه پارك جلاليه (لاله) اشاره مى كند كه مورد استقبال اهالى كتاب قرار مى گرفت.

درباره فروش كتاب اضافه مى كند: كاشچى (گوتنبرگ) و معرفت و خودم به طريق قسطى و حراجى كتاب مى فروختيم حتى يك بار امتياز كتاب هاى جيبى را خريدم و با قيمت پايين چاپ كردم تا مردم بتوانند بخرند. تمام فكر و ذكرم اين بود در هر چهارراهى يك اميركبير باشد و كتاب هاى خوب را چاپ كنم. ايده اى كه كم كم به آن مى رسد و كار و دستگاه خود را گسترش مى دهد و به تدريج دوسوم سهام انتشارات خوارزمى و كتاب هاى جيبى و امتياز كتاب هاى ابن سينا را به امپراتورى اميركبير اضافه مى كند، در اين دوران كارى او موفق به چاپ فرهنگ معين و فرهنگ زبان انگليسى آرين پور و شاهنامه و قرآن معروف اميركبير مى شود.

شاهنامه اى كه در اين روزگار قيمتى نجومى دارد و بالغ بر پانصد هزار تومان است، تازه اگر گير بيايد. از سال هاى ۱۳۴۲ تا ۱۳۵۴ نيز مديريت شركت كتاب هاى درسى را به عهده مى گيرد؛ دغدغه اى به نام محصلين. او با تمام وجود به اين در و آن در مى زد تا كتاب هاى درسى سر وقت به دست دانش آموزان برسد. جبرانى براى تمام سال هاى درس نخواندن. در اين باره مى گويد: دوست داشتم درس بخوانم. اما مسائل خانوادگى اجازه نمى داد. فشار رويم زياد بود. مادرم هميشه گريه مى كرد و ناراحتى هاى او در من اثر گذاشت و روحيه ام را ضعيف كرد. حوصله درس خواندن را نداشتم. عبدالرحيم جعفرى تحصيلات دوران ابتدايى را دارد. تحصيلاتى كه بيمارى تيفوس اجازه نداد گواهى پايان دوران آن را بگيرد.

اما سينما بود و بيمارى بردار نبود. سينمايى كه تمام راهنماى دوران كارى او بود. بعد ها كه پيشرفت كرد و در ميان ناشران قد علم كرد از مشاورت نويسندگان بزرگ و دوستان ناشرش برخوردار بود. او در كارش اهل جوسازى بالاى دست رفتن ناشران ديگر نبود و در مورد كار خود معتقد بود كه پديد آورنده از چاپ خوب، توزيع خوب و تبليغ خوب و حق التاليف خوب راضى بود و من هم همه اينها را رعايت مى كردم و دوستانى كه با ما كار مى كردند، مى ماندند و ادامه مى دادند. او از ميان نسل جديد نويسندگان به احمد محمود و غلامحسين ساعدى علاقه داشت و كار هاى خوب آنها را چاپ كرده بود.

مى گويد از صادق چوبك هم تنگسير را چاپ كردم. در اواسط دهه پنجاه تشكيلات او وسيع شده بود. از بساط كنار مسجد بزرگ بازار به امپراتورى اميركبير رسيده بود. دوست داشت امپراتورى بگويد. درباره روز هاى بساط مى گويد: آن روز ها هميشه تصور مى كردم روزى در كنار اين بساط پير مى شوم و از تصور پيرمردى فرتوت در كنار بساط وحشت مى كردم. اما حالا با اين تشكيلات و دم و دستگاه مثل چارلز ديكنز شده بودم. در جايى خوانده بودم كه چارلز ديكنز هم در كودكى روز هاى سختى را گذرانده و شاگرد واكس سازى بوده اما بعد از اينكه به رفاه رسيده بود شب ها به هنگام خواب دچار كابوس مى شد كه به آن دوران فقر برگردد.

همان موقع با گسترش اميركبير بعضى از دوستان مى گفتند: آخرسر توده اى ها مى آيند و اينها را مى گيرند. من جانمى زدم و ادامه مى دادم و هرگز تصور نمى كردم اين طور مى شود. هميشه مى گفتم من كار فرهنگى مى كنم و كار فرهنگى عين خدمت به مردم است. در روزگار ۱۳۵۷ و بحبوحه انقلاب او به فكر خريد دستگاه چاپ كامل كتاب مى افتد. دستگاهى كه كاغذ را مى دهى و كتاب مى گيرى. وسوسه اى براى تكميل امپراتورى، دستگاهى به نام كامرون، قرار ها گذاشته مى شود. بيعانه مى دهد. اما با آغاز انقلاب قرار به هم مى خورد و پانصد هزار تومان بيعانه از بين مى رود. كتاب هايش را به صورت جلدسفيد چاپ مى كنند. همه چيز به هم ريخته. بعضى ها را پيدا مى كند و مى پرسد چرا اين كار را مى كنيد.

يكى مى گويد در اين وانفسا تمام كتاب هايت را بدون اجازه چاپ مى كنم. با موج انقلاب گرفتار مى شود. اميركبير مصادره مى شود. زندان مى رود. كابوس تكميل شده بود. همه چيز از دست رفته بود. درست مثل روز هاى زندگى چارلز ديكنز. در اين روز هاى درگرفته و دلتنگ در گوشه اى از آپارتمان محل زندگى اش در اتاقى در ميان كتاب هايش به روز هاى اميركبير مى انديشد. به صد ها كتابى كه چاپ كرده. به دانشنامه ها و فرهنگ هاى منتشرشده اش نگاه مى كند و در عالم رويا دوباره آنها را مى سازد.

ياد روزى كه قرار بود مولود جديدش شاهنامه بعد از ۱۶ سال دربيايد و او قرار نداشت. اينها تمام تصاوير روز هاى رفته عمر است. ياد دهه ۱۲۹۰ سال هاى وبايى، سال هاى قحطى، سال هاى مرگ، سال جنگ عالمگير كه او به دنيا آمد و به ياد جد پدرى اش حاج ميرزا عبدالرحيم كرمانى، عبدالرحيم ناميدنش و تقى صدايش كردند.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837