جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  01/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

علامت، دل من است
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: زهرا زواريان

اصرار مي‌كرد تابوتها را باز كنند. اما كسي زير بار نمي‌فت. فرمانده عصباني شد و گفت: «خواهش مي‌كنم مزاحم نشويد. همه اينها مفقودند. نشانه و علامتي ندارند!» زن اما باز هم اصرار كرد.

«شما كه اين همه لطف كرديد، اجازه دهيد...» «يك مشت استخوان به چه كارت مي‌آيد؟» پدر بود كه دست او را مي‌كشيد.

«نه پدر! صبر كنيد. دلم گواهي مي‌دهد...» فرمانده با لحن ملايمتري گفت: «ببين خواهرم، يك ماه شب و روز آمده‌ايد، از نزديك خيلي‌ها را ديده‌ايد. اما...» و ادامه داد: «براي روحيه‌تان خوب نيست. باور كنيد صلاح شما را مي‌خواهم.» و خواست در را ببندد و زن اما ايستاد، گفت: «شما برويد. مزاحمتان نمي‌شوم. فقط اجازه دهيد اين جنازه‌ها را قبل از...» «پنجاه جنازه را چه طوري مي‌خواهيد ببينيد؟!» «...» «برويد... خواهش مي‌كنم.» زن سرش را پايين انداخت.

خواست بگويد هشت سال انتظار كشيده‌ام. هشت سال به در و ديوار نگاه كرده‌ام. هشت سال لابلاي قبرهاي بي‌نام پرسه زده‌ام. حالا اين جنازه‌هاي را به رخ من مي‌كشيد!» اما چيزي نگفت. پدر دست روي شانه‌اش گذاشت و او را به بيرون محوطه هل داد. زن خود را عقب كشيد. رو به فرمانده گفت: «خواهش مي‌كنم. فقط اين بار...» مكث كرد و گفت: «اگر پيدا نكنم مي‌رم... خودم هم گم مي‌شوم.» اين را زير لب گفت.

فرمانده در حالي كه كليد را در دستهايش جابجا مي‌كرد گفت: «الان كسي نيست به شما كمك كند...» «نيازي نيست. خودم از عهده برمي‌آيم.» و چادرش را زير بغل زد. پنجاه تابوت روي هم چيده شده بود. روي هركدام نوشته بود: «شهيد گمنام. منطقه عمليات شلمچه. كربلاي پنج.» دو سرباز به كمك هم تابوتها را زمين گذاشتند. پنج تاي آنها را كنار هم چيدند. تخته روي اولين تابوت را بداشتند. پارچه سفيد كوچكي كه شهيد را در برگرفته بود، نمايان شد. گرد و خاك به اطراف پاشيده شد. جمجمه‌اي همراه با قرآن كوچكي كه حاشيه آن سوخته بود به چشم مي‌خورد.

چشمان پدر آشفته بود. برافروخته فرياد زد: «بيا برويم دختر. ديوانه مي‌شوي!» «شما برويد. من هم مي‌آيم.» «اينها كه علامتي ندارند. يك مشت استخوان به چه كارت مي‌آيد!» و خشمگين به او نگاه كرد. «نه پدر! خواهش مي‌كنم. اگر ناراحت مي‌شويد برويد بيرون.» «نكند مي‌خواهي قدش را اندازه بزني!» و در تابوت را با عصبانيت بست. صداي ضربه، در فضاي خالي و ساكت سالن پيچيد. «بيا برويم.» «نه پدر! نمي‌آيم. حتم دارم گمشده‌ام اينجاست.» «بر فرض هم كه باشد. يك مشت استخوان...» زن خواست چيزي بگويد. اما نگفت. چيزي در دلش شكست و فروريخت.

