جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > نقد و ادبيات

نگاهى به در انتهاى آتش آيينه

گروه: نقد و ادبيات
نویسنده: ناهيد كبيرى

چه كسى شاخه نبات را به گريه مى اندازد


«هفت موعظه مرگ» نام كتابى است از دكتر گوستاو يونگ كه مى گويد اين كتاب را انگار من ننوشته ام و خود به خود به تصنيف درآمده است. مى گويد همه چيز، در يك حال و هواى ناخودآگاه و كلمه به كلمه، از جهانى ديگر به او ديكته شده است!

در كتاب هشتصد و بيست و هشت صفحه اى «در انتهاى آتش و آئينه» نوشته پوران فرخ زاد، خواننده در نخستين نگاه، احساس مى كند آنچه كه قلم نويسنده را يك نفس، به نوشتن و نوشتن... نشانده است، همان شور و شوق و جذبه و شهودى بوده است كه به Enthusiasm يا به عبارتى ديگر، سودازدگى تعبير مى شود. ديدم كه پوست تن ام از انبساط عشق ترك مى خورد... «فروغ فرخ زاد»

اگر به خلاقيت در هنر نوشتن اعتقاد داشته باشيم، كتاب «در انتهاى آتش آئينه» كه با هر مضمون تكرارى و تقليدى فاصله اى بسيار دارد، كارى است تازه، با حال و هوايى متفاوت، از ژانر عاشقانه هاى عرفانى؛ كه درميان حقيقت و رويا، خواب و بيدارى، مرگ و زندگى و تجربه هاى زمينى و آسمانى پرسه مى زند و آمد و شد دارد.

روسو مى گويد: «عالم واقعيت محدوديت هاى خود را دارد اما عالم تخيل نامحدود و بى كرانه است.»ساختار داستان، بر اساس عشق است. عشقى كه دستى بر خاك و دستى بر آب و آتش و آسمان دارد. عشقى كه در ميان يك زن و مرد جرقه مى زند و زبانه مى كشد. در ميان يك شاعر، يك زن شاعر، با همه فراز و فرودها و بى قرارى هايش و يك مرد، مردى كه هم شاعر است و هم نيست؛ هم انسان است و هم نيست، هم چاى مى نوشد و گرسنه مى شود، هم چاى نمى نوشد و گرسنه نمى شود و چشمانى سبز و سيمايى خوش و حضورى تابناك دارد. آنچه كه از ابتداى كتاب بر اشتياق خواننده دامن مى زند و مضمون داستان و همين طور مفهوم عشق را متفاوت مى كند، نام آشناى دو شخصيت اصلى كتاب است. دو شخصيت عاشق. با نام هاى زنده و ملموسى كه در خانه هر ايرانى، از كودكى تا مرگ بارها و بارها خوانده، گفته و شنيده شده است. «شاخه نبات» و «حافظ»!

سال هاى هزار و سيصد و پنجاه است در تهران. شاخه نبات شادمهر در آستانه چهل سالگى، همراه پدر و مادر و خواهرش، در خيابان منيريه سكونت دارد. در يك خانه پير و قديمى كه پر از عطر اقاقيا، صداى گنجشك ها، ساز پدر، و تق تق دمپايى هاى مادر. نبات، شاعر هم هست و كارمند يك كتابخانه احياناً دولتى كه در همان جا، در يك ديدار تصادفى يا غيرتصادفى با حافظ برخورد مى كند و زندگى اش زير و رو مى شود. شعرش دگرگون مى شود و در عرصه هاى گندم و آفتاب، از رودخانه و آينه مى گذرد.زمانى كه «ميگوئل سرانو» نويسنده شيليايى، هرمان هسه را در هند ملاقات مى كند، به هيجان مى آيد مى گويد: «باور نمى كنم كه اكنون در حضور شما باشم!»هسه پاسخ مى دهد:«هيچ چيز تصادفى نيست. اينجا تنها ميهمانان راستين مى آيند. اينجا دايره هرمسى است.»

بعد از خواندن چند فصل از اين كتاب نيز، خواننده درمى يابد كه ديدار شاخه نبات شادمهر، مقيم تهران، ساكن منيريه، با حافظ دهه پنجاه تهرانى، به هيچ روى تصادفى نبوده است! و حافظ، كه گاه همان رند خلوت نشين شيرازى، گاه مرد اثيرى، و گاه تهرانى و ملموس و خودمانى مى شود، شاخه نبات را از پيش ديده و برگزيده است تا آتش يك عشق متعالى را در زندگى او جاودانه كند و حافظ و پير و ياور او باشد.شاخه نبات كه پيش از آن نيز سرى پرشور و روحى شاعرانه داشته است، با اين ديدار، به يك باره بى قرار و ديوانه مى شود و با تكيه بر عشق پر رمز و راز حافظ، حروف الفباى زندگى اش را از سر سطر و از آغاز مى نويسد.از تكرار زندگى روزمره دايره وار خاكى قدم به قدم دور مى شود، نامزدى خود را با پسرعمويش صبا كه هر اندازه انسان و موفق و مهربان، به هم مى زند و آينده خوش يكى زندگى كامل مرفه را با او، به خواهرش شباب مى سپارد و از زرق و برق بى ثبات و فانى اين دنيا خود را دور مى كند.تشنگى اش براى ديدار با حافظ سيرى ناپذير است. براى نزديك شدن و رسيدن به او راه درازى بايد برود. راهى كه با درك درون و شناختن خويشتن آغاز مى شود.

يونگ مى گويد: «پرواز به كره ماه يا مريخ، به مراتب سهل تر از تامل در خود و سفر به درون خويشتن است!» شاخه نبات براى شناخت درون خود، با زن اثيرى آينه نشين رابطه ايجاد مى كند و ساعت ها در ميان امواج ذهنى خود، در مرحله «آلفا» كه همان خواب و بيدارى است درنگ مى كند.روزها را در اشتياق شب و ديدار با حافظ كه گاه در ميان پنجره و گاه در لحظه هاى خواب اتفاق مى افتد مى گذراند.در رودخانه اى توفان زده و پرخروش دست و پا مى زند و آنقدر مى افتد و برمى خيزد تا سر آخر به ساحل بيدارى نزديك مى شود. به ساحلى در آن سوى رودخانه كه چراغ خانه حافظ از دورهاى دور با درخششى بى بديل مى سوزد و او را به خود مى خواند.حالا نبات، شاخه نبات، ديگر براى خودش شاعر شده است!

شاعر شاعر... و واژه هايى شفاف، كلمه به كلمه، مثل بارانى سيل آسا، از درون ناخودآگاه اش بى وقفه جارى مى شود.پرداختن به مراحل تولد و زايش شعر، در فصل هاى مختلف كتاب، براى خواننده مخصوصاً اگر شاعر باشد، پر از جاذبه است.حافظ، شاخه نبات را پا به پاى بودونبود خود، به كشف و دريافت حقيقت مى برد و به جايى مى رساند كه خود، آينه مى شود و حقيقت و آينه و حافظ را تنها در درون خود پيدا مى كند. در سرزمينى بكر و هميشه آفتابى، كه از همه سوى آن، بانگ «اناالحق» پژواك غريبى دارد... نويسنده بى گمان پيش از نوشتن كتاب، به عرفان شرق توجه، اعتقاد و اشراف داشته است.

در صفحه ۶۲۴ كتاب از زبان حافظ مى گويد: «انسان يك گنج است كه مارى از آن پاسدارى مى كند. مارى خفته كه اگر بيدار شود، حقيقت هم بيدار مى شود.»و اين همان نيروى «كوندالينى» است كه در انتهاى ستون فقرات هر انسانى، مانند يك مار كبرا چنبره زده است. فرخ زاد در جاى ديگرى نيز اشاره به ناميرايى روح و بازگشت دوباره انسان پس از مرگ را به اين جهان دارد و اين انديشه همان است كه در آئين بودا، «سامسارا» Samsara يا حيات و ممات هاى پى درپى و مداوم و از قالبى به قالب ديگر رفتن آدمى تعبير مى شود. كه اين خود، وصال انسان را به نيروانا متوقف مى كند. حال آنكه براى رسيدن به نيروانا و آرامش ابدى بايد از مرگ ها و زندگى هاى مستمر گذشت و از چرخ سامسارا گريخت! فرخ زاد از سوى ديگر، با قصه هاى اساطيرى مانند اميرارسلان، زال و سيمرغ، افراسياب، سيزيف، پرومته در زنجير و... در داستان خود مى آميزد كه زيباترين كاربرد آن، استفاده از شخصيت شيطان يا «مفيستوفليس» برگرفته از كتاب دكتر فاوست گوته است. مفيستوفليس، همان ترديدها و شك ها و وسوسه هايى است كه پا به پاى شكل گيرى ايمان و اعتقاد و باورهاى شاخه نبات، به صورت آنتى تز، يا يك تضاد و Conflict در ذهن او پيش مى رود و آتش ترديد را به جان او مى اندازد.پوران فرخ زاد با هدفى خودخواسته، خواننده را همراه شاخه نبات، از مراحل دشوار هفت گانه عشق عبور مى دهد. از خواب هاى تودرتوى شبانه و روياهاى تاريك و روشن لحظه هاى روز مى گذراند و تا رسيدن به مرحله كشف و شهود و... گاه هم نفس او را مى گيرد، هم، نفس شاخه نبات را! تا آنجا كه نبات با همه عاشقى اش اعتراض مى كند و فرياد مى زند!نويسنده به خود مى آيد. به زندگى ملموس اين جهان تلنگر مى زند. خواننده را از عالم هپروت به در مى برد و در چاله چوله هاى كوچه و خيابان مى اندازد و اين رفت وآمد در سرتاسر كتاب ادامه دارد.با شرح ماجراهاى حاشيه اى شخصيت هاى كمرنگ داستان، مثل خودكشى دختر عاشق همسايه، يا خانم مينويى كارمند اداره كه خودش را به شعارهاى تبعيض جنسى و مردسالارى سنجاق مى كند، يا ماجراى شوهر «خاله مهربانو»، ازدواج مجدد آقاى جلالى و... و... خواننده گاه احساس مى كند شايد فرخ زاد ناخواسته، با گرفتار شدن به حرافى هايش بر حجم كتاب خود، آن هم در عصر سرعت و اختصار افزوده باشد.

اما با نگاهى دوباره فكر مى كند چه بسا براى نشان دادن رشد ذهنى، هنرى و معنوى شخصيت داستان، نشان دادن اين فضاهاى كليشه اى، متن داستان را به طبيعت زندگى نزديك تر مى كند.فرخ زاد در رمان «در انتهاى آتش و آيينه» از نثرى جاافتاده و فخيم استفاده مى كند و ديالوگ هايش تا حد امكان شكسته نمى شود. اما كلمات بسيارى هم هستند كه از تصنع و كلمه سازى سنگين شده اند و به هيچ شكلى جا نمى افتند مانند كلماتى از نوع:-كمى به آسمانه شب نگريست، ص۳۷ و چرا آسمان نه؟-در تپش موجه ها مى تپيد ص۱۸۲-ماننده پدرشان ص۲۲۵-شب پر شرار تابستان، دامن بنفش پولك دوزى اش را روى پهنا پهن آسمان گستريده بود. ص۲۴۳ و در ص۲۵۹ از زبان راوى كه همان داناى كل است اين گونه مى خوانيم:-خانه از عطر تابستان مالامال مى نمود و گربه سياهى كه... چه پوست قشنگى داشت. عينهو يك سمور سياه بود!كه كلمه عينهو در اينجا هم عاميانه است هم نابجا.-با كوچه اى كه خانه قديمى اش در انتهاى آن پير شده بود دو رايى زيادى داشت.-آسمانه اتاق ص۶۱۶ و...نويسنده گهگاه، از زبان راوى يا جناب حافظ به كلى بافى هاى فلسفى هم دست مى زند كه گاه ضرورى است و گاه ضرورى نيست و سبب اطناب مى شود.

روح شاعرانگى در سرتاسر كتاب موج مى زند و نويسنده كه شاعر نيز هست، اينجا و آنجا از عبارات شاعرانه با سخاوت استفاده مى كند كه به دليل مضمون عاشقانه كتاب بر دل مى نشيند.اما بخش نمادين و پايان داستان، بسيار قابل تامل است. آنجا كه شهر بيمار مى شود... شعله هاى آتش از كوه البرز از همه آيينه ها، از همه خيابان ها و كوچه ها و ميدان ها زبانه مى كشد... و حافظ، اين نشان عشق و حقيقت و خورشيد، تكيده و رنگ پريده، با شاخه نبات بدرود مى گويد و به پروازى ناگزير دل مى سپارد.ابر كه مى آيد، شهر كه مى سوزد، و جهل و احساسات و نادانى، سايه اش را مثل غبارى خاكسترى بر همه دنيا مى گستراند، عشق مى رود... عشق مى رود و يك جدايى محتوم شاخه نبات را به گريه مى اندازد.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837