اين قصه در مورد اشخاصي است كه چون كاري را يك بار انجام ميدهند و ضرر آن را ميچشند، ديگر گرد آن كار نميروند، اگر هم كسي از اين اشخاص بخواهد كه آن كار را انجام بدهند ميگويند: «ديگر ما توبه نصوح خواندهايم». در زمان قديم در يكي از ولايات مردي بود به نام نصوح كه برخلاف مردهاي ديگر صاحب ريش و سبيل نبود و به همين جهت هم از نداشتن ريش و سبيل استفاده ميكند و به ولايت ديگري ميرود و در يكي از حمامهاي زنانه به عنوان كارگر (كيسهكش) شروع به كار ميكند و احدي نيز از اين جريان باخبر نميشود، تا اينكه يك روز دختر حاكم شهر به حمام ميآيد، و درحين استحمام انگشتر گرانقيمت او گم ميشود، هرچند براي انگشتر خود جستوجو ميكند آن را نمييابد تا اينكه دستور ميدهد، همه زنها لنگهاي خود را باز كنند و لخت و عريان بشوند تا همه جايشان را تفتيش كنند، در اين موضع نصوح كيسهكش با خودش فكر ميكند، كه اگر زنها و مخصوصاً دختر حاكم بفهمند كه او زن نيست چه بلايي بر سرش خواهد آمد؟ در اين گير و دار نصوح به خداي خود متوسل ميشود و توبه ميكند كه اگر امروز از اين ماجرا نجات پيدا كرد ديگر از اين كار دست بردارد و باقي عمر را به عبادت بگذراند، ناگهان سر و صدايي بلند ميشود كه انگشتر پيدا شد. بنابراين دختر حاكم از بقيه زنها دست برميدارد و ديگر لنگ آنها را باز نميكند. چون نصوح نجات پيدا ميكند از حمام بيرون ميرود و به كوه پناه ميبرد و با مقداري سنگ آنقدر از اين كوه به آن كوه بالا و پايين ميرود تا تمام گوشتهاي بدنش آب ميشود و از بين ميرود، تا آنجا كه به او ندا ميرسد «اي نصوح توبه تو قبول شد». از آن پس نصوح تا آخر عمر به عبادت ميگذراند و توبه او به نام «توبه نصوح» معروف ميشود.
|