جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  07/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > گزارشات

گزارش نشست كتاب سوسيو بيولوژي
گروه: گزارشات
منبع: جهاد دانشگاهي مشهد

مجيد لياف خانيكي مجري جلسه
اسكلت كتاب سوسيوبيولوژي اين نظر است كه انسان و طبيعت او نتيجه تكامل ژنتيكي اوست، اين پروسه از بيشه‌زارهاي آفريقا شروع شده و تا دوره پالئوليتيك پيش‌آمده است و پس از آن نقش فرهنگ اندك اندك به اين پروسه افزوده مي‌شود. اين ايده مورد انتقاد دوگروه ماركسيستها و فمينستها قرار گرفت، به اين دليل كه اين ايده را كانسروتيو و محافظه‌كارانه مي‌دانند چرا كه زماني كه ما باور كنيم طبيعت انسان نتيجه تكامل ژنتيكي اوست، بسياري از ساختارها و نهادهاي موجود را اجتناب‌ناپذير فرض خواهيم كرد، به اين معني كه اگر طبقات و جنسهايي بر طبقات و جنسهاي ديگر تفوق، اشراف و اتوريته دارند كاري جز پذيرش وضعيت موجود نمي‌توان انجام داد. ادوارد ويلسون البته توانسته سال به سال در دفاع از نظريه سوسيوبيولوژي موفق‌تر باشد و به انتقادات پاسخ بگويد چراكه به هيچ وجه نقش فرهنگ را ناديده نمي‌گيرد و در تبيين واقعيت انسان، فرهنگ را هم سهيم مي‌داند.
اهميت اصلي اين رشته يعني سوسيوبيولوژي را در ارائه ديدگاهي كامل و جامع نسبت به طبيعت انسان مي‌دانند. ما ناچاريم معارفمان را طبقه بندي كنيم يعني از زاويه‌ي علوم انساني و يا علوم تجربي به آن نزديك شويم ولي چيزي كه در عالم واقع وجود دارد اين نيست؛ يعني اين طبقه‌بندي‌ها همه قراردادي است و واقعيت انسان واقعيتي است يكپارچه و بسيط، لذا ادوارد ويلسون سعي مي‌كند چنين تعريف همگني از انسان ارائه دهد و در واقع از روي مرز بين رشته‌هاي علوم انساني و علوم تجربي به واقعيت اصلي انسان نگاه كند و كتاب آخر او همرسي رشته‌هاي علمي نام دارد كه در آن ادوارد ويلسون زيست‌شناس وارد حوزه دين و هنر مي‌شود وتعريفي از فرهنگ ارائه مي‌دهد.
عنوان تلفيق نوين
عبدالحسين وهاب‌زاده سخنان خود را يا توضيحاتي درباره تاريخ نظريه سوسيوبيولوژي آغاز كرد و گفت: «ويلسون به تأسي از داروين كه خود را مريد او مي‌داند مبحث سوسيوبيولوژي را در يك سه‌گانه پشت سر هم بسط داده، ابتدا در كتاب "اجتماع حشرات" بحث چگونگي سازمان‌يابي اجتماعات، و در فصل آخر اين مسئله را كه در آينده سوسيوبيولوژي ممكن است تبديل به يك رشته شود و كتاب "سوسيوبيولوژي" كه در آن مفصل درباره ساختار اجتماعات، قوانين حاكم بر آن و گونه‌هاي اجتماعي صحبت مي‌كند و در فصل آخر كه به سوسيوبيولوژي انسان مي‌پردازد و در كتاب سوم به نام درباره "طبيعت انسان" بحث سوسيوبيولوژي انسان را بسط مي‌دهد.» وي با اظهار اينكه ويلسون در به كار بردن واژه تلفيق نوين در عنوان كتاب اصرار دارد، به پيش زمينه‌اي كه اين عنوان دارد اشاره كرد: «در دهه سي پيشرفتهاي شاخه‌هاي ژنتيك و زيست شناسي‌جمعيت موجب اصلاحاتي در زمينه تكامل دارويني ‌شد و كساني مثل ماير، آيارا، داويژانسكي، فيشر، هالدينگ و غيره تصحيحاتي در اين زمينه انجام ‌دادند و تفكر جمعيتي و محوريت ژن را وارد بحث داروين كردند و به اين ترتيب تصوير جديدي از داروينيسم ارائه شد كه نام سنتز جديد بر آن گذاشتند. منظور ويلسون از انتخاب عنوان سنتز جديد اينست كه سوسيوبيولوژي سنتز جديدي است از نظريه داروين و به اين ترتيب اهميت موضوع را يادآور مي‌شود. تعريف او از سوسيوبيولوژي، مطالعه نظام‌مند جوامع و رفتارهاي اجتماعي به اضافه‌ي زيرساختهايي كه اين رفتارها را به وجود مي‌آورند است و حيطه سوسيوبيولوژي را همه اجتماعات، از تك سلوليها تا انسان مي‌داند. در مرحله‌اي كه كتاب نوشته شده او بيشتر به جوامع اوليه انسان و اجتماعات بومي امروزي مي‌پردازد و ابراز اميدواري مي‌كند كه جامعه‌شناسي نيز در نهايت وارد ديسيپلين نودارويني شده و از اين طريق انسان امروزي را مورد بررسي قرار دهد.
او در 1975 پيش‌بيني مي‌كند كه رفتارشناسي و اكولوژي كه مطالعه رفتار موجودات در محيط طبيعي‌شان است؛ در يك سو به وسيله علوم اعصاب و در سوي ديگر توسط سوسيوبيولوژي هضم شود و اين علوم از بين بروند و اميدوار است كه علوم اجتماعي مانند جامعه‌شناسي، اقتصاد، روان‌شناسي و … هم در نهايت در ديسيپلين جديد ادغام شوند.» «ويلسون از قول لونتين كه رقيب سرسخت اوست نكته‌اي را يادآوري مي‌كند كه در اين مورد با او هم عقيده است و آن اينكه: جوهر انتخاب طبيعي شكلها و فرمهاي مختلفي است كه يك صفت به خود مي‌گيرد باقي آنچه كه مي‌ماند همه زيست‌شناسي ملكولي است. اينكه چقدر از پيش‌بيني‌هاي او درست درآمده، امروز بعد از بيست و هفت سال مي‌شود راجع به آن صحبت كرد.»
