عبارت بالا به هنگام آشفتگي و پريشان حالي به صورت ضرب المثل مورد استفاده و اصطلاح قرار مي گيرد زيرا در اين صورت و حال چون فكر و حواس آدمي به خوبي كار نمي كند لذا اعمالي خلاف عرف و عادت سر مي زند و مآلاً موجب ندامت و شرمندگي مي شود. غرض اين است كه آدم پريشان حال و آشفته خاطر در تمام مظاهر زندگي فقط جلوۀ مقصود را مجسم مي بيند. قاشق و قلم را تشخيص نمي كند و به اصطلاح معروف دست از ترنج نمي شناسد. اما ريشۀ تاريخي اين مثل و عبارت: حضرت يوسف فرزند يعقوب و از انبياي بني اسراييل بود كه با پدر و برادرانش در كنعان مي زيستند. يعقوب به يوسف بيش از ساير فرزندانش علاقه و دلبستگي داشت و همين دلبستگي رشك و حسد را در دل برادرانش مشتعل ساخت و ضمن توطئه اي او را كه در آن موقع بيش از هفده سال نداشت به وادي شبع در سه فرسنگي كنعان بردند و به چاه انداختند. مالك بن دعر بازرگان و برده فروش مصري كه با كارواني از سرزمينهاي دور به جانب مصر مي رفت در وادي شبع فرود آمد. بشير خادم مالك بن دعر هنگامي كه دلو به چاه افكنده بود تا براي سيراب كردن چهارپايان آب بالا بكشد يوسف پاي در دلو نهاد و رشتۀ ريسمان را در دست گرفته از چاه به بالا آمد.مالك بن دعر با يوسف به مصر رفت و او را به مبلغ سي پاره سيم به فوتيفار يا قطفير عزيز مصر و رييس گارد مخصوص فرعون و ناظر و سرپرست امور زندان فروخت. فوتيفار همسر زيبايي به نام رحيلا يا راعيل داشت كه بعدها به نام زليخا يعني: زن هوسباز لغزيده پا موسوم گرديد. زليخا در همان نخستين لحظۀ ديدار يوسف عنان اختيار از دست داد و عاشق بي قرار زيباي كنعان شد.عزيز مصر فارغ از آشفتگي و دلدادگي همسرش، يوسف را گرامي داشت و تدريجاً همۀ اموال و دارايي و زندگي خويش را به او سپرد. زليخا هرچه كرد كه با غنج و دلال و زيبايي خيره كننده اش دل از يوسف بربايد نتيجه نداد زيرا يوسف از خاندان پاك پيامبران بود و هوسهاي زودگذر را به عقل و عفت و عشق پاك كه مخصوص موحدان و مؤمنان واقعي است هرگز نمي فروخت.
|