يك روستايي بود خيلي كنس و سمج، وقتي به شهر ميآمد ميرفت خانه كس و كارش و به اين زوديها و بيدردسر، دستبردار نبود و دلش نميآمد برگردد. يك بار صاحبخانه مطلب را به همسايه «جون جونيش» گفت.
همسايه گفت: «وقتي راهي رفتن شد به او بگو چند تا جارو بياره» صاحبخانه هم روزي كه بابا ميخواست برود به او گفت: «بيزحمت اين دفعه چند تا جارو براي ما بيار». موقع رفتن هم سر و سوغات زيادي به او داد. روستايي رفت و بعد از چند وقت ديگر با خر و خورجين خالي آمد و دم در خانه زنجير و سيخونك را كشيد به جان خرش و شروع كرد به داد زدن كه: «پتله گذاشتم نياوردي، رشته رشتم نياوردي، آرد به گردهات بود نياوردي، گندم روت بود نياوردي» داد و هوار دهاتي به گوش صاحبخانه رسيد، صاحبخانه از بالاي ديوار سرش را بيرون كرد و گفت: «نزنش بابا! نياورده، نميبره!»
|