جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  04/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > ضرب المثل

خوش درخشيد ولي دولت مستعجل بود
گروه: ضرب المثل

ضرب المثل بالا كه مصراعي از غزل شيواي حافظ شيرين سخن است پس از برخورداري از شيرين كاميها و خوشيها زودگذر از باب ارسال مثل گفته مي شود. در جاي ديگر هنگامي مورد استفاده قرار مي گيرد كه شخص يا هيئت يا جمعيتي در مقابل انجام خدمت دست به كار شوند ولي هنوز به نتيجه نرسيده حادثۀ غير مترقبه اي آنها را از انجام نقشه و ادامۀ خدمتگزاري بازدارد. چون منشأ و علتي تاريخي موجب سرودن اين غزل و مصراع مثلي بالا شده است علي هذا لازم است به شرح ريشۀ تاريخي آن بپردازيم.

به طوري كه در بخش چو فردا شود فكر فردا كنيم مذكور افتاد شاه شيخ ابواسحاق اينجو از اميرزادگان دولت چنگيزي بود كه به سال 758 هجري به فرمان امير مبارزالدين محمد سر سلسلۀ آل مظفر در ميدان سعادت شيراز به قتل رسيد. ابواسحاق سرداري لايق و حكمراني دانشمند بود. در علم نجوم دست داشت و خود نيز شعر نيكو مي سرود چنان كه دو رباعي زير را آن گاه كه مي خواستند او را از زندان براي كشتن ببرند و مرتجلاً سرود و يا به قولي بر ديوار زندان به يادگار نوشت:

افسوس كه مرغ عمر را دانه نماند

اميد بهيچ خويش و بيگانه نماند

دردا و دريغا كه درين مدت عمر

از هر چه بگفتيم جز افسانه نماند

با چرخ ستيزه كار مستيز و برو

با گردش دهر در مياويز و برو

زين جام جهان نما كه نامش مرگ است

خوش دركش و جرعه بر جهان ريز و برو

شاه ابواسحاق نسبت به فضلا و دانشمندان علاقه و محبتي خاص داشت و دربارش مأمن اهل علم و ادب بوده است. در مراتب علو همت و دانش دوستي او همين يك نكته به نقل از جامع التواريخ رشيدي كفايت مي كند:

«...بر در مسجد عتيق دكان شاه عاشق شاعر بود و او قناد بود كه شعر به زبان شيرازي گفتي. روز جمعه امير شيخ ابوالسحاق از نماز جمعه بيرون آمد شاه عاشق بر او ثنا گفت. آمد بر گوشۀ دكان او نشست و گفت:«من امروز دكاندار شاه عاشقم، بياييد و از من نقل خريد.» هر اميري و سرداري از رخت و كمر و شمشير و خنجرهاي زرنگار و نقد هر چه مي دادند امير شيخ قدري از نبات قرصه و نقل قنادي مي داد تا دو صد هزار دينار از اين اجناس جمع شد و به قدر ده من از اين اجناس نبود كه به مردم داده بعد از آن سوار شد. شاه عاشق بر بالاي دكان رفت و گفت:«اي خلايق شيراز، به صدقۀ سر پادشاه بخشيدم، بياييد و تالان كنيد و دكان مرا بغارتيد.» در يك زمان مردم تالان كردند. پادشاه را گفتند، گفت:«او از ما صاحب كرمتر است.»




پايۀ جود و سخاوت و دانش دوستي شيخ ابواسحاق تا به حدي بود كه عبيد زاكاني آن شاعر رند كهنه كار كه در عزت نفس و مناعت طبع، فلك را بازيچه مي پنداشت در رثايش چنين سروده است: سلطان تاجبخش جهاندار، امير شيخ

كآوازۀ سخاوت وجودش جهان گرفت

شاهي چو كيقباد و چو افراسياب گرد

كشور چو شاه سنجر و شاه اردوان گرفت

در عيش و ساز عادت خسرو بنا نهاد

در عدل و رسم شيوۀ نوشيروان گرفت

بنگر كه روزگار چه منصوبه اي نمود

نكبت چگونه دولت او را عنان گرفت

در كار روزگار و ثبات جهان عبيد

عبرت هزار بار ازين ميتوان گرفت

بيچاره آدمي كه ندارد بهيچ حال

ني بر ستاره دست و نه بر آسمان گرفت

حافظ نيز با وجود آنكه در شيراز اقامت داشت از مهابت و صلابت محتسب شهر يعني امير مبارزالدين محمد نهراسيده در تأسف از واقعۀ شيخ ابواسحاق اين گونه افادۀ مطلب كرد:

ياد باد آنكه سر كوي توأم منزل بود

ديده را روشني از خاك درت حاصل بود

راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاك

بر زبان بود مرا آنچه ترا در دل بود

دل چو از پير خرد نقل معاني ميكرد

عشق ميگفت بشرح آنچه برو مشكل بود

آه از آن جورو تطاول كه درين دامگه است

آه از آن سوز و نيازي كه در آن محفل بود

در دلم بود كه بي دوست نباشم هرگز

چه توان كرد كه سعي من و دل باطل بود

دوش بر ياد حريفان بخرابات شدم

خم مي ديدم، خون در دل و پا در گل بود

بس بگشتم كه بپرسم سبب درد فراق

مفتي عقل درين مسئله لايعقل بود

راستي خاتم فيروزۀ بواسحاقي

خوش درخشيد ولي دولت مستعجل بود

ديدي آن قهقۀ كبك خرامان حافظ

كه از سر پنجۀ شاهين قضا غافل بود

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837