تأثير نظريه سوسيوبيولوژي بر علوم ديگر
مترجم كتاب سوسيوبيولوژي درباره تأثير اين كتاب بر علوم ديگر اذعان داشت: «در زمينه بوم‌شناسي رفتار و اكولوژي رفتار كه با الهام از سوسيوبيولوژي و با محوريت ژن شكل گرفته امروز شاخه پرباري از زيست‌شناسي است كه رفتارهاي هر موجود زنده‌اي را بر بستر زيستگاه و شيوه‌ي معيشتش و مسائلي كه اين شيوه‌ها براي او پيش مي‌آورند بررسي مي‌كند. اين شاخه همچنين بر مردم‌شناسي تاثير فراوان گذاشته و امروزه مردم‌شناسان بر پايه ديسيپلين سوسيوبيولوژي مطالعات مردم‌شناسي را انجام مي‌دهند. در اقتصاد، چند سال پيش يكي از اقتصاد دانان به خاطر استفاده از نظريه بازيها كه يكي از محورهاي اصلي سوسيوبيولوژي است جايزه نوبل گرفت. و نيز روان‌شناسي تكاملي كه خود شاخه‌اي از سوسيوبيولوژي است و در اين رشته كارهاي بسيار زيادي در دهه اخير انجام گرفته، مثلا كارهاي توبي و كاسنيك كه روان‌شناسان برجسته‌اي هستند، روان‌شناسي امروزي را شاخه‌اي از زيست‌شناسي مي‌دانند و كارهاي پينكر در اين زمينه كه معروف‌ترين آنها "لوح محفوظ" است و همينطور كارهاي كارت رايت و ديگران كه همه با الگو گرفتن از اين ديسيپلين جديد مطالعات روان‌شناسي را پيش‌گرفته‌اند.
يكي ديگر از شاخه‌هاي متأثر از سوسيوبيولوژي، مطالعه تطبيقي نخستي‌هاي عالي با انسان و شناخت برخي از رفتارهاي پيچيده‌ي انساني به كمك يافته‌هايي كه از اين نخستي‌هاي عالي بدست مي‌آيد. اين كار بيست سال است كه شروع شده، مطالعات مفصل روي شامپانزه، كارهاي خانم جين گدارد، روي گوريل كار دايان فوسي و ديگران، روي لمورها كار اليسون جولي، و همينطور كارهايي كه در آزمايشگاه انجام شده مثل كارهاي خانم سوسويج رامبو روي بونوبو؛ تمام اين كارهاي درازمدت از نظر شناساندن اين نخستي‌هاي عالي و قرابت‌هايي كه با رفتار انساني دارند بسيار با ارزش بودند.
وهاب‌زاده با اشاره به تمايل هميشگي مردم‌شناسان و جامعه‌شناسان به ترسيم مرز ميان انسان و حيوان و قايل شدن صفات اختصاصي مانند تكلم، تفكر انتزاعي، اخلاق و زبان نمادين به انسان گفت: «كارهاي ديوالد در مورد مباني اخلاق در نخستي‌هاي عالي، از آن جمله كتاب "نيك سرشت" او و يا تحقيقات روي تفكر انتزاعي در شامپانزه و بونوبو، اگر چه به طور ابتدايي و مختصر و نيز تحقيق در مورد رقص شكم‌جنبان زنبورها به عنوان زبان نمادين آنها براي انتقال اطلاعات، همه نشانگر اينست كه اين ويژگيها تنها به انسان اختصاص ندارند. و آخرين سنگري كه باقي مانده بود چيزي بود كه لوي اشتراوس مطرح كرد و آن اينكه انسان تنها موجودي است كه زناي با محارم را انجام نمي‌دهد، يعني با مادر خود جفت‌گيري نمي‌كند. اما مطالعات درازمدت روي بونوبو و شامپانزه نشان داد كه آنها نه تنها با مادر جفت‌گيري نمي‌كنند بلكه جلوي زناي با خواهر و برادر از طريق شيوه‌هايي در انتخاب جفت و تدابير برون‌همسري گرفته مي‌شود.
وي با بيان اينكه «زيست‌شناسان امروزه هم عقيده‌اند كه انسان يگ گونه است -گونه‌ي هوموساپيينس- يكي در ميان ديگران، اگرچه كه يك گونه‌ي متكامل است و مي‌شود با همان متدولوژي كه هر جانور ديگري را مطالعه مي‌كنيم انسان را هم مطالعه كنيم»، از پيشينه‌ي تحقيقات زيست‌شناختي روي انسان گفت: «پيشتاز اين مطالعات در اوايل دهه شصت موريس است و اولين بار او گفت كه «من انسان را هم يك جانور مي‌بينم مثل همه جانوران ديگر و به عنوان يك جانور شناس انسان را هم تيول خودم مي‌دانم براي مطالعه»؛ در آن زمان به موريس بسيار تاختند، بسياري از انتقادات هم منطقي بود به علت اينكه در آن زمان اطلاعات راجع به انسان اندك بود؛ به عنوان مثال ما تا دهه پنجاه حتي از زيست‌شناسي توليدمثل انسان چيز زيادي نمي‌دانستيم و اولين مطالعات صرف در اين زمينه در دهه شصت شروع مي‌شود و حيرت انگيز است كه ما درباره مگس سركه آنقدر اطلاعات داشتيم ولي در مورد گونه خودمان چيزي نمي‌دانستيم.»
وظيفه سوسيوبيولوژي
وهاب‌زاده ادامه داد: «ويلسون وظيفه سوسيوبيولوژي را پيش‌بيني سازمان اجتماعي يك جمعيت مشخص مي‌داند با استفاده از اطلاعات آماري جمعيت، نظير تراكم و ساخت جنسي و سني جمعيت وديگر داده‌هاي دموگرافيك و اطلاعاتي كه از ژنتيك جمعيت نظير ميزان كافي سيلان ژن و اندازه مناسب جمعيت براي حفظ هويت جمعيتي و ميزان تبادل ژن با جمعيتهاي همسايه بدست مي‌آيد و با توجه به محدوديتهاي رفتاري كه يك گونه به دليل ميراثي كه از گذشتگان دارد. او خود مي‌گويد اگر بتوانيم در تحليل رفتار اجتماعي يك گله ميمون و يك كلني موريانه يك متدولوژي واحد و مجموعه اي از پارامترهاي يكسان بكار ببريم، به سوسيوبيولوژي دست‌پيدا كرده‌ايم. با اينكه از كلني موريانه تا يك نخستي عالي راه درازي وجود دارد ولي هر دو اينها در خصوصيات زير مشتركند:

- هر دو يك قلمرو واحد را اشغال مي كنند و سعي در دفاع آن دارند
- با حركات نمادين ارتباط برقرار مي‌كنند
- بين اعضا و غير اعضا تمايز قايل مي‌شوند
- بين آنها رابطه خويشاوندي برقرار است
- داراي يك نوعي تقسيم كار به صورت كاستي يا تعريف نقش دارند
- جزييات سازمان اجتماعي در يك پروسه تكاملي در جهتي پيش رفته كه بر ميزان همكاري و فداكاري اعضا اضافه شود
مروري برعناوين كتاب
ويلسون با مقدمه‌اي جنجالي آغاز مي‌كند و با نقل قولي از كامو كه مي‌گويد تنها پرسش فلسفي محوري كه پيش روي انسان نهاده شده خودكشي است كه انسان نتوانسته پاسخي به آن بدهد و ويلسون با اين نظر مخالفت مي‌كند، به دليل اينكه خودآگاه انسان به وسيله فورانهاي عاطفي كه از مراكز زيرين مغزش يعني هيپوتالاموس و دستگاه جناحي يا ليمبيك مي‌آيد تحت تأثير قرار مي‌گيرند و خودآگاه به وسيله اين هيجانات و عواطف هم ساخته مي‌شود و هم به وسيله آن كنترل و مهار مي‌شود، پس ويلسون پرسش فلسفي را به اين صورت برمي‌گرداند كه هيپوتالاموس و ليمبيك كه مراكزي هستند كه مورد مشورت فيلسوف قرار گرفته‌اند، خود به وسيله چه به وجود آمده‌اند؟
جواب يك زيست‌شناس اينست كه اينها را انتخاب طبيعي شكل داده است، بنابراين بحث را برمي‌گرداند به تكامل زيست‌شناختي و اينكه اگر چه كه خودآگاه من‌گراي فيلسوف همه چيز را در استدلال منطقي مي‌بيند ولي مراكز عاطفي‌اش مي‌دانند كه اين موجود به عنوان يك فرد در روند تكاملي به چيزي نمي‌ارزد و او صرفا حامل مجموعه‌اي ژن‌ است و تنها ژنها را به پيش مي‌برد و تعبيري كه داوكينز به كار مي‌برد اينست كه انسان حمال ژن‌هايش است.
