جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  28/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > ضرب المثل

خرما از كرگي دم نداشت
گروه: ضرب المثل

مي‌گويند شهري بود كه به آن شهر بارون مي‌گفتند. در اين شهر هميشه جنجال و سر و صدا تمام نمي‌شد و كسي جرأت نمي‌كرد پا به آن شهر بگذارد. يك روز ملانصرالدين هواي شهر بارون كرد و گفت: مي‌خواهم به اين شهر بارون بروم تا ببينم چطور شهري است» رفت و وارد شهر شد. در بين راه كه مي‌رفت ديد يك نفر خرش با بار افتاده و به تنهايي نمي‌تواند آن را از زمين بلند كند. وقتي ملا را ديد از او كمك طلبيد و گفت: «خرم با بار افتاده و نمي‌توانم آن را بلند كنم» ملا جلو رفت و دم خر را گرفت تا به كمك صاحبش آن خر را بلند كند.

از قضا دم خر داخل دست ملا كنده شد. صاحب خر با خشونت دم خر را گرفت و گذاشت دنبال ملا و همينطور كه ملا داشت مي‌دويد، اسب يك نفر از اهالي شهر بارون فرار كرده بود و صاحب آن دنبال اسبش مي‌دويد. وقتي كه ملا را ديد دوان‌دوان مي‌آيد فرياد زد تا اسب را از جلو بگيرد و نگذارد فرار كند. ملا از زمين سنگي برداشت و به طرف اسب پرت كرد تا مانع از فرار او بشود. از قضا سنگ به چشم اسب خورد و چشم اسب را كور كرد.

دوباره صاحب اسب و مالك خر دوتايي گذاشتند دنبال ملا. ملا وقتي ديد خسته شده است به طرف خانه‌اي كه روبه‌رويش بود دويد و با ضربه محكم به در كوفت تا باز شود و خود را از شر آن دو نفر به داخل بيندازد.

از قضا، زني كه نه ماهه حامله بود و مي‌خواست وضع حمل كند پشت در ايستاده بود. وقتي ملا از پشت در محكم به در كوفت در به شكم زن حامله خورد و بچه‌اش را كشت. باز هم شوهر زن با صاحبان اسب و خر، ملا را دنبال كردند. ملا وقتي خود را در محاصره ديد به بالاي بام پريد ولي فايده‌اي نداشت. آنان دنبال او به پشت‌بام پريدند. ملا از بالاي بام نگاه مي‌كرد تا جاي همواري پيدا كند كه از بالاي بام بپرد پايين نگاه كرد لحافي را ديد زير بام افتاده بود بدون اينكه فكر كند كه داخل لحاف چه پيچيده‌اند به روي لحاف پريد و شخصي را كه مدتي بود مريض شده بود و او را داخل لحاف پيچيده بودند كشت. صاحبان شخص مريض از جلو و ديگر اشخاص از عقب ملا، ملا را دستگير كردند و او را پيش قاضي بردند.

ملا وقتي ديد وضع خيلي خراب است قاضي را به كناري كشيد و مبلغ هنگفتي پول به او داد و گفت: «مرا از شر اين مردم نجات بده» قاضي وقتي پول را از ملا گرفت، صاحبان دعوا را صدا كرد و گفت: «نفر اول بيايد» نفر صاحب مريض آمد.

قاضي گفت: «چه مي‌گويي؟» صاحب مريض، قضيه پدرش را كه در زير بام خوابيده بود و ملا از بالا به روي او پريد و او را كشت براي قاضي شرح داد. قاضي گفت: «اينكه كاري ندارد تو ملا را مي‌بري همان جايي كه پدرت خوابيده بود او را مي‌خواباني و خودت مي‌روي از روي بام مي‌پري روي او» مرد صاحب مريض ديد اگر اين كار را بكند شايد روي ملا نيفتد و جاي ديگري بيفتد و عضوي از بدنش ناقص شود، راه خود را گرفت و رفت.

قاضي گفت: «نفر دومي را بياوريد». صاحب زن آمد و جريان زن خود را كه ملا با ضربه‌اي كه از پشت در به او زد و بچه‌اش از بين رفت براي قاضي تعريف كرد. قاضي در جواب گفت: «اين خيلي آسان است زنت را به ملا مي‌دهي و بعد از نه ماه كه حامله شد و وقت وضع حمل او رسيد زنت را تحويل مي‌گيري» صاحب زن فكر كرد كه به ضررش تمام مي‌شود هيچ نگفت و با ناراحتي از پيش قاضي خداحافظي كرد.

قاضي دستور داد نفر سوم بيايد. صاحب اسب جلو آمد و حكايت اسب خود را براي قاضي گفت و اظهار داشت كه ملا با سنگ چشم اسب او را كور كرده است. قاضي با ملايمت گفت: «تو اسب خودت را به دو شقه مساوي تقسيم مي‌كني يك شقه آن كه كور است به ملا مي‌دهي و نصف پول اسب خود را از ملا مي‌گيري» صاحب اسب خيال كرد اگر اسب را دو شقه بكند و پول شقه‌اي را كه كور است از ملا بگيرد آن وقت نصف ديگرش را چكار بكند. اين هم ناراضي از پيش قاضي خداحافظي كرد و رفت.

قاضي دستور داد نفر چهارم را بياوريد شخص صاحب خر وقتي ديد جريان از اين قرار است و دعواي رفقا با ملا چطوري تمام شد. دم خر خود را داخل جيبش گذاشت و گفت: «جناب قاضي، خر بنده از كرگي دم نداشت!»

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837