يكي بود يكي نبود غيراز خدا هيچكس نبود . روزي بود روزگاري بود. مردي بود زني داشت به اسم فاطمه كه خيلي بداخلاق بود و همه اش سر هر چيزي قر مي زد .همه او را به اسم « فاطمه قرقرو» مي شناختند .از بس كه شوهرش را اذيت مي كرد و قر مي زد شوهرش تصميم گرفت تا او را نابود كند تا بلكه از قرزدن او خلاص شود . روزي رفت بيابان ...
|