پادشاهي كه يك كشور بزرگ را حكومت مي كرد ، باز هم از زندگي خود راضي نبود . اما خود نيز علت را نمي دانست .
روزي پادشاه در كاخ امپراتوري قدم مي زد . هنگامي كه از آشپزخانه عبور مي كرد ، صداي ترانه اي را شنيد . به دنبال صدا ، پادشاه متوجه يك آشپز شد كه روي صورتش برق سعادت و شادي ديده مي شد .
پادشاه بسيار تعجب كرد و از آشپز پرسيد : چرا اينقدر شاد هستي ؟ آشپز جواب داد : قربان ، من فقط يك آشپز هستم . تلاش مي كنم تا همسر و بچه ام را شاد كنم .
ما خانه حصيري تهيه كرده ايم و به اندازه كافي خوراك و پوشاك داريم . بدين سبب من راضي و خوشحال هستم .
پس از شنيدن سخن آشپز ، پادشاه با نخست وزير در اين مورد صحبت كرد . نخست وزير به پادشاه گفت : قربان ، اين آشپز هنوز عضو گروه 99 نيست . اگر او به اين گروه نپيوندد ، نشانگر آن است كه مرد خوشبيني است .
پادشاه با تعجب پرسيد : گروه 99 چيست ؟ نخست وزير جواب داد : اگر مي خواهيد بدانيد كه گروه 99 چيست ، بايد چند كار انجام دهيد : يك كيسه با 99 سكه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذاريد . به زودي خواهيد فهميد كه گروه 99 چيست .
پادشاه بر اساس حرفهاي نخست وزير فرمان داد يك كيسه با 99 سكه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند .
آشپز پس از انجام كارها به خانه باز گشت و در مقابل در كيسه را ديد . با تعجب كيسه را به اتاق برد و باز كرد . با ديدن سكه هاي طلايي ابتدا متعجب شد و سپس از شادي آشفته و شوريده گشت . آشپز سكه هاي طلايي را روي ميز گذاشت و د آنها را شمرد . 99 سكه ؟ آشپز فكر كرد اشتباهي رخ داده است .
بارها طلاها را شمرد . ولي واقعا 99 سكه بود . او تعجب كرد كه چرا تنها 99 سكه است و 100 سكه نيست . فكر كرد كه يك سكه ديگر كجاست ؟ شروع به جستجوي سكه صدم كرد . اتاق ها و حتي حياط را زير و رو كرد . اما خسته و كوفته و نااميد به اين كار خاتمه داد .
|