او بى اينكه از نگاه متعصبانه سود بجويد و به نازى ها بتازد، همان قدر شانه خالى كردن هاى نهضت مقاومت فرانسه را به عريانى تصوير مى كند، البته اين عادى است، هميشه بعد از جنگ آدم ها تعصب را كنار مى گذارند. او تنها مى خواهد تصوير حقير وكريه جنگ را نشان دهد، آدم هايى كه زندگى را از روى صفحاتى آموخته اند كه از جنگ خبر مى دهد. اين دردناك ترين صحنه اى است كه مى توان درباره زندگى در طول جنگ خلق كرد، مرد بى سوادى كه خواندن و نوشتن را از روزنامه هايى مى آموزد كه اخبار جنگ را مى نويسند و اين همه ماجراست. دوراس مأيوس نيست، اما نمى دانم چرا، با اينكه هر كدام از داستان هايش را بارها و بارها خوانده ام، هنوز نمى دانم چرا تمام نظرگاه هايش به مرگ ختم مى شود. خاطرات روزهاى كودكى اش، مرگ زودهنگام پدرش و تكاپوى مادرش براى زنده ماندن فرزندانش، در نهايت در محور مرگ حركت مى كند، انگار همگى تلاش مى كنند، جان مى كنند، با اينكه مى دانند نوك قله مرگ دامنش را پهن كرده و منتظر است. اما مى دانم كه سرچشمه اين رنج انتظار است و تخيل آدم ها كه در موقع چشم انتظارى شكوفا مى شود داستان او را پيش مى برد، اين تخيل است كه اميد را مى آفريند. فضاى داستان هاى او گاهى دست و پاى شخصيت هايش را مى بندد. شكست هاى زندگى گذشته مثل ازدواج، عشق و ... دور و اطراف آدم هاى دوراس را گرفته است. يكى ديگر از نكات جالب در داستان هاى او گفت وگوهايى است كه بين شخصيت ها رد و بدل مى شود و بخش اعظمى از داستان را بر گرده خود مى كشد. دوراس عادت ندارد بى خودى ماجرا را كش بدهد و خواننده را در سرازيرى هيجان بيندازد. اگر قرار است رابطه اى تمام شود خيلى زود درست بعد از آخرين ديدار همه چيز روشن مى شود. دود سيگارى كه اتاق را انباشته است و بوى الكل در داستان هاى او نشان از يك اتفاق است يعنى تا چند دقيقه ديگر بايد منتظر يك ضربه بود و اين مسأله درست قبل باران است در داستان هاى همينگوى. دوراس مى گويد: «اگر نمى نوشتم، حتماً الكلى مى شدم.ننوشتن و ناتوانى از آن چنين وضعيتى را مى آفريند، شايد به همين دليل است كه اين همه الكلى داريم.» او در داستان «عاشق» هم به اوج مى رسد، شخصيت اصلى تمام قراردادهاى حاكم بر جامعه را مى شكند، به خانواده سنتى اش پشت مى كند و تا جايى پيش مى رود كه روى جنسيتش خط بطلان مى كشد. دختر داستان «عاشق» خود را بسيار وابسته به پدر مى بيند، مردى كه ماهيتش با درون مستقل او بسيار متفاوت است، آنقدر كه حتى عشق هم نمى تواند او را از ارادت كوركورانه اش به ديكتاتورى پدرش برهاند. به اين ترتيب وابستگى ها، شخصيت هاى او را به يأس مى كشاند و بعد آنها تسليم مى شوند و او به تك تك ذرات اطرافش اهميت مى دهد، همه چيز براى دوراس سوژه اى است براى نوشتن، او مى نويسد: «مرگ يك مگس هم به هر حال مرگ است. جان دادن سگ را مى بينيم و جان دادن اسب را و چيزى به زبان مى رانيم؛مثلاً حيوان زبان بسته. ولى وقتى مگس مى ميرد، آدم چيزى نمى گويد و به خاطر هم نمى سپرد، ابداً.» و در جايى ديگر مى نويسد: «من براى فرزندم از تمام زنانى كه پشت اين درخت ها زندگى كرده اند و مرده اند، حرف زده ام.» همه اين ويژگى ها از آن جا نشأت مى گيرد كه او غريب است زندگى اش هم بيشتر به داستان شباهت دارد.
|