روزي يك نفر چوپان در بيابان ميگذشت تا زمين علف دار خوبي براي گوسفندان خود پيدا كند ديد جنگل آتش گرفته ماري هم در ميان آتش مانده است با خود گفت: «خوب است كه اين مار را از آتش نجات بدهم». رفت مار را برداشت در توبره كرد و رفت كه از آتش بگذرد. يكدفعه مار سر از توبره درآورد و گفت: «اشهدت را بگو كه ميخوام ترا نيش بزنم».
چوپان بيچاره گفت: «خيلي خب اين هم مزد من بود؟ بيا بريم از سه تا موجود ديگر بپرسيم اگر گفتند سزاي نيكي بدي است مرا نيش بزن والا از توبره بيا بيرون و برو» مار گفت: «بسيار خب». رفتند و رفتند تا رسيدند به جوي آبي، چوپان از آب پرسيد: «آيا سزاي نيكي بدي است؟» آب گفت: «بلي» چوپان پرسيد «چرا؟» آب گفت: «براي اينكه از من زراعت ميكني و سر جوي آب بعد از آب خوردن دست و روي خودت را ميشويي و آب دهانت را در من مياندازي»
در اينجا چوپان بيچاره يك سؤال را باخت و نااميد شد. مار گفت: «ديدي كه يك سؤال را باختي برو تا دو سؤال ديگر را بكني». چوپان راه افتاد و رفت و رفت تا رسيد به درختي رفت چوپان از درخت پرسيد: «آيا سزاي نيكي بدي است؟» درخت گفت: «بلي» چوپان باز دلش شكست و پرسيد: «چرا؟» درخت گفت: «شما ميآييد پاي درخت كه من باشم در سايهام استراحت ميكنيد از ميوهام ميخوريد، برگم را به گوسفندانتان ميدهيد و در آخر هم شاخههاي مرا براي چوبدست ميشكنيد».
|