جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  09/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > ضرب المثل

سزاي نيكي بدي است
گروه: ضرب المثل

روزي يك نفر چوپان در بيابان مي‌گذشت تا زمين علف ‌دار خوبي براي گوسفندان خود پيدا كند ديد جنگل آتش گرفته ماري هم در ميان آتش مانده است با خود گفت: «خوب است كه اين مار را از آتش نجات بدهم». رفت مار را برداشت در توبره كرد و رفت كه از آتش بگذرد. يكدفعه مار سر از توبره درآورد و گفت: «اشهدت را بگو كه ميخوام ترا نيش بزنم».

چوپان بيچاره گفت: «خيلي خب اين هم مزد من بود؟ بيا بريم از سه تا موجود ديگر بپرسيم اگر گفتند سزاي نيكي بدي است مرا نيش بزن والا از توبره بيا بيرون و برو» مار گفت: «بسيار خب». رفتند و رفتند تا رسيدند به جوي آبي، چوپان از آب پرسيد: «آيا سزاي نيكي بدي است؟» آب گفت: «بلي» چوپان پرسيد «چرا؟» آب گفت: «براي اينكه از من زراعت مي‌كني و سر جوي آب بعد از آب خوردن دست و روي خودت را مي‌شويي و آب دهانت را در من مي‌اندازي»

در اينجا چوپان بيچاره يك سؤال را باخت و نااميد شد. مار گفت: «ديدي كه يك سؤال را باختي برو تا دو سؤال ديگر را بكني». چوپان راه افتاد و رفت و رفت تا رسيد به درختي رفت چوپان از درخت پرسيد: «آيا سزاي نيكي بدي است؟» درخت گفت: «بلي» چوپان باز دلش شكست و پرسيد: «چرا؟» درخت گفت: «شما مي‌آييد پاي درخت كه من باشم در سايه‌ام استراحت مي‌كنيد از ميوه‌ام مي‌خوريد، برگم را به گوسفندانتان مي‌دهيد و در آخر هم شاخه‌هاي مرا براي چوبدست مي‌شكنيد».

در اينجا اميد چوپان قطع شد مار گفت: «ديدي دو سؤال را باختي يك سؤال ديگر داري». چوپان راه افتاد و رفت و رفت تا رسيد به يك روباهي، چوپان تا به روباه رسيد گفت: «شيخ روباه بگو ببينم سزاي نيكي بدي است؟» روباه گفت: «بايد من اصل مطلب را بدانم بعد بگويم» چوپان داستان آتش گرفتن جنگل و گرفتار بودن مار را براي روباه تعريف كرد. روباه با خود فكري كرد و گفت: «من اول بايد ببينم وقتي كه تو مار را توي توبره كردي چطور به ميان توبره رفت حالا هم مار را با توبره به زمين بگذار و مار يك مرتبه ديگر برود به ميان توبره كه من ببينم و دربياييد كه فتوي بدهم».

مار از توبره درآمد به محض اينكه رفت به ميان توبره روباه گفت: «امانش نده بزن با سنگ او را بكش كه سزاي نيكي بدي است و اين را هم در گوش بگير كه دوباره مار را در آستين خود راه ندهي!»

فردوسي بزرگ نيز مي فرمايند :

سر ناكسان را برافراشتن

وز آنان اميد بهي داشتن

سر رشته خويش گم كردن است

به جيب اندرون مار پروردن است

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837