«آن روز كه گفتم حق نداري با اين جوان ازدواج كني، توي گوشت نرفت. بعد هم كه گفتم حق ندارد به جبهه برود، باز هم گوش ندادي! حالا آمدي چه چيز را پيدا كني!» و خشمگين به ديوار كوبيد. «كاش پدر اينجا نبود! كاش تنها بودم!» و چشمهايش را بست. خواست بگويد: «برويد بيرون.» اما نگفت. نمي‌دانست چرا درهم شكست. فرمانده گفت: «بلند شويد. گفتم كه برايتان خوب نيست!» دست به ديوار گرفت و بلند شد. «نه! باور كنيد كه خوبم.» و به پدر نگاه كرد. دلش خواست به فرمانده بگويد: «او را از اينجا ببريد.» اما نگفت. بغضش را فرو داد و به جنازه‌ها خيره شد. فرمانده گفت: «اين جنازه‌ها شناسايي نشده‌اند. علامتي ندارند.» خواست بگويد: «علامت، دل من است.» اما نگفت. سرش را پايين انداخت. تابوت بعدي را باز كردند. پوتينها سالم بود. يك دست لباس سبز بر تن اسكلت آويزان مي‌نمود. فرمانده پرسيد: «مطمئن هستيد شهيد شده؟» «بله.» «دوستانش او را ديده‌اند؟» «بله.» و نشست. پاهايش قدرت ايستادن نداشت. زانوهايش بي‌اختيار خم مي‌شد. استخوانها و جمجمه ترك‌خورده را كنار زد و پوتينها را برداشت. با دقت آنها را نگريست. داخل آنها دست كشيد. گفت: «هرچه هست داخل اين پوتينهاست.» «علامتي گذاشته‌ايد؟» «بله.» «ممكن است زير برف و باران از بين رفته باشد؟» «گمان نمي‌كنم.» «مي‌توانم بپرسم آن علامت چه بوده؟» «نام خودم. اسم خودم را روي كفه پوتين كنده بودم. يك جور حكاكي.» و لبخند زد. بي‌اعتنا به حضور فرمانده گفت: «شب آخري كه مي‌خواست برود، بدون اينكه متوجه بشود، اسم خودم را روي پنجه پوتينهايش با سنجاق كندم. آن شب نيتَم اين بود كه هميشه همراهش باشم. فكر مي‌كردم تنها چيزي كه هميشه و همه‌جا همراه اوست كفشهايش است. آن روز فكر نمي‌كردم كه مجبور شوم از نام خودم براي شناسايي پيكر او استفاده كنم.» و چشمهايش برق زد.

پرسيد: «تا به حال گمشده داشته‌ايد؟» «نه!» ادامه داد: «وقتي آدم گمشده دارد همه اجزاي وجود محبوب را در كل هستي، تكثير شده مي‌يابد. هرجا كه مي‌رود، هرجا كه مي‌نشيند، حتي در خواب، نشسته يا ايستاده، در كار و بيكاري، هميشه و همه‌جا، او را جستجو مي‌كند.» و سرش را بلند كرد. نگاهش را به اطراف محوطه چرخاند و گفت: «حس مي‌كنم الان اينجاست. چشمهايش از همه سو، حتي از پشت سر مرا مي‌نگرد. ولي وقتي نگاه مي‌كنم او را نمي‌بينم. بعضي وقتها دست دراز مي‌كنم كه لمسش كنم اما نمي‌توانم. نمي‌دانم هست يا نيست.» و دوباره لبخند زد: «معناي حضور را مي‌فهميد؟» و دانه‌هاي عرق را از پيشاني پاك كرد. گفت: «شب آخري كه مي‌خواست برود خيلي زيبا شده بود. آرام بود. هميشه از سكوتش مي‌ترسيدم.» پرسيدم: «زود برمي‌گردي؟» گفت: «با خداست.» شب بود. برف زيادي باريده بود. خيابان خلوت بود. جاي پاهامان روي برف مي‌ماند. گفت:‌ «اولين علامت!» گفتم: «چي؟» جاي پاها روي برف مي‌ماند.

«در حرارت همه‌چيز ذوب مي‌شود.» «پس تو مي‌ماني.» «مطمئني!» «مي‌آيم، هميشه. همه‌جا.» آن روز نمي‌دانستم كه راست مي‌گويد. نمي‌دانستم آمدنش چه معنا دارد. اما آمد. باور كنيد كه آمد. الان هم آمده است. به عدد سلولهاي اين محيط تكثير شده است.» و به فرمانده نگاه كرد. خجالت كشيد. خودش را جمع كرد. زانوهايش بي‌حس شده بود. به ديوار تكيه داد. فرمانده گفت:‌ «اجازه بدهيد بقيه را من نگاه كنم.» و به زن نگاه كرد. چشمها شفاف به يك نقطه خيره مانده بود. خواست چيزي بگويد، اما نگفت. تابوتها را زمين گذاشتند، يكي‌يكي آنها را گشتند. پوتينها را با دقت نگاه كرد. كف آنها دست كشيد. فكر كرد ممكن است در اثر مرور زمان فرورفتگي حكاكي شده محوتر شده باشد. با خود انديشيد: «كاش پيدا بشود.» و در دلش اضطرابي خانه كرد. «نكند همه زحمتها بي‌نتيجه باشد.» و مكث كرد. دلش آشوب بود. چيزي در درونش غليان مي‌كرد. آتش زير خاكستر مانده بود. ميل فوران داشت. با همه جنازه‌ها يكجا آتش بگيرد. اگر آتش به خيمه وجود او هم مي‌زد اكنون لابلاي اين تابوتها زير دست آدمها شناسايي مي‌شد.

