در روزگاران قديم مردي بود ثروتمند و اين مرد فرزندي داشت عياش. هرچه پدر به فرزند خود نصيحت ميكرد كه با دوستان بد معاشرت مكن و دست از اين ولخرجيها بردار كه دوست ناباب بدرد نميخورد و اينها عاشق پولت هستند جوان جاهل قبول نميكرد تا اينكه مرگ پدر ميرسد پدر ميگويد فرزند با تو وصيتي دارم من از دنيا ميروم ولي در آن مطبخ كوچك را قفل كردم و اين كليدش را به دست تو ميدهم، در توي آن مطبخ يك بند به سقف آويزان است هر موقع كه دس تو از همه جا كوتاه شد و راهي به جايي نبردي برو آن بند را بينداز گردن خودت و خودت را خفه كن كه زندگي ديگر به دردت نميخورد.
پدر از دنيا ميرود و پسر با دوستان و معاشران خود آنقدر افراط ميكند و به عياشي ميگذراند كه هرچه ثروت دارد تمام ميشود و چيزي باقي نميماند. دوستان و آشنايان او كه وضع را چنين ميبينند از دور او پراكنده ميشوند. پسر در بهت و حيرت فرو ميرود و به ياد نصيحتهاي پدر ميافتد و پشيمان ميشود و براي اينكه كمي از دلتنگي بيرون بيايد يك روز دو تا تخممرغ و يك گرده نان درست ميكند و روانه صحرا ميشود كه به ياد گذشته در لب جويي يا سبزهاي روز خود را به شب برساند و ميآيد از خانه بيرون و راهي بيابان ميشود تا ميرسد بر لب جوي آب.
دستمال خود را ميگذارد و كفش خود را در ميآورد كه آبي به صورت بزند و پايي بشويد در اين موقع كلاغي از آسمان به زير ميآيد و دستمال را به نوك خود ميگيرد و ميبرد. پسر ناراحت و افسرده به راه ميافتد با شكم گرسنه تا ميرسد به جايي كه ميبيند رفقاي سابق او در لب جو نشسته و به عيش و نوش مشغولند. ميرود به طرف آنها سلام ميكند و آنها با او تعارف خشكي ميكنند و ميگويند بفرماييد و پهلوي آنها مينشيند و سر صحبت را باز ميكند و ميگويد كه از خانه آمدم بيرون دو تا تخممرغ و يك گرده نان داشتم لب جويي نشستم كه صورتم بشويم كلاغي آن را برداشت و برد و حاليه آمدم كه روز خود را با شما بگذرانم.
|