در زمان قديم يك شكارچي بود كه هر روز به شكار مي رفت و دست خالي بر ميگشت . يكي از روزها اين مرد شكارچي غازي شكار كرد و به خانه آورد و به زنش گفت : از تو مي خوام كه اين غاز را درست و تر و تميز بپزي تا دو نفري بدون اينكه كسي بفهمد آنرا بخوريم . خودت ميداني چقدر براي شكار اين غاز زحمت كشيده ام . مبادا كسي از قضيه سردربياورد . زن شكارچي ...
|