ويلسون جمله معروف ساموئل باتلر را كه مي‌گويد جوجه شيوه‌ايست براي تخم مرغ كه تخم مرغ تازه‌اي بيآفريند؛ به اين شكل تغيير مي‌دهد كه موجود زنده شيوه ايست كه DNA پيش مي‌گيرد براي ساختن DNA بيشتر و محوريت بحث تكامل سوسيوبيولوژي محوريت ژني است. فرد به عنوان يك موجود يگانه زيرمجموعه‌اي تصادفي از ژنهاي تشكيل دهنده‌اش است كه اگر اين مجموعه بتواند رفتار موجود را به گونه اي تنظيم كند كه اين ژنها را به پيش ببرد و سهم آنها را در مخزن ژني آينده افزايش بدهد، مي‌‌ماند در غير اينصورت اثري از فرد بر جا نخواهد ماند بنابراين ژن است كه معين مي‌كند كدام حمال ژن مي‌تواند بماند و كدام نمي‌تواند. در ادامه بحث او به مباحث ديگري كه در تكامل اجتماعي اهميت دارند مثل تهاجم، چيرگي، سيستم تقسيم كار، نقش، جنسيت، تضاد والدين و فرزندان و ‌… مصداق آنها مي‌پردازد و در فصل آخر به انسان مي‌رسد و انسان از ابتدا در محور ذهني ويلسون قرار دارد و از ابتداي كتاب كه از چهارقله تكامل اجتماعي صحبت مي‌كند قصد دارد در نهايت به انسان بپردازد.
او مي‌گويد «وقتي خصوصيات اصلي رفتار اجتماعي در تمام موجودات زنده را از عروس دريايي تا انسان يكباره در نظر مي‌آوريم، با معمايي روبرو مي‌شويم ابتدا بايد توجه داشت سيستمهاي اجتماعي در گروههاي عمده موجودات زنده، يكي از پس ديگري به كرات سرچشمه گرفته و به درجات متفاوتي از تخصص و پيچيدگي رسيده‌اند، چهار گروه از موجودات قله‌ها را در مرتبه‌اي بس والاتر از سايرين اشغال كرده‌اند:
بي‌مهرگان كلني‌زي،
حشرات اجتماعي،
پستانداران غير انسان
و بالاخره انسان.
در بحث تكامل مغز در فصل آخر او عقيده دارد كه تكامل زيست‌شناختي مغز، اينطور نيست كه ژنهايي را به وجود آورده باشد كه براي تمام كيفيتهاي فكري انسان از پيش موجودند و او را براي اين كارها مستعد و آماده مي‌كنند و ذهنيتهاي مختلف را به او ديكته مي‌كنند؛ بلكه اعتقاد دارد كه تكامل زيست‌شناختي صرفا مغز را براي يك‌سري از رفتارها جهت‌دار و يكسويه مي‌كند؛ يعني او براي برخي رفتارها مستعدتر از بقيه است، نه اينكه او ژن خاصي دارد براي عصبانيت يا براي كشتن و… و او اينرا در چارچوب تكامل اجتماعي- ژنتيكي مي‌گنجاند، يعني زيست‌شناسي انسان مغز را يكسويه مي‌كند در جهت به‌وجود آمدن فرهنگ و فرهنگ بستري مي‌شود كه در آن چهارچوب، تكامل مغز در جهت خاصي به رشد خود ادامه دهد و اينرا پروسه‌اي دوجانبه مي‌داند و اين سازوكار را فيلوژنتيك نام مي‌گذارد كه به معناي آماده شدن ذهن انساني در فرآيند تكامل براي بدست آوردن استعدادهاي خاص است. اين موضوع را ديگران هم به شكلهاي مختلف بيان كرده‌اند مثلا بسفلد در كتاب "اكولوژي انسان" مي‌گويد:
قابليت بازآفريني جهان واقعي از روي داده‌هاي حسي مبتني بر نوعي آگاهي از جهان است، اين آگاهي تا حدودي بر پايه‌ي تجربيات فردي است ولي تا حدودي نيز بر مبناي دستاوردهاي فرآيندهاي مرتبط با فرآوري داده‌هاست كه ما به حيث بخشي از سازگاريهاي دودماني خود در اختيار داريم، آگاهي از جهان در اين مورد دوم در طي تكامل صورت گرفته است به عبارت ديگر پيشيني است پيش از تمام تجربه هاي فرد اما مطمئنا نه پيش از تمام تجربه‌ها!»
