يك زن و شوهري بودند كه يك كلفت پيري هم داشتند. به آن مرد خواجه ميگفتند يعني بزرگ. زن خواجه هر روز دعا ميكرد كه: «خدايا! دولتي زياد به شوهر من بده» پيرزن كلفت ميگفت: «اي خاتون نطلب دولت خواجه ـ واي بر من و واي بر تو و واي بر در كوچه» اما زن متحمل نميشد و هر روز دعا ميكرد تا اينكه خداوند دولتي زياد به خواجه داد.
خواجه اول كاري كه كرد گفت: «در كوچه قديمي و كهنه و كوتاه هست و بايد آن را عوض كنيم» رفت و آن را خراب كرد و عوض كرد. فرداي آن روز به سراغ پيرزن كلفت رفت و گفت: «تو ديگه پير شدي بهتره از خونه من بري بايد يك كلفت جوان بيارم» بعد هم كلفت پير را جواب كرد. چند روزي كه گذشت با خودش گفت: «زنم هم زشته. من كه اين دولت را دارم زن مقبول و با كمالي هم بايد داشته باشم».
زن خودش را طلاق داد و رفت زن جوان و مقبولي ستاند چند مدتي كه گذشت برحسب اتفاق پيرزن خدمتكار با زن سابق خواجه تو بازار برخورد كرد و به او گفت: «اي خاتون! ديدي كه خواجه چه كرد؟ صد بار نگفتم نطلب دولت خواجه، واي بر من و واي بر تو و واي بر در كوچه؟ حالا ديدي؟!»
|