پادشاهي بود كه يك دختر خيليخيلي خوشگل داشت، هركس ميآمد براي خواستگار او، پدرش ميگفت: «هركي اين انبار نمك را بخوره، دخترم مال اوست». عده زيادي جان خود را از دست دادند و بيهوده هركدام يك دو من نمك خوردند و مردند. عاقبت يك اژدها فهميد و خودش را به صورت آدميزاد درآورد و به شكل يك درويش درآمد و يكسره به نزد پادشاه شتافت و گفت: «قبله عالم به سلامت باد! من آمدهام ...
|