با اين حرفها كه «شر» گفته بود«خير» فهميد كه با يك دشمن همراه است كه با لباس دوستي او را به اين بيابان كشيده است. با اينكه خودش مي دانست گناهي ندارد فهميد كه «شر» موقع گير آورده تا او را اذيت كند. اين بود كه فكر كرد «شر» را به طمع مال بيندازد. و«خير» گفت:«ببين شر»، ما كه بنا نيست توي اين صحراي گرم از تشنگي بميريم، و عاقبت به يك جايي خواهيم رسيد، حالا هم يا انصاف ...
|