انتخاب زيستگاه
او ضمن اشاره به آخرين بحث كتاب در مورد انتخاب زيستگاه در انسان، گفت: «ويلسون به اين موضوع در كتاب سوسيوبيولوژي فقط اشاره‌اي گذرا مي‌كند و بعدها در دهه هشتاد آنرا بسط داده و به صورت كتاب تازه‌اي درمي‌آورد كه سرآغاز يك رشته‌ي ديگر در زيست‌شناسي شده به نام بايوفيليا كه من نام آنرا را زيست‌گرايي مي‌گذارم؛ يعني انسان مثل هر جانور ديگري تمايل به انتخاب زيستگاهش دارد و بر اساس يك سري بيزاريها و علايق به سمت يك زيست‌گاه خاص كشيده مي‌شود و انسان به زيستگاه خاصي كه در آن آخرين مراحل تكاملش را انجام داده علاقه دارد. ما مي‌دانيم كه آخرين مراحل تكامل انسان در منطقه‌اي رخ داده كه اكولوژيستها به آن ساوان مي‌گويند، يعني جايي كه درختان با فاصله از هم قرار گرفته و بين آنها را گياهان علفي مي‌پوشاند و گاهي كپه‌هايي از بيشه‌هاي كوچك و متراكم در ان ديده مي‌شود و ويلسون معتقد است اين زيستگاه كه انسان همواره به سمت آن كشيده مي‌شده، بر علائق، بيزاريها، ترسها وتمايلات او تأثير ژنتيكي عميق دارند و مثلا اگر انسان وارد منطقه‌اي با درختان انبوه شود شروع مي‌كند به قطع درختان و اگر وارد علفزار شود شروع به كاشت درخت مي‌كند، ولي آنقدر درخت مي‌برد كه ساوان به وجود بياورد و آنقدر درخت مي‌كارد كه دوباره ساوان شكل بگيرد، بهترين نمونه‌ي آن پاركها هستند كه ما ناخودآگاه ساوان را در آنها بازسازي مي‌كنيم.
اين موجود به اينكه يكدفعه در پستي‌ها و بلنديها به يك منظر تازه برسد و اين منظر چشم‌انداز وسيع داشته وآب در آن ديده شود علاقه فراوان دارد. بهترين مكانها براي ساخت معابد، آرامگاهها و قصرهاي سلاطين از نظر او و خلاصه هر وقت كه او قدرت انتخاب داشته كه يك مكان را به عنوان مكان ايده‌آل انتخاب كند، همواره در ستيغ كوهها و مناطق بلندي است كه بتواند آب و چشم‌انداز وسيع در منظر داشته باشد.
دسته‌گلهايي كه ما به گورستانها مي‌بريم در واقع يك نوع بازآفريني دشت پرگلي است كه در آن بوده‌ايم؛ اطراف مشهد هر جا گورهاي قديمي وجود دارد همه در بالاي تپه‌ها و خط‌الراس‌ها هستند و اين اصلا به دليل حفاظت از سيلابها نبوده چرا كه مثلا در ارتفاعات خواجه نارنج در پارك گلستان يك ساعت و نيم طول مي‌كشد تا مرده را با قاطر به بالاي كوه ببرند، در حالي كه آن پايينتر تپه‌هاي كوچكتري هست كه خطر سيلاب هم ندارند و اين نشان مي‌دهد اين انتخاب بيشتر با مسأله زيبايي‌شناسي مرتبط است.»
پيش‌زمينه‌هاي پيدايش سوسيوبيولوژي
در ادامه وهاب‌زاده به پيشينه تاريخي علم سوسيوبيولوژي پرداخت و گفت: «محوريت در سوسيوبيولوژي بحث فداكاري و ايثار است و دو بحث اصلي از ابتداي ارائه نظريه داروين تا به امروز هنوز وجود دارد. يكي واحد انتخاب طبيعي است، آيا فرد واحد انتخاب است يا جمع، داروين فرد را واحد انتخاب در درون يك گونه مي‌دانست ، يعني فردي كه بهتر مي‌ماند براي منتشر كردن خصوصيات خود در گونه انتخاب مي‌شود، در دوره جديد با ارائه سنتز جديد و تفكر ژن محور و جمعيت محور گفته شد كه فرد نه در درون گونه بلكه در درون يك جمعيت خاص، واحد مؤثر انتخاب ژنتيك است ولي بعد از دوره سنتز جديد در دهه شصت، وين ادواردز موضوع انتخاب گروهي را مطرح كرد و سروصداي زيادي راه انداخت ، او در كتابي واحد انتخاب را گروه كوچكي از افراد كه با هم به عنوان يك جمعيت فرعي از يك جمعيت اصلي شناخته مي‌شوند عنوان كرد. همه موشهايي كه در يك كپه كاه زندگي مي‌كنند اگرچه كه بخشي از موشهاي آن منطقه هستند ولي عملا ميزان ارتباطاتشان با هم زياد است و اين گروه كوچك درون كپه كاه واحد انتخاب است. وين ادواردز ميگويد در انتخاب گروهي چه بسا كه يك صفت براي دارنده آن صفت مضر باشد (به عنوان مثال شجاعت) اما از آنجا كه اين صفت براي كل جمع مي‌تواند مفيد واقع شود و كل جمع را در وضعيت بهتري نسبت به ساير گروههاي رقيب قرار دهد، باز هم اين صفت مي‌تواند باقي بماند.
در حالي كه در انتخاب فردي مي‌گوييم اگر صفتي براي فرد مفيد نباشد انتخاب نمي‌شود چراكه شايستگي ژني او را پايين مي‌آورد. او مي‌گويد جمع تراكم خودش را كنترل مي‌كند و دو نوع نمايش يا تظاهر را در جمع اسم مي‌برد يكي تظاهرات اپي‌گاميك كه مربوط به توليد مثلند و ديگري اپي‌ديكتيك كه او دومي را در ارتباط با كنترل تراكم جمعيت مي‌داند و مثال مي‌زند كه سارها در مانورهايي كه بعدازظهر قبل از خوابيدن مي‌دهند پروازهايي بر فراز جمعيت خود انجام ميدهند كه علت آن به دست آوردن تصوري است از تراكم گروه هر كدام از سارها بايد بداند كه گروه جمعيتش خيلي زياد است و يا جا دارد براي اضافه شدن و اين سبب به وجود آمدن واكنش درخور مي‌شود يعني اگر جمعيت زياد باشد توليد مثل سركوفته شده تا جمعيت خود را با منابعش در توازن نگه دارد، اين مسأله مخالفت زيست‌شناسان جمعيت را برانگيخت و به همين دليل براي سه دهه نظريه انتخاب گروهي از اعتبار افتاد اما امروز بعد از رفع اشكالات، اين نظريه دوباره سر برآورده و براي توجيه بعضي مسائل از آن استفاده مي‌شود.
بعد از رد نظريه انتخاب گروهي كارهاي فيشر، هالدين و بعدها داوكينز وديگران بر روي ژن متمركز شد و اينكه ژن عامل اصلي انتخاب است و بقيه چيزها به تبع آن مي‌آيند و مي‌روند و خود ويلسون هم بر اين عقيده است كه اگرچه انتخاب در سطوح مختلف صورت مي‌گيرد ولي محوريت انتخاب با ژن است يعني اينكه مجموعه ژنهاي فرد به گونه‌اي او را در هنگام يك تصميم‌گيري دچار ترديد و تزلزل مي‌كنند، آميخته‌اي بين ترس و خشم، فرار و حمله، عشق و نفرت؛ كه او در اين آميخته به گونه‌اي عمل مي‌كند كه در واقع بين مطلوبيت سطوح مختلف توازن برقرار شود، چرا كه يك انتخاب ممكن است براي فرد مفيد باشد اما براي خانواده او نامناسب باشد و براي جمعيتي كه آن خانواده جزو آن است خوب باشد.
