مدتي بود گرم صحبت بوديم و او آنقدر مهربان و دانا بود كه عاقبت به خودم جرأت دادم از شوهرش بپرسم. «هيچ ازش پرسيدي»؟ چون ديد پابهپا ميكنم خودش اضافه كرد: «اميدوارم پرسيده باشي». «ماه پيش رفتم ديدمش. با هم رفتيم قايقسواري». «پولي ازت گرفت»؟ «يك كم بهش دادم». «گمانم با مردم هم حرف زدهاي»؟ «تب افتاده. ديگر ازش دلگير نيستند. آنها... نميگويم ميفهمند، چون هيچكس نميتوانست بفهمد... اما آنها قبولش كردهاند».
از ...
|