يك روز سرد و زمستاني، يك گرگي توي كوه دنبال طعمه ميگشت. آنطرفترش هم يك روباهي ايستاده بود كه چند روز بود چيزي گير نياورده بود و گرسنه مانده بود. تا چشم روباه به گرگ افتاد پيش رفت و بعد از سلام و عليك گفت: «حالت چطوره رفيق؟» گرگ جواب داد: «اوضاع، خيلي بده. چند روزه كه گلهها خانگي شدهاند و چوپان از ترس برف و سرما آنها را به بيابان نياورده تا ما بتوانيم سبيلي چرب كنيم». ...
|