بي‌اختيار بر زبانش جاري شد: «خدا!» داشت از دست مي‌رفت. او كه زن را سرزنش كرده بود اكنون خود به دام بلا افتاده بود. مگر دلش از سنگ بود. از خودش بدش آمد. كاش با زن نيامده بود. كاش به او اجازه نداده بود. اما ديگر ترديدها فايده‌اي نداشت. روبرويش دو سرباز ايستاده بود و پشت سرش زن همچنان خاموش او را مي‌نگريست. پدر رفته بود.

زن گفت: «خسته شديد. حالا نوبت من است.» و جلو آمد. كنار تابوت نشست و گفت: «بچه كه بودم، درس علوم كه مي‌خوانديم، تعداد استخوانهاي دست و پا را كه مي‌شمرديم فكر مي‌كردم فقط در آزمايشگاه مي‌توانم انسان تجزيه شده ببينم. حتي در دانشكده توي كلاسهاي تشريح نديده بودم كه...» مكث كرد و گفت: «حالا همه را با چشمهايم مي‌بينم. حقيقت دارد. دو استخوان ساعد، دو استخوان زانو، يك استخوان ران... و جمجمه؛ پوشش محافظي كه از مغز محافظت مي‌كند.» و درحالي كه پوتينها را با دست مسح مي‌كرد گفت: «اشياء ماندگارتر از انسانها هستند.» و به اطراف نگاه كرد. مهدي آمده بود.

نگاهش مي‌كرد. عصباني بود. مي‌خواست او را از محوطه بيرون براند. زن سرش گيج رفت. از خودش خجالت كشيد. لابلاي جنازه‌ها به دنبال چه چيزي مي‌گشت! مهدي آسماني يا مهدي زمين! نمي‌دانست. بر تنش رعشه خفيفي افتاد. مهدي اخم كرده بود. فرمانده سرش را پايين انداخته بود. زن انگار كه به خود آمده باشد گفت: «مرا ببخشيد. شما را اذيت كردم.» «چيزي نيست. فقط خاطرات زنده مي‌شوند.» «شما هم جبهه بوديد؟» «بله.» و از جا بلند شد. مكث كردن فايده‌اي نداشت. بايد زودتر از اين مكان مي‌گريخت. حس كرد حضور انوار تابيده بر پيكرها فراتر از طاقت اوست. ده‌ها نگاه وجود او را كاوش مي‌كرد. حس مي‌كرد اشعه‌هاي نوراني بر او باريدن گرفته است. از خود پرسيد: «اينها جان دارند يا بي‌جانند؟!» زن گفت: «روح ناظر بر جسم است. هميشه و در همه حال.» فرمانده گفت: «پس چرا پيدايش نمي‌كنيد» زن گفت: «يكي ديگر باقي مانده... شايد...» و به طرف آخرين تابوت رفت. دلش مي‌خواست آن تابوت را بگشايد. انتظار و اميد دو انگيزه حياتي بود. انتظار مي‌كشيد چون اميد داشت. اگر نااميد مي‌شد، اگر پيكر مهدي را نمي‌يافت، اگر نمي‌توانست سنگ قبري برايش بسازد، اگر دوباره مثل هشت سال درمانده كوچه و خيابان مي‌شد...» سرش را روي تابوت گذاشت. خواست مهدي را قسم بدهد. خواست از خدا نشاني محبوب را بگيرد. خواست و با تمام وجود گريه كرد. حس كرد به بن‌بست رسيده است. طاقتش سرآمده بود. خسته بود. هشت سال كنار پنجره ايستاده بود. هشت سال چشمانش پنجره شده بود. باد مي‌آمد. هوا سرد بود. برف هم باريده بود. مهدي گفت: «اولين علامت!» «جاي پا توي قلب نمي‌ماند. در حرارت همه چيز ذوب مي‌شود.» و ذوب شده بود.

