جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  06/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > ضرب المثل

دست از ترنج نشناخت
گروه: ضرب المثل

عبارت بالا به هنگام آشفتگي و پريشان حالي به صورت ضرب المثل مورد استفاده و اصطلاح قرار مي گيرد زيرا در اين صورت و حال چون فكر و حواس آدمي به خوبي كار نمي كند لذا اعمالي خلاف عرف و عادت سر مي زند و مآلاً موجب ندامت و شرمندگي مي شود. غرض اين است كه آدم پريشان حال و آشفته خاطر در تمام مظاهر زندگي فقط جلوۀ مقصود را مجسم مي بيند. قاشق و قلم را تشخيص نمي كند و به اصطلاح معروف دست از ترنج نمي شناسد. اما ريشۀ تاريخي اين مثل و عبارت:
حضرت يوسف فرزند يعقوب و از انبياي بني اسراييل بود كه با پدر و برادرانش در كنعان مي زيستند. يعقوب به يوسف بيش از ساير فرزندانش علاقه و دلبستگي داشت و همين دلبستگي رشك و حسد را در دل برادرانش مشتعل ساخت و ضمن توطئه اي او را كه در آن موقع بيش از هفده سال نداشت به وادي شبع در سه فرسنگي كنعان بردند و به چاه انداختند. مالك بن دعر بازرگان و برده فروش مصري كه با كارواني از سرزمينهاي دور به جانب مصر مي رفت در وادي شبع فرود آمد.
بشير خادم مالك بن دعر هنگامي كه دلو به چاه افكنده بود تا براي سيراب كردن چهارپايان آب بالا بكشد يوسف پاي در دلو نهاد و رشتۀ ريسمان را در دست گرفته از چاه به بالا آمد.مالك بن دعر با يوسف به مصر رفت و او را به مبلغ سي پاره سيم به فوتيفار يا قطفير عزيز مصر و رييس گارد مخصوص فرعون و ناظر و سرپرست امور زندان فروخت. فوتيفار همسر زيبايي به نام رحيلا يا راعيل داشت كه بعدها به نام زليخا يعني: زن هوسباز لغزيده پا موسوم گرديد. زليخا در همان نخستين لحظۀ ديدار يوسف عنان اختيار از دست داد و عاشق بي قرار زيباي كنعان شد.عزيز مصر فارغ از آشفتگي و دلدادگي همسرش، يوسف را گرامي داشت و تدريجاً همۀ اموال و دارايي و زندگي خويش را به او سپرد. زليخا هرچه كرد كه با غنج و دلال و زيبايي خيره كننده اش دل از يوسف بربايد نتيجه نداد زيرا يوسف از خاندان پاك پيامبران بود و هوسهاي زودگذر را به عقل و عفت و عشق پاك كه مخصوص موحدان و مؤمنان واقعي است هرگز نمي فروخت.

رحيلا يا زليخا كه حاضر نبود در اين مبارزه از جوان هفده هجده سالۀ كنعاني شكست بخورد به دايۀ جهانديده اش متوسل شد و از او چاره جويي كرد. دايۀ پير كه گرم و سرد روزگار را چشيده و رموز عشق و عاشقي دانسته بود به زليخا گفت:«بايد كاخي بسازي كه بر تمام در و ديوار آن تصوير تو و يوسف در حالات گوناگون عاشقانه نقش بسته باشد به قسمي كه هرگاه يوسف به آن كاخ پاي نهد به هر جانب روي كند ترا با خودش ببيند و احساسات و غرايز جوانيش تحريك شده در دام تو افتد.» زليخا به دستور دايه دست به كار شد و كاخي چنان بساخت. روزي كه عزيز مصر و همۀ افراد خانواد اش براي گردش به صحرا مي رفتند زليخا به بهانۀ بيماري و كسالت در آن كاخ بستري شد و يوسف را به حضور طلبيد. يوسف بي اعتنا به همۀ نقش و نگار فريبندۀ كاخ در حالي كه سر خود به پيش داشت با كمال خونسردي و متانت به نزد زليخا رفت.به دستور قبلي درهاي كاخ بسته شد و زليخا به پاي يوسف افتاد و راز عشق و دلدادگي خويش را آشكار كرد. همچون ابر بهاران مي گريست و از يوسف مي خواست كه عشقش را بپذيرد اما يوسف چنان كه هيچ اتفاقي نيفتاده باشد مانند كوهي استوار بر جاي ماند و خاموش بود.
در همين گيرودار ناگهان چشم زليخا به تنديس بتي افتاد كه آن را مي پرستيد. بي درنگ از جاي برخاست و صورت بت را با پارچه اي بپوشانيد.يوسف پرسيد:«چرا بت را پوشانيدي؟» زليخا جواب داد:«اين بت خداي من است و شرم دارم كه در برابرش با تو عشقبازي كنم.» يوسف گفت:«تو از بتي كه نمي بيند و نمي شنود و نمي داند چنين شرم مي داري. من از خداوند جل و علا كه خالق همۀ اشيا است و عالم به همۀ خلايق، شرم ندارم؟» اين بگفت و از زليخا دور شد.
زليخا از پشت بر دامنش آويخت و دامن يوسف به چنگ زليخا پاره شد.زليخا كه كام نايافته خود را در معرض بدنامي و رسوايي ديد حيلۀ ديگر انديشيد و هنگامي كه عزيز مصر به كاخ خويش بازگشت موي كنان و گريه كنان از او به شوهرش شكايت برد كه قصد خيانت و دست درازي به ناموس ولي نعمت خود داشته است. يوسف ادعاي زليخا را تكذيب كرد ولي شاهدي نداشت كه بي گناهي خود را ثابت كند. اگر از ماجراي كودك چهل روزه- يا سه ماه- كه مي گويند در همان اطاق كذايي در گهواره خوابيده بوده و در اين موقع براي شهادت و قضاوت لب به سخن گشوده است بگذريم و آن را احياناً مقرون به حقيقت ندانيم داوري و قضاوت عموي زليخا را نمي توان انكار كرد. توضيح آنكه عموي زليخا كه مردي دانشمند و دنيا ديده بوده و به داوري و قضاوت خوانده شده بود چنين رأي داد: « اگر دامن پيراهن يوسف از پيش رو پاره شده باشد يوسف گناهكار است ولي اگر از پشت پاره شده باشد زليخا دروغ مي گويد و حق با يوسف است. بدين ترتيب حيله و نيرنگ زليخا اين مرتبه نيز كارگر نيفتاد و عزيز مصر كه حقيقت معني را دريافته بود از يوسف خواست كه اين راز مكتوم بماند و با كسي چيزي نگويد ولي ديري نپاييد كه اسرار دلدادگي زليخا از پرده بيرون افتاد و همه جا مخصوصاً زنان دربار فرعون و نزديكان عزيز مصر از هر طرف زليخا را به باد سرزنش و ملامت گرفتند كه با وجود فوتيفار به غلام بي مايه اي! دل باخته است.
زليخا براي آنكه پاسخي دندان شكن به زنان ملامتگو داده باشد يك روز همۀ آنها را به كاخ خويش دعوت كرد و در لحظه اي كه به دست هر يك از آنان ترنجي داده بود تا پوست بكنند غفلتاً يوسف را به درون مجلس فرستاد. زنان مصري با ديدن آن ماهپارۀ كنعاني كه زيبايي خيره كننده اش هلال شب بدر را خجل و شرمنده مي ساخت چنان مسحور و جادويي شده بودند كه دست از ترنج نشناخته با كارد دست خويش را به جاي ترنج بريدند.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837