وقتي كه تمايلات و هوسهاي نفساني غلبه كند و از عقل سليم به قضاوت و داوري استمداد نشود آدمي به دنبال لذايذ آني و فاني مي رود و آينده را به كلي فراموش مي كند . برچنين فردي اگر خرده بگيرند و او را به مآل انديشي و تامين سعادت آينده اش موعظه كنند شانه را بالا انداخته با خونسردي و بي اعتنايي پاسخ مي دهد :« دم غنيمت است ، چو فردا شود فكر فردا كنيم .»
پيداست كه مصراع بالا از داستان نامدار ايران حكيم نظامي گنجوي است ولي چون واقعه تاريخي جالب و آموزنده اي آن را به صورت ضرب المثل درآورده است لذا آن واقعه شرح داده مي شود .
جمال الدين ابواسحاق اينجو از اميرزادگان دولت چنگيزي بود كه به علت ضعف دولت مغول و امراي چوپاني بر قسمت جنوبي ايران دست يافت و در شهر شيراز به نام شاه ابواسحاق به سلطنت نشست .
ابواسحاق پادشاهي خوش خلق و پاكيزه سيرت بوده اما همواره به عيش و عشرت اشتغال داشته معظمات امور پادشاهي را وقعي نمي نهاده است . حكايت كنند در سال 754 هجري محمد مظفر از يزد لشكر كشيد و به قصد ابواسحاق به شيراز آمد . شاه ابواسحاق به عيش و عشرت مشغول بود و هر چه امرا و بزرگان گفتند كه :« اينك خصم رسيد » تغافل مي كرد تا حدي كه گفت :« هركس از اين نوع سخن در مجلس من بگويد اورا سياست كنم » به همين جهت هيچ كس جرئت نمي كرد خبر دشمن به او دهد تا اينكه مظفر اميرمبارزالدين و سپاهيانش به دروازه شيراز رسيدند . موقع باريك و حساس بود ناگزير به شيخ امين الدوله جهرمي نديم و مقرب شاه ابواسحاق متوسل شدند و او چون خطر را از نزديك ديد از شاه خواست كه بر بام قصر رويم زيرا تماشاي بهار و تفرج ازهار در جاي بلند و مرتفع بيشتر نشاط انگيزد و انبساط آورد ! خلاصه با اين تدبير شاه را بر بام كوشك برد . شاه ابواسحاق ديد كه درياي لشكر در بيرون شهر موج مي زند . پرسيد كه :« اين چه آشوب است ؟» گفتند :« صداي كوس محمد مظفر است » فرمود كه :« اين مردك گرانجان ستيزه روي هنوز اينجاست ؟»
و يا به روايت ديگر تبسمي كرد و گفت :« عجب ابله مردكي است محمد مظفر ، كه در چنين نوبهاري خود را و ما را از عيش دور مي گرداند !» اين بيت از اسكندرنامه بر خواند و از بام فرود آمد :
همان به كه امشب تماشا كنيم
چو فردا شود فكر فردا كنيم
|