يك روز سرد و زمستاني، يك گرگي توي كوه دنبال طعمه ميگشت. آنطرفترش هم يك روباهي ايستاده بود كه چند روز بود چيزي گير نياورده بود و گرسنه مانده بود. تا چشم روباه به گرگ افتاد پيش رفت و بعد از سلام و عليك گفت: «حالت چطوره رفيق؟» گرگ جواب داد: «اوضاع، خيلي بده. چند روزه كه گلهها خانگي شدهاند و چوپان از ترس برف و سرما آنها را به بيابان نياورده تا ما بتوانيم سبيلي چرب كنيم». روباه گفت: «اينكه غصه نداره. من از تو بدترم. روده بزرگهام داره روده كوچيكه مو ميخوره بيا تا دست برادري و يكرنگي بهم بديم... خدا هم وسيله سازه». گرگ هم قبول كرد و با هم راه افتادند. همينطور كه داشتند ميرفتند روباه چشمش افتاد به يك پلنگي كه داشت از آن دورها رد ميشد به گرگ گفت: «چه صلاح ميدوني كه بريم با پلنگ دوست بشيم؟... خيال ميكنم تو اين زمستوني بدردمون بخوره، تو هم كه ديگه پير شدهاي و بايد بقيه عمرت غذاي آماده بخوري!» گرگ گفت: «ما چه جوري ميتونيم با پلنگ رو هم بريزيم؟» روباه گفت: «اينش با من!» خلاصه روباه آرامآرام رفت جلو تا رسيد به پلنگ و سلام كرد. پلنگ غرش ترسناكي كرد و گفت: «تو با اين قيافه مضحك از من چي ميخواي؟» روباه گفت: «من و اين رفيق پيرم يك عمريست كه در همسايگي شما هستيم و حق همسايگي به گردن شما داريم به اين حساب شما بايد توي اين زمستان سخت ما را زير سايه خودتان نگه داريد وگرنه ما دو تا از گرسنگي تلف ميشيم». پلنگ گفت: «تو و رفيقت اگه مكر و حيلهتونو كنار بذاريد و كارهاي منو خراب نكنيد و صداقت به خرج بدهيد حرفي ندارم اما اگر دست از پا خطا كنيد روزگارتون سياهه و به جزاي عملتان ميرسيد». روباه و گرگ قول دادند خالصاً مخلصاً هرچه پلنگ گفت گوش بدهند و اطاعت كنند. قول و قرارشان را گذاشتند و راه افتادند يك مسافتي كه رفتند به تك درخت پيري رسيدند. روباه و گرگ كه ديگر از گرسنگي رمق نداشتند اجازه گرفتند كه همانجا پاي درخت بمانند. پلنگ هم قبول كرد و گفت: «شما همين جا بمانيد تا من برم قوت و غذايي فراهم كنم». بعد رفت و در يك كوره راهي كمين كرد. از قضا پيرمردي با الاغش داشت ميرفت. دنبال الاغ هم كره كوچكش بود. همين كه از نزديك كمينگاه رد شدند، پلنگ روي كرهخر جست و او را گرفت و با خودش به ميان بوتهها برد. وقتي جانش را گرفت او را برداشت و برد پيش رفقاش و داد به دست گرگ تا پوست بكند و «منصفانه» تقسيم كند. گرگ كه در يك چشم به هم زدن پوست كرهخر را كند و رودههاي آن را با مقداري استخوان ميان پوست پيچيد و گفت: «اين براي روباه» بعد گوشتهاي نازك ران و چربيهاي داخل شكم و دل و جگرش را هم به عنوان سهميه خودش برداشت. مابقي را هم به عنوان سهم پلنگ جلو پلنگ گذاشت و گفت: «چون من پيرم و دندان ندارم اين چربيها و گوشت ران و دل و جگر را ميخورم. روباه هم كه جوونه پوست نازك و رودهها را بخوره. جناب پلنگ هم كه از همه بيشتر زحمت كشيدهاند و سرور ما هستند بقيه را ميل فرمايند»
|