پادشاهي به وزيرش گفت كه :« شهر به شهر و ده به ده بگرد يك نفررا كه از همه زرنگتر است با خودت بياور از او سوالاتي دارم .» وزير گفت :« چشم » وزير روزها در شهرها و ديه ها گردش مي كرد رسيد به جائي ديد مكتب خانه است . ملائي عده اي شاگرد دارد مشغول تدريس است . رفت تو نشست . پس ازسلام وتعارف ديد بچه ها قطار نشسته همه دو زانو زده اند سرشان خم ...
|