شخص بيسوادي وارد دهي شد. صبح رفت حمام و چون وارد خزينه حمام شد گفت: «بوي كهنه مياد» مردمي كه توي خزينه بودند بنا كردند لنگهاي خودشان را ديدن، مرد گفت: «نگردين لنگ خودم بود ميسوخت، خاموش كردم» مرد ديد در اين ده ميتوان كار كرد. خلاصه خودش را عالم جا زد و پيشنماز و آقاي ده شد. روزي يك نفر از اهالي مرد. قاصد فرستادند پيش آقا كه بياييد مرده را غسل بدهد و نمازش را بخواند. آقا ديد ديگر اينجا مشت او باز ميشود گذاشت و فرار كرد. مردم كه فهميدند آقا رفته، دنبالش رفتند و او را گرفتند و آوردند. مرد مشغول شستن ميت شد. به او گفتند: «مرده را كه ميشورن دعا هم ميخوانن» مرد بينوا كه چيزي بلد نبود اينطور گفت: «مرد درازي مرده بود ـ آب بريز جونم ـ نان و پيازي خورده بود ـ آب بريز جونم ـ چيزي با خود نبرده بود ـ آب بريز جونم» ميت را كفن كردند. آقا جلو و مردم هم پشت سرش ايستادند كه نماز ميت را بخوانند مرد دست را به نيت تكبير بلند كرد و گفت: «در رفتي تو و گير افتادم من، الله اكبر!»
|