اين مسأله‌اي بود كه حل آن با محوريت ژن زمينه را براي پيدايش سوسيوبيولوژي آماده كرد و مسأله ديگر بحث فداكاري بود كه از زمان داروين تا دهه شصت قرن پيش توضيحي براي آن نداشتيم، چراكه فداكاري به معناي اين است كه موجود فداكار بايد از شايستگي ژنتيكي خود به نفع ديگران بكاهد و اين مسأله با نظريه انتخاب كه مي‌گويد موجوداتي كه بهتر عمل مي‌كنند بهتر مي‌مانند و فرزندان بيشتري از خود به جا مي‌گذارند و ژنهايشان در مخزن ژني نسلهاي آينده به پيش مي‌رود، در تضاد است و اين موضوع معمايي بود كه برايش حلي نداشتيم، مثال بارز آن وجود كاستهاي عقيم هستند در كلنيهاي حشرات اجتماعي كه خود توليد مثل نمي‌كنند كه براي داروين و ديگران تا دهه شصت مشخص نبود كه چرا يك موجود بايد عقيم باشد و فرزندان ديگران را به جاي فرزندان خودش پرورش دهد. كارهاي هميلتون تا حدودي اين مسأله را روشن كرد. اطلاعاتي در اين زمينه كه خويشاوندي مي‌تواند توجيه كننده‌ي مسأله فداكاري باشد وجود داشت اما هميلتون در 1964 در دو مقاله مفصل به اين موضوع مي‌پردازد و نشان مي‌دهد كه فقط شايستگي فردي نيست كه به پيش مي‌رود بلكه شايستگي فراگير مي‌تواند به جاي شايستگي فردي بنشيند. شايستگي فراگير يعني شايستگي‌اي كه خود فرد دارنده ژن و خويشاوندان نزديك او كه همان ژن را داشته باشند براي يكديگر خود را به خطر مي‌اندازد تا خويشاوندان و ساير افراد گروه كه همان ژن را صاحبند بتوانند بمانند و به پيش بروند. لذا از آنجايي كه در كلوني يك حشره اجتماعي مثل زنبور عسل كارگران عقيم، خواهران خود را پرورش مي‌دهند مثل اين است كه فرزندان خود را پرورش دهند چراكه خواهر در كمترين ميزان اشتراك ژني پنجاه درصد ژن مشترك دارد همانطور كه فرزند با والدين پنجاه درصد اشتراك ژن دارد. نكته جالبتر كه هميلتون در مقاله بعد خود به آن اشاره مي‌كند اينست كه چرا در بين همه حشرات تنها راسته نازك بالان يعني زنبور و مورچه تا اين حد از زندگي كلني‌وار پيش رفته‌اند به طوري كه از مجموع حشراتي كه زندگي اجتماعي دارند تنها موريانه بيرون از اين راسته قرار مي‌گيرد و او اينرا به دليل نوع انتخاب جنسيت در نازك بالان مي‌داند نرها از تخمك بارور نشده و ماده‌ها از تخمك لقاح شده بيرون مي‌آيند و به اين ترتيب خواهر با خواهر 75 درصد اشتراك ژني دارد در حالي كه با برادر تنها 25 درصد اشتراك دارد و هر موجودي با فرزندش فقط 50 درصد ژن مشترك دارد بنابراين اگر كارگران تخمهايي را پرورش مي‌دهند كه تبديل به خواهرانشان مي‌شود اين در واقع شاهكاريست از نظر انتقال ژن چراكه خواهران 75 درصد اشتراك ژني دارند بنابراين هميلتون اين مسأله را با بحث فداكاري و شايستگي فراگير مرتبط مي‌كند و آنرا از حالت معما درمي‌آورد.»
چالش ميان سوسيوبيولوژي و علوم اجتماعي
در ادامه مجيد لباف، مجري جلسه با طرح موضوع چالش ميان سوسيوبيولوژي و علوم اجتماعي از دكتر حيدري بيگوند استاد جامعه‌شناسي و عضو هيأت علمي دانشگاه فردوسي مشهد پرسيد: «بحث سوسيوبيولوژي دو چالش به وجود مي‌آورد: اول اينكه در صورتي كه بپذيريم طبيعت انسان نتيجه تكامل ژنتيكي اوست و بر روي تفاوتهاي بين افراد و گروهها به نوعي مي‌توان صحه گذاشت و اينگونه آنرا توجيه كرد كه تفاوتها به علت تفاوت در ذخاير ژنتيكي آنهاست و در نتيجه اجتناب‌ناپذير، واين مي‌تواند موجب احياي نظريات جبرگرايي‌جغرافيايي ونازيسم شود و دوم اينكه اين نظريه مي‌تواند مكاتب بزرگ جامعه‌شناسي مثل ساختارگرايي و كاركردگرايي را به چالش بكشاند چراكه اگر ما بپذيريم كه هر رفتار اجتماعي نتيجه تراكم ميلونها موتاسيون است كه در طول زمان ايجاد شده، با نظر كاركرد گرايان و ساختارگرايان كه به ساختها اصالت مي‌دهند و نه به انسان به عنوان حامل آن ساختها تضاد دارد و با پذيرش سوسيوبيولوژي 60 يا 70 درصد از علوم اجتماعي بايد سپر بيندازند.»
دكتر حيدري در پاسخ اظهار داشت: « اصولا ساختارگرايي را علوم اجتماعي از زيست‌شناسي برگرفته‌اند و با نگرش داروينيستي مطابقت دارد و تناقضي ميان آنها و سوسيوبيولوژي وجود ندارد. بسياري از تصوراتي كه قبلا در قلمرو جامعه‌شناسي وجود داشته بايد دچار دگرگوني اساسي شود اما فونكسيوناليسم هيچ تضادي با يافته‌هاي زيست‌شناسي ندارد. من مايلم به بعد فلسفي قضيه اشاره كنم. علومي مثل زيست‌شناسي كه مبتني بر مشاهده بيروني هستند گيرنده‌هاي بيروني را به كار مي‌گيرند، در حالي كه در روان‌شناسي ژرفا و همينطور در روان‌شناسي گشتالت از طريق درون‌نگري همدلانه مي‌توان به عمق وجود ديگري پي ‌برد، كه اينها مي‌توانند روشهاي علوم تجربي را كه بر ادراك حسي مبتني هستند به خوبي تكميل كنند و جهان‌بيني گسترده‌اي را ايجاد مي‌كنند كه از يك طرف از طريق گيرنده هاي دروني اطلاعات را مي‌گيرد و از طرف ديگر تجربيات بيروني. اين دو وجه همديگر را تكميل مي‌كنند و اين برمي‌گردد به موضوعي كه دكارت سالها قبل مطرح كرد كه دنياي روح و دنياي جسم دو دنياي متفاوتند كه گرچه بين اين‌دو رابطه وجود دارد اما اينها قابل مقايسه با هم نيستند، علي رغم اينكه امروزه در علوم اعصاب تحقيقات وسيعي به كمك ثبت تكانه‌هاي مغز روي نمايشگر انجام شده، با وجود اين نتايج به دست‌آمده در حد پارالليته است و اين هماني نيست و اگر اين دو افق با هم تلفيق بشوند نتايج درخشاني به دست خواهيم آورد.