آتش باريده بود از آسمان، و دريا آتشفشان شده بود. ميان مذابها دست و پا زده بود و مهدي را ديده بود كه در دريا فرو مي‌رود. فرياد زده بود و خود را از ميان مذابها بيرون كشيده بود و به دنبالش دويده بود. چادرش در آتش سوخته بود دست و پايش هم. شراره آتش از وجودش شعله مي‌كشيد و مهدي مي‌گريخت. فرياد مي‌زد. خون از آسمان مي‌باريد و مهدي غرقه در خون به او مي‌نگريست. خون و آتش با هم فوران كرده بود... گفت: «قول داده بودي.» «مي‌آيم، هميشه. همه‌جا.» زن ناگهان جيغ كشيد و به عقب پرتاب شد. چادرش به يك سو افتاد و وحشت‌زده به تابوتي زير همه تابوتها اشاره كرد. گفت: «م...مهـ... مهدي... و از هوش رفت.

فرمانده هاج و واج نگاه مي‌كرد. تابوت را علامت زد. به كمك سربازها انبوه تابوتهاي چيده شده را بلند كرد. همه را به يك سو گذاشت و آن تابوت را برداشت و بر زمين گذاشت. در تابوت گشوده شد. بوي عطري خوش فضا را آكند. بوي ياس بود يا عطر سيب. فرمانده بو كشيد. بوي شبهاي عمليات بود. دلش خواست بداند مهدي در كدام عمليات شهيد شده است. يادش آمد. در شلمچه. كربلاي پنج. به آرامي در حالي كه مي‌گريست، در تابوت را باز كرد. هوا سنگين شده بود. به سختي نفس مي‌كشيد. پاهايش مي‌لرزيد. زانوهايش قدرت ايستادن نداشت. كنار تابوت بر زمين نشست و سطح آن را مسح كرد. دلش خواست آن را ببوسد. اما ترديد آزاردهنده‌اي صورتش را به عقب كشيد. از خود پرسيد: «چه اتفاقي افتاده؟» و به زن نگريست. سربازها به صورتش آب مي‌پاشيدند. دوباره پرسيد: «زن چه ديده است؟» كفن سپيد را به آرامي گشود. دستانش مي‌لرزيد. چشمانش را چند بار باز و بسته كرد. ترس وجودش را در چنبره گرفته بود. چرا مي‌ترسيد؟ به آرامي كفن را باز كرد. سرد و مبهوت همان استخوانها را ديد. دو استخوان ساعد، يك استخوان ران، جمجمه و يك قرآن كوچك و پوتينها. پوتينها را برداشت. ته آن دست كشيد. چيزي نبود. هيچ علامتي! آيا زن خيالاتي شده بود. آيا تمام اين مدت وجود او را وهم فراگرفته بود.

از خودش بدش آمد. چرا به حرفهاي زن گوش داده بود. چرا تسليم احساسات زن شده بود. عصباني شد. اشك بند آمده بود و به جاي آن همه لطافت، خشم وجودش را فرا گرفته بود. بايد به اين بازي خاتمه مي‌داد. بهتر بود قبل از به هوش آمدن زن، او را از اينجا مي‌برد. بايد پدرش را مي‌يافت. در اين برهوت زني يافت نمي‌شد. استخوانها را روي هم گذاشت. پوتينها را روي استخوانها. خواست جمجمه را بردارد كه صدايي شنيد. صداي ضربه يا تلنگري. ترسيد. عقب كشيد. به خود نهيب زد: «ترس از يك مُرده!» و به دو سرباز اشاره كرد. رمقي در جانش نمانده بود. بلند شد. بايد مي‌رفت. بايد زودتر زن را از محوطه بيرون مي‌برد. به عقب برگشت. زن پشت سرش ايستاده بود. چهره‌اش باوقار مي‌نمود. انبساط نوراني عجيبي او را تسلي داده بود. از آن اضطراب ديگر خبري نبود. زن قد كشيده بود. گفت: بس است خانم، گفتم كه... و به طرف در رفت. بايد پدر را پيدا مي‌كرد.

زن آرام كنار تابوت نشست. چادرش را روي پاها مرتب كرد. دستي به صورتش كشيد. اشكها را پاك كرد. خنديد. مهدي آمده بود. به قولش وفا كرده بود. زن را از دربه‌دري نجات داده بود. اما چگونه؟ تابوت همان تابوت بود. جنازه همان جنازه. مگر خودش اين تابوت را نگشته بود. سومين تابوتي كه باز كرده بود. پوتين را برداشت. آن را بوسيد و به چشمها كشيد. دستها را داخل پوتين برد. آرام دست كشيد. نشاني نبود. كفه پوتين پاره شده بود. آيا زن اشتباه كرده بود؟ ترسيد. پوتين از دستش رها شد. آيا وهم او را فريب داده بود؟ نه! مطمئن بود كه اشتباه نمي‌كند. اما از كجا بايد فهميد؟ لباسها سوخته بود. