بعد ظهر بود ابرهاي عظيمي در آسمان حركت مي كردند، در كسالت يك اطاق نيمه تاريك دختر جوان بر توده اي از خرت و پرت نزديك پنجره نشسته بود و به ندرت تكان مي خورد، به نظر مي رسيد منتظر حادثه اي خاص در زماني مشخص است ، شايد ديداري درغروب آفتاب ، پيامي يا فرماني.
دخترك به آهستگي دستش را پشت دست ديگر مي كشيد و لبهايش را به شكلي اندوهبار تكان مي داد. با ...
|