جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > ضرب المثل

روي يخ گرد و خاك بلند نكن
گروه: ضرب المثل

وقتي كسي بيخود و بي‌جهت بهانه بگيرد اين مثل را مي‌گويند.

روزهاي آخر زمستان بود و هنوز كوه‌‌ها برف داشت و يخبندان بود، چوپاني بز لاغر و لنگي را كه نمي‌توانست از كوره ‌راه‌هاي يخ بسته كوه بگذرد در سر «چفت»(آغل) گذاشت تا حيوان در همان اطراف چفت و خانه بچرد.

عصر كه مي‌شد و چوپان گله را از صحرا و كوه مي‌آورد اين بز هم مي‌رفت توي رمه و قاطي آنها مي‌شد و شب را در «چفت» مي‌خوابيد. يك روز كه بز داشت دور و بر چفت مي‌چريد و سگ‌‌ها هم آن طرف خوابيده بودند يك گرگ داشت از آنجا رد مي‌شد و بز را ديد اما جرأت نكرد به او حمله كند چون مي‌دانست كه سگ‌هاي ده امانش نمي‌دهند. ناچار فكري كرد و آرام‌آرام پيش بز آمد و خيلي يواش‌ و آهسته بز را صدا كرد.

بز گفت: «چيه؟ چه مي‌خواهي؟» گرگ گفت: «اينجا نچر» بز گفت: «براي چه؟» گرگ گفت: «ميداني چون ديدم تو خيلي لاغري دلم به رحم آمد خواستم راهي به تو نشان بدهم كه زود چاق بشوي» بز با خودش گفت: «شايد هم گرگ راست بگويد بهتر است حرف گرگ را گوش بدهم بلكه از اين لاغري و بيحالي بيرون بيايم» بعد از گرگ پرسيد: «خب بگو ببينم چطور من مي‌تونم چاق بشم؟» گرگ گفت: «اين زمين، زمين وقف است و علفش ترا فربه و چاق نمي‌كند، راهش هم اينست كه بروي بالاي آن كوه كه من الان از آنجا مي‌آيم و از علف‌هاي سبز و تر و تازه آنجا بخوري من هم دارم مي‌روم به سفر!»

بز با خودش فكر كرد كه خب گرگ كه به سفر مي‌رود و آن طرف كوه هم رمه گوسفندها و چوپان هست بهتر است كه كمي صبر كنم وقتي گرگ دور شد من هم بروم آنجا بچرم عصر هم با گوسفندها برگردم.

گرگ كه بز را در فكر ديد فهميد كه حيله‌اش گرفته، از بز خداحافظي كرد و به راه افتاد و رفت سر راه بز كمين كرد. بز هم كه ديد گرگ راهش را گرفت و رفت خيالش راحت شد و شروع كرد از كوه بالا رفتن، اما توي راه يك مرتبه ديد كه اي دل غافل گرگه دارد دنبالش مي‌آيد. بز فكري كرد و ايستاد تا گرگ به او رسيد. بز گفت: «مي‌دانم كه مي‌خواهي مرا بخوري، من هم از دل و جان حاضرم چون كه از زندگيم سير شده‌ام، فقط از تو مي‌خواهم كه كمي صبر كني تا بالاي كوه برسيم و آنجا مرا بخوري، چون كه اگر بخواهي اينجا مرا بخوري نزديك ده است و از سر و صدا و جيغ من سگ‌‌ها مي‌آيند و نمي‌گذارند مرا بخوري آن وقت، هم تو چيزي گيرت نمي‌آيد و هم من اين وسط نفله مي‌شوم اگر جيغ هم نكشم نمي‌شود آخر جان است بادمجان كه نيست!» گرگ ديد نه بابا بز هم حرف ناحسابي نمي‌زند.

خلاصه شرطش را قبول كرد و بز از جلو و گرگ از عقب بنا كردند از كوه بالا رفتن، گرگ كه ديد نزديك است بالاي كوه برسند شروع كرد به بهانه گرفتن و سر بز داد زد كه «يخ سرگرد نده» بز كه فهميد گرگ دنبال بهانه است با مهرباني گفت: «اي گرگ من كه مي‌دانم خوراك تو هستم، تو خودت هم كه مي‌داني هرچه به قله كوه برسيم امن‌تر است پس چرا عجله مي‌كني من كه گفتم از زنده بودن سير شدم وگرنه همان پايين كوه جيغ مي‌كشيدم و سگ‌‌ها به سرعت مي‌ريختند».

گرگ گفت: «آخه كمي يواش برو، گرد و خاك نكن نزديكه چشماي من كور بشه». بز گفت: «آي گرگ! روي يخ راه رفتن كه گرد نداره، بيجا بهانه نگير» خلاصه راهشان را ادامه دادند تا به سر كوه برسند.

اما گرگ از پشت سرش ترس داشت كه مبادا سگ‌هاي ده از كار او خبردار شده باشند و دنبالش بيايند و هرچند قدمي كه مي‌رفت نگاهي به پشت سرش مي‌كرد بز هم كه مي‌دانست چوپان و گوسفندها سر كوه هستند دنبال فرصتي بود تا فرار كند. تا اينكه وقتي باز هم گرگ برگشت تا به پشت سرش نگاه كند بزه تمام زورش را داد به پاهايش و فرار كرد و خودش را به گله رساند. سگ‌هاي گله هم افتادند دنبال گرگ و فراريش دادند. بز با خودش عهد كرد كه ديگر به حرف ديگران گوش نكند و اگر بتواند از گرگ هم انتقام بگيرد. فرداي آن روز همان گرگ بز را ديد كه باز در جاي ديروزي مي‌چرد.

با خودش گفت: «اينجا گرگ زياد است او كه مرا نمي‌شناسد مي‌روم پيشش شايد امروز او را گول بزنم ولي ديگر به او مجال نمي‌دهم كه فرار كند». با اين فكر رفت پيش بز، بز هم كه از همان اول او را شناخت خودش را به نفهمي زد كه مثلاً گرگ را نمي‌شناسد. گرگ گفت: «آهاي بز! اينجا ملك وقفه، بهتره اينجا نچري بري جاي ديگه». بز گفت: «من حرف تو را باور نمي‌كنم مگر به يك شرط، اگر شرط مرا قبول كني آن وقت هر جا كه بگي ميرم» گرگ گفت: «شرط تو چيه؟» بز گفت: «اگر حاضر بشي و بري روي آن تنور گرم و دو دستت را يك بار در لب آن به زمين بزني و قسم بخوري كه اين ملك وقفي است آن وقت من حرفت را باور مي‌كنم».

گرگ گفت: «خب اينكه كاري نداره» و به سر تنور رفت تا قسم بخورد، زير چشمي هم اطراف را مي‌پاييد كه نكند سگ‌‌ها يك مرتبه به او حمله كنند غافل از اينكه يك سگ قوي بزرگ داخل تنور خوابيده است همين كه رفت سر تنور و دست‌هايش را لبه تنور زد و مشغول قسم خوردن شد سگي كه توي تنور خوابيده بود از خواب بيدار شد و به گرگ حمله كرد. سگ‌هاي ده هم رسيدند و او را پاره‌پاره كردند.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837