اسكندر از آن پيرمرد دور شد و رفت تا به شهري رسيد پر از باغ و ميدان و كاخ و ايوان. در آنجا فرود آمد و سپيده دم تنها و بدون سپاه نزديك چشمه رفت و تا خورشيد در آب فرو شد در آنجا ماند و آن شگفتي ها را نظاره كرد. آنگاه به لشكرگاه خود باز آمد. همه شب را به گذشتن از تاريكي و رسيدن به آب حيات انديشيد و يزدان را به ياري خود خواند. ...
|