مثلا در ارتباط با اپي‌ژنز، اندام‌هاي موجود زنده در هنگام تشكيل با نظم معيني تشكيل مي‌شوند. قانون فيلوژنز كه هگل در حدود يك قرن پيش مطرح كرد ديگر طرفدار ندارد اما به صورت ديگري دوباره برگشت داشته است و اين در مورد بعد انتوژنتيكي، يعني تحولاتي كه از سلول تخم لقاح يافته تا مرگ آن ارگانيسم صادق است و اين تحولات كم و بيش روند فيلوژنز را تكرار مي‌كند. در قلمرو روانشناسي تربيتي هم اين مسئله را مي‌بينيم، كودك در مرحله‌اي از رشد خود همه چيز را به شكل اشباح مي‌بيند يعني همه چيز را به شكل انسان‌گونه و حيوان‌گونه مي‌بيند، همان حالتي كه در فرهنگ هم رخ مي‌دهد يعني انسان وقايع را در رابطه با ذات ماورائي مي‌داند و اينها مراحلي است كه هر بچه‌اي طي مي‌كند تا به نقطه‌اي مي‌رسد در سه تا پنج سالگي كه زبان را كسب مي‌كند. كارتون بريج كه بيشتر از سي سال از عمرش را وقف چگونگي ارتباط‌گيري زنبور عسل كرد و در نهايت جايزه نوبل را به همين واسطه دريافت كرد، مشاهده نمود كه زنبور عسل زبان نمادين خود را از طريق فيلوژنتيك كسب كرده است.
استعدادهايي نظير انتقال اطلاعات درباره محل غذا از طريق ايجاد زاويه‌اي بين بدنش با محور كندوي عسل نشان هنده زاويه‌ايست كه نور خورشيد با محل منبع غذا مي‌سازد و زنبورهاي عسل حتي در هواي ابري قادر به دريافت اشعه پلاريزه شده و يافتن محل غذا مي‌باشند، اين استعدادهاي حيرت‌انگيز در روند تكامل ايجاد شده و از طريق فيلوژن منتقل شده است.
اتولوگ‌هايي مثل لورنس و تيمبرگن و موريس و ديگران نشان دادند رفتار غريزي دو جزءاصلي دارد كه يك جزء آن همان تاكسيس‌هاست كه انعطاف‌پذيري در لحظه معني مي‌دهد، به عنوان مثال يك قورباغه اگر بخواهد با زبانش مگسي را بگيرد و انحراف زاويه‌اي به اندازه 30 درجه داشته باشد ابتدا سي درجه را صفر ميكند چون انعطاف در لحظه دارد و اين يعني اتوماتيسمي انعطاف‌پذير، كه قابل يادگيري نيست، چون يادگيري معمولا در يك زمان قبلي واقع مي‌شود و توانمندي را براي مراحل بعدي بهتر مي‌كند اما تاكسيس هيچوقت بهتر نمي‌شود. توانايي‌هاي ارتباط‌گيري زنبور عسل هم با اينكه بسيار پيچيده‌تر از قورباغه است اما مي‌توان آنرا هم جزو همين تاكسيس‌ها دسته‌بندي كرد. ميليونها سال است كه زنبور عسل اين توانايي را دارد و در اثر يادگيري به وجود نيامده است مگر اينكه متاسيوني در اين مدت تغيير كرده باشد در حالي كه زبان سمبليك انسان مبتني بر يادگيري است.
در رفتارهاي غريزي بخشي هم وجود دارد به نام زمينه ارثي يادگيري، اين زمينه توسط ژنها تعيين مي‌شود ولي محتوياتش بستگي به محيط دارد. سوسيوبيولوژي و اكولوژي در مورد حالات دورني مثل اراده از توضيح ناتوان هستند، به هر حال اگر اراده وجود نداشته باشد كما اينكه موضع كاركردگرايان اينست كه انسان لوح نانوشته است؛ انسان در مورد جرم ديگر هيچ تقصيري ندارد. به هر حال اطلاعات در اين زمينه درحد پارالليته است و اين هماني نيست.
دكتر حيدري همچنين افزود: « در قلمرو روان‌شناسي اجتماعي كسي به نام هوفشتتر در مورد ترحم و همدردي و قساوت دو منظر تعريف مي‌كند distance effect و eco effect يعني اثر پژواك و اثر فاصله، و در مورد اثر فاصله توضيح مي‌دهد كه اگر زيست‌شناس، جانوري را كه روي آن كار مي‌كند به عنوان يك شيء تلقي كند ديگر احساس ترحمي نسبت به آن نخواهد داشت ولي اگر مدتي با يك حيوان خانگي زندگي كرده باشيد حتما حس كرده‌ايد كه ديگر نمي‌توانيد از كنار مرگ آن حيوان به سادگي بگذريد. در حقيقت ما دو منظر introseptive و extroseptive داريم و اكولوژي، سوسيوبيولوژي و بيولوژي همه از منظر extroseptive به قضيه نگاه مي‌كنند، روش آنها دريافت اطلاعات از طريق گيرنده‌هاي حسي بيروني است اما برداشتهايي كه ما در روان‌شناسي و ديگر علوم انساني داريم متد اينتروسپتيو است يعني به وسيله زبان ارتباط برقرار مي‌شود و از طريق درون‌نگري همدلانه مفاهيم را درك مي‌كنيم، و نمي‌توان ادعا كرد كه تمام واقعيت را مي‌شود از بيرون درك كرد، واقعيت وجودي ما داراي دو بعد دروني و بيروني است. اين دو منظر همديگر را تكميل مي‌كنند. بسياري از ساختارهايي كه لوي‌اشتراوي مي‌گويد در روان شناسي گشتالت هم مورد بررسي قرار مي‌گيرند، گشتالتها تماميت‌هاي ادراكي هستند. شما فرض كنيد شكل مثلث هندسي را هيچ جا نمي‌بينيد، نقطه هندسي وجود خارجي ندارد، تعريف آنهم عبارت است از مكاني مفروض فاقد ابعاد، اين مكان مفروض فاقد بعد را نمي‌توان از بيرون حس كرد و مي‌شود گفت گشتالتها تماميت‌هاي ادراكي هستند كه بر پس‌زمينه‌ها ظاهر مي‌شوند، ذهن ما هميشه در تقابل چيز و غير چيز، گشتالت و پس‌زمينه قرار دارد، به همين دليل است كه مفهومي به نام هيچ در فلسفه مطرح مي‌شود و همه اين ساختارهاي ذهني ما در روند تكامل شكل گرفته است.»
سوسيوبيولوژي و محيط زيست
در اين جلسه همچنين دكتر حميد طراوتي، مترجم و از فعالان محيط زيست ضمن بيان اينكه در پزشكي سندرومي به نام "دپرسيون ناشي از سن" داريم كه معمولا براي افراد بالاتر از 60 سال، كساني كه با نگاه گذشته خود، چيز بدردخوري نمي‌يابند پيش‌مي‌آيد و من مطمئنم كه آقاي وهاب‌زاده اين بيماري را نخواهند گرفت چون خدمت بزرگي به محيط زيست و ادبيات ايران كردند كه از اين بابت از ايشان ممنونيم. اما ادوارد ويلسون كه همه او را با سوسيوبيولوژي مي‌شناسند جزو طرفداران محيط زيست و در پي اثبات اين قضيه است كه محيط زيست زيربناي اقتصاد بوده و براي توسعه اقتصادي اول بايد محيط زيست را حفظ كرد و من مي‌خواستم بدانم ادوراد ويلسون معتقد است كه بشر موفق مي‌شود به پايداري محيط زيست دست پيدا كند و يا جزو بدبينان است؟» وهاب‌زاده گفت: «در آخر فصل سوسيوبيولوژي انسان او تلويحا ابراز نااميدي مي‌كند، نه از بايت اينكه انسان توان حفظ محيط زيست را نداشته باشد بلكه از اين بابت كه انسان ميراثي با خود از دوره كهن سنگي دارد، آنچه كه ما به عنوان خشم، نفرت، ميل او به جنگ و قلمروطلبي و غيره مي‌شناسيم پايه‌هاي ژنتيكي دارند، ويلسون و برخي ديگر، انسان را موجودي قلمروطلب و قبيله‌گرا مي‌دانند، هرگاه شما عده‌اي را در جايي جمع كنيد بلافاصله تشكيل گروه و زيرگروه مي‌دهند، حتي آزمايش نشان داده است كه اگر به صورت رندوم افرادي را تبديل به دو گروه كاملا تصادفي كنيم پس از مدتي اين دو گروه براي خود هويتهاي مستقلي قائلند و ويژگيهاي خاصي را به خود و به گروه مقابل خود نسبت خواهند داد.
مبناي قبيله‌گرايي در انسان بسيار قوي است و ويلسون بر اساس اين ساختاري كه از گذشته در وجودمان مانده مي‌گويد در اين مورد دو راه حل وجود دارد؛ يكي اينكه علوم اعصاب به نقطه‌اي برسند كه ما بتوانيم با دستكاري ژن اين صفات را از درون خودمان وجين كنيم و ديگري اينكه با جهاني شدن، جهان چنان با هم درآميخته شود كه سيلان ژن بين زيرگروهها و گروههاي بزرگ، هويتهاي فردي و گروههاي كوچك را از بين ببرد و انسان اين خصوياتي را كه امروز دارد به اين شكل از دست بدهد، ولي در هر دو مورد ابراز نااميدي مي‌كند، ما مي‌دانيم كه تهاجم در انسان يك صفت دست و پاگير و مزاحم است ولي اگر بخواهيم آنرا وجين كنيم بسياري از صفات مطلوب ديگري كه با اين صفت مرتبط هستند نيز از بين مي‌روند مثل ايثار يا همدلي و همدردي با ديگران، كه همه از يك آتش‌خانه نيرو مي‌گيرند و اگر يكي از بين برود بقيه هم نخواهند بود.
بنابراين ابراز يأس مي‌كند از اينكه ما بتوانيم برون رفتي از ميراث جانوري داشته باشيم ولي حداقل اميدوار است كه صد سالي كار دارد تا ما به آن نقطه برسيم كه ندانيم چه بايد بكنيم. او در سوسيوبيولوژي به محيط زيست اشاره‌اي گذرا مي‌كند و مي‌گويد اين زيبايي‌شناسي انسان كه ميل او را به جانوران و زيست‌گاهها به صورت ذاتي پيش مي‌برد او را به طور خود به خود متحد منابع طبيعي و گونه‌هاي ديگر مي‌كند، يعني از يك طرف او سعي دارد تبار حيواني خود را با آمدن به شهر و زندگي منزوي از طبيعت انكار كند، اما از طرف ديگر در شهر افسرده مي‌شود و علاقه‌اش به طبيعت او را به بيرون از شهر مي‌كشاند و او بين ايندو نمي‌تواند از يكي خلاص شود بنابراين اميد به اينكه انسان بتواند يافته‌هاي تكنولوژيك خود را در جهت حفظ گونه‌هاي ديگر به كار بگيرد تا حدودي وجود دارد.
يكي از حاضرين در جلسه از مترجم كتاب پرسيد: «تكامل از همان ابتدا دو شق داشته يعني فيزيكال و كميكال، كميكال به معني ساختارهاي ژنتيكي و هم ساختارهاي روحي و فكري و ايندو حالت متقابل دارند و درپي يك تغيير ساختار تغيير رفتار هم وجود دارد. به نظر من در حال حاضر تكامل در معني فيزيكالش متوقف شده اما در معناي كميكالش ادامه دارد چيزي كه بشر ميخواهد جاودانگي است، شما گفتيد هدف در انتخاب طبيعي اينست كه حامل ژنها باقي بماند، اما به عنوان نمونه انشتين معلوم نيست چند فرزند داشته و ژنهاي او به معناي فيزيكال آن گم است اما نظريات او زنده است. شما در تكامل شق مهمي را كه شق معنوي است كنار مي‌گذاريد و اين خيلي ساده انديشي است كه ما فكر كنيم در انتخاب طبيعي فقط اين ژنها هستند كه اهميت دارد، در حالي كه خيلي جاها حامل ژنها از بين رفته‌اند اما تفكرات آنها باقي است و به حيات خود ادامه مي‌دهد.»
وهابزاده در پاسخ ابراز داشت: «وقتي صحبت از شجاعت، فداكاري براي ديگران مي‌كنيم اين فداكاري ممكن است به جاي اينكه براي فرزندان باشد در قالب ديگري ريخته شود ولي بحث ما در اينجا اينست كه اگر فداكاري در اين موجود نباشد و از آتش‌خانه فداكاري براي فرزندانش نيرو نگرفته باشد نمي‌تواند براي ديگران هم كاري انجام بدهد، يعني فرزند او بسط پيدا مي‌كند و مي‌تواند براي فرزندان ديگر هم كاري انجام بدهد، ولي يادمان باشد كه اينها بعد از آنست كه استعداد تصوري انسان و بسط فكري او آنقدر توسعه پيدا مي‌كند كه مي‌تواند يك چيز را جاي چيز ديگري بگذارد ، اما انسان يك موجود قديم است، ما موجودي نيستيم كه ديروز به وجود آمده باشيم و قرار باشد فردا از بين برويم، تكامل اين بشر چند ميليون سال طول كشيده و اين بحثهايي كه ما مي‌كنيم فقط در حدود دو هزار سال است كه شكل گرفته و اين دوهزار سال تنها به اندازه يك چشم برهم زدن بيشتر نيست و اينكه ما خود را در اين محدوده كوچك زماني محدود كنيم و همه چيز را در اين چارچوب ببينيم ما را به شدت به كج‌راه خواهد برد.
ويلسون درمورد علوم انساني مي‌گويد: چگونه است كه وقتي ما يك دارو را مي‌خواهيم آزمايش كنيم آنرا اول روي موش، خرگوش و ميمون آزمايش مي‌كنيم، يعني تلويحا مي‌پذيريم كه فيزيولوژي ما با فيزيولوژي آنها يكسان است، يعني به صورت دوفاكتو مي‌پذيريم كه با آنها خويشاونديم ولي در لحظه‌اي كه مسأله‌ي انديشه و مغز پيش‌مي‌آيد، ما كاسه و كوزه را به هم مي‌ريزيم و معتقديم تافته جدا بافته هستيم، ما چنين چيزي نيستيم، اگرچه كه ما بسياري از آن صفات را به درجات فوق‌العاده بالاتر داريم، ولي يادتان باشد كه ما اين صفات را در حتي ده هزار سال پيش هم نداشتيم. من از بچگي خودم يادم مي‌آيد كه وقتي پدرم مريض مي‌شد مادرم يك پياز، يك تخم‌مرغ و يك نان در دستمالي مي‌پيچيد و صبح خيلي زود مي‌رفتيم اينها را جلوي در يك مسجد مشخصي قبل طلوع آفتاب مي‌گذاشتيم و سرمان را برمي‌گردانديم و معتقد بوديم اين مي‌تواند پدر ما را خوب كند.
لازم نيست به دوره كهن سنگي برويم به عنوان مثال حتي پيش از آمدن پني‌سيلين ما با مسأله خرافه سروكار داشتيم و اين خرافات همه وجود ما را در دوره تكاملمان اشغال مي‌كند. اينكه ما امروز نشسته‌ايم و فقط از منطق بحث مي‌كنيم يك دوره بسيار كوتاه و گذرا از زندگي بشر است و معلوم نيست كه فردا هم وجود داشته باشد يا نه، ولي اينكه ما اين ميراث گذشته‌ي طولاني را انكار كنيم و فقط به لحظه بچسبيم به نظر من علمي نيست. آنچه ويلسون مي‌گويد اينست كه انسان هم يك گونه است مثل بقيه‌ي گونه‌ها، اگرچه كه گونه‌ايست بسيار متعالي و توانسته در طول دويست هزار سال حجم مغز خود را از 400 سانتي‌متر مكعب به 2000 سانتي‌متر مكعب برساند، ولي اينهم يك گونه است و زماني ما مي‌توانيم به مسائل اين گونه‌ي خاص پاسخ دهيم كه او را هم مثل هرگونه‌ي ديگري بياوريم در داخل ديسيپلين زيست‌شناسي و نودارويني. در اين صورت پرده خواهد افتاد و خواهيم ديد كه بسيار چيزها را در مورد انسان نديده بوديم. به عنوان مثال انسان و گوزن در اين ويژگي مشترك هستند كه هر دو اگر فرزند درون رحمشان ضعيف باشد و نر هم باشد آنرا سقط مي‌كنند، براي اينكه در جانورني كه چندزني در ميان آنها معمول است، مرد بايد براي تصاحب زن با مردان ديگر رقابت كند، به امروز نگاه نكنيد كه مي‌رود خواستگاري و يا نامه مي‌نويسد براي فلان دختر كه از او بخواهد با هم رابطه داشته باشند، به اين توجه كنيد كه اين يك ميراث قديمي است در ما نهفته، اين موجود براي اينكه بتواند چند همسر داشته باشد بايد با مردان ديگر بجنگد و بايستي استعداد خود را به عنوان يك موجود قوي به زن نشان دهد. اگر ضعيف به دنيا بيايد سرمايه‌گذاري ژني مادر سوخته است، او نمي‌تواند زني انتخاب كند، گوزن ماده هم در صورتي كه دچار سوء تغذيه شود و يا اينكه اختلالي در جنين او پيش بيايد، اگر جنين نر باشد با سهولت بيشتري او را سقط مي‌كند و در انسان هم همينگونه است؛ شما برويد از بيمارستان آمار بگيريد ببينيد چند درصد بچه‌هاي سقط شده پسر هستند! بنابراين وقتي پرده مي‌افتد و ما خود را به شكل يك گونه مي‌بينيم، مي‌توانيم به منشأ بسياري از خصويات خود از جمله انتخاب همسر، شيوه‌هاي رقابت با ديگران و همچنين معيشت پي‌ببريم.
اين موجودي كه تا دهه شصت حتي زيست‌شناختي توليد مثل خودش را نمي‌شناخته، لازم است كه او را بياوريم به درون ديسيپلين زيست‌شناسي، نه به اين معني كه او را به يك حيوان فروبكاهيم بلكه به اين معنا كه او هم همان ساختار ژنتيكي را دارد، همان سازگاريها را پيدا كرده، همان مسير تكاملي را رفته و اينها بايد داغ خود را بر او گذاشته باشد بنابراين اگر او را از اين زاويه مطالعه كنيم بسياري از چيزها بر ما معلوم مي‌شود.
اگر چه رفتار جوامع بدوي و انسان اوليه را مي‌شود بر اساس ديسيپلين سوسيوبيولوژي تفسير كرد ولي هنوز يافته‌هاي سوسيوبيولوژي ناتوان از تبيين پديده‌هاي اجتماعي امروز در جهان پيچيده است اما اگر جامعه‌شناسي همان شيوه‌ي تحقيق زيست‌شناسي نودارويني را بپذيرد، كار بسيار آسان مي‌شود. ويلسون هيچ اظهار نظري در مورد ويژگيهاي جامعه‌شناسي و روان‌شناختي جوامع جديد ابراز نمي‌كند و اصلا تخصص خودش نمي‌داند، حتي خودش مي‌گويد كه تمام عرصه‌هاي جديدي را كه قرار بود در سوسيوبيولوژي حشرات ادغام كنم در كلاس ديگران تلمذ و جمع آوري كردم و تنها امتياز ويلسون اينست كه او سنتزگر ماهري است و در زمينه‌هاي ديگر هم خود را نشان داده است ، مثل تنوع زيستي و جغرافياي زيستي جزاير، صرفا اطلاعات و يافته‌هاي ديگران را سنتز كرده است و رشته‌ي تازه‌اي را بنياد گذاشته در حالي كه خود او درس خوانده اين رشته‌ها نيست و اظهار نظري هم نمي‌كند.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837