جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  09/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > ضرب المثل

خر مال خواجه، خر من از خواجه
گروه: ضرب المثل

هروقت بخواهند با خودي معامله كنند يا قوم و خويش‌‌ها بخواهند با هم وصلت كنند و سودي در ميان باشد كه به جيب خودي برود اين مثل را مي‌زنند كه قصه‌اي دارد.

روزي، روزگاري شاه‌عباس كبير در لباس درويشي به يك شهري سفر مي‌كند. زني را مي‌بيند و عاشق او مي‌شود و او را به زني مي‌گيرد. بعد از مدتي كه از هم جدا مي‌شوند زن مي‌گويد: «شوهر عزيزم تو كه از من بدون هيچ نشانه‌اي جدا مي‌شوي، شايد من از تو باردار شدم و پسر يا دختري گيرمان آمد. بگويم پدرت كيست؟» شاه‌عباس مي‌گويد: «اسم من درويش عباس است. اين بازوبند را بگير قايم كن اگر پسر گيرت آمد كه ببند بيايد اصفهان، مرا پيدا خواهد كرد، اگر هم دختر بود بفروش خرجش كن». خداحافظي مي‌كند و از هم جدا مي‌شوند. شاه‌عباس مي‌آيد به اصفهان و به فرمان‌روايي مشغول مي‌شود.

بعد از نه ماه و نه روز خداوند پسري به آن زن مي‌دهد. پسر بزرگ مي‌شود. چون شاهزاده بوده بسيار خوش‌قيافه و خوشگل مي‌شود. موقعي كه مي‌آمده مثل ماه شب چهارده بوده. يك روز كه در كوچه بازي مي‌كند به بچه‌هاي كوچه مي‌زند پدر و مادر بچه‌‌ها مي‌گويند: «معلوم هست پدرت كيست؟ كه مرتب به بچه‌هاي ما مي‌زني؟» در هر صورت پسر من به سن پانزده شانزده سالگي مي‌رسد و يك روز با بچه‌هاي هم سن و سال خود مرافعه مي‌كند و كتك مفصلي به آنها مي‌زند. پدر و مادر بچه‌‌ها مي‌آيند و به او مي‌گويند: «پدرت معلوم نيست. تخم حرام، چرا اينطور به بچه‌هاي ما مي‌زني؟»

پسر اين دفعه ديگر ناراحت مي‌شود فوري مي‌آيد خانه و به مادرش مي‌گويد: «راست بگو پدر من كيست؟ يا بگو يا ترا مي‌كشم، پدرم كيست؟» مادر به پسر مي‌گويد كه: «پدر تو درويش عباس است و اين بازوبند را هم به من داده كه اگر پسر گيرم آمد ببندم به بازويش» پسر مي‌گويد: «زود بازوبند را ببند به بازوم كه مي‌خواهم بروم پدرم را پيدا كنم»

خلاصه بازوبند را از مادر مي‌گيرد و توشه‌اي برمي‌دارد و با مادر خداحافظي مي‌كند و راهي اصفهان مي‌شود.

در اصفهان در بازار شاگرد يك حليم‌فروش مي‌شود و چون جوان بسيار زيبايي بود كار و بار حليم‌فروش مي‌گيرد و آنقدر مشتري براي تماشاي قد و قامت او مي‌آيد كه حساب ندارد. از قضا خانه وزير شاه عباس هم نزديك دكان حليم‌فروش بوده. يك روز كنيز دختر وزير مي‌رود پهلوي دختر و مي‌گويد: «بي‌بي، يك جواني در دكان حليم‌فروشي است كه نمي‌شود يك نظر نگاهش كرد اينقدر زيباست كه نگو» كنيز آنقدر تعريف مي‌كند كه دختر وزير مي‌گويد: «بايد من اين جوان را ببينم» با كنيزش مي‌آيد جلو دكان و جوان را مي‌بيند. يك دل نه صد دل نه هزار دل عاشق او مي‌شود.

به خانه مي‌رود و مي‌فرستد عقب جوان ـ وقتي كه مي‌آيد مي‌گويد من تو را مي‌خواهم. جوان هم كه دختر را مي‌بيند عاشق او مي‌شود. بعد از مدتي نقشه مي‌كشند و از زير بتو دكان حليم‌پزي به خانه وزير نقب مي‌زنند و هر شب پسر از راه نقب به خانه وزير مي‌رود و به عيش و نوش خودشان مشغول مي‌شوند. از قضا شبي شاه‌عباس در لباس درويشي از مقابل دكان حليم‌پزي عبورش مي‌افتد. مي‌بيند چراغ دكان روشن است.

در مي‌زند و مي‌گويد: «ميهمان دوست داريد؟» پسر مي‌گويد: «قدم ميهمان بالاي چشم» شاه‌عباس وارد دكان مي‌شود. بعد از چند دقيقه كه مي‌گذرد كنيز دختر چراغ به دست از راه نقب وارد دكان مي‌شود و به پسر مي‌گويد: «چرا دير كردي بي‌بي منتظر و ناراحت است؟» پسر مي‌گويد: «سلام به بي‌بي برسان بگو امشب ميهمان دارم. معذورم بدار» كنيز مي‌رود به بي‌بي خود پيغام پسر را مي‌رساند و دوباره برمي‌گردد كه: «بي‌بي مي‌گويد قدم خودت و ميهمانت بالاي چشم ـ زودتر بيا كه طاقت ندارم» پسر با درويش راه مي‌افتد و از راه نقب وارد خانه وزير مي‌شود. شاه‌عباس نگاه مي‌كند مي‌بيند اينجا خانه وزير خودش است. تبسمي مي‌كند و چيزي نمي‌گويد. پسر و درويش مي‌روند به تالار پذيرايي.

بعد از خوردن شام درويش را مي‌فرستند به زيرزمين و لحاف و تشكي بهش مي‌دهند تا بخوابد و خودشان هم به عيش و نوش مشغول مي‌شوند.

فردا كه شاه‌عباس مي‌رود در بارگاه وزير را مي‌طلبد. مي‌گويد: «امشب لباس درويشي بپوش كه با هم به گردش برويم ولي از حالا با تو شرط مي‌كنم كه هرچه ديدي دم برنياوري». وزير مي‌گويد: «قبول مي‌كنم». شاه مي‌گويد: «شايد جايي ببرمت كه دست اجنبي دور گردن دخترت باشد، بايد قول بدهي كه چيزي نگويي». شاه از وزير قول مي‌گيرد و شب روانه مي‌شوند. مي‌آيند دكان پسر ـ مي‌گويند: «ميهمان دوست داريد؟» پسر مي‌گويد: «قدم ميهمان بالاي چشم» وارد دكان مي‌شوند. بعد از چند دقيقه كنيز مي‌آيد مي‌گويد: «بي‌بي‌ام مي‌گويد چرا دير كردي؟» پسر مي‌گويد: «برو سلام برسان بگو امشب دو تا ميهمان دارم و از آمدن معذورم». كنيز مي‌رود پيغام پسر مي‌رساند و برمي‌گردد، مي‌گويد: «بي‌بي فرمود قدم خودت و هر دو ميهمانت بالاي چشم» و با چراغ جلو مي‌افتد و شاه و وزير هم با لباس درويشي همراه پسر از عقب روان مي‌شوند و از راه نقب وارد خانه وزير مي‌شوند.

همينقدر كه سر از خانه بدر مي‌كنند وزير خانه خودش مي‌بيند اوقاتش تلخ مي‌شود اما شاه‌عباس دستي به وزير مي‌زند مي‌گويد ساكت باش. خلاصه وارد تالار پذيرايي مي‌شوند. ساعتي ساز و مطربي براي سرگرمي آنها مي‌آورند و بعد از صرف شام، شاه‌عباس و وزير روانه زيرزمين مي‌شوند. وزير مرتب سيك‌سيك مي‌كند.

شاه‌عباس مي‌گويد: «اگر حرف بزني كله‌ات مي‌كنم» تا اينكه صبح مي‌شود. شاه و وزير مي‌روند به بارگاه. وزير كلاه خود مي‌زند جلو شاه‌عباس به زمين كه آبرويم رفت. مي‌فرستند پسر را مي‌آورند تا اعدامش كنند. موقعي كه مي‌خواهند به دارش بزنند مأمور اعدام كه لختش مي‌كند مي‌بيند كه بازوبند شاه‌عباس را به بازو دارد. فوري مي‌رود خبر مي‌دهد كه چنين است. اين پسر خزانه شاهي هم بريده است.

شاه مي‌گويد: «اي دخيل او را نكشته باشيد». مي‌گويند: «خير قربان» مي‌گويد: «زود بياوريدش» وقتي كه او را آوردند و او را شناخت، مي‌نشاند پهلوي خود و دستي مي‌زند به پشت وزير و مي‌گويد: «خر مال خواجه، خرمن از خواجه... از خودمان است» و هفت شبانه‌روز عروسي مي‌گيرند و پسر و دختر را به حجله ناز مي‌فرستند.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837