يك مورچه در پي جمع كردن دانه هاي جو از راهي مي گذشت و نزديك كندوي عسل رسيد. از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي كندو بر بالاي سنگي قرار داشت و هر چه سعي كرد از ديواره سنگي بالا رود و به كندو برسد نشد. دست و پايش ليز مي خورد و مي افتاد. هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد:«اي مردم، من عسل مي خواهم، اگر يك جوانمرد پيدا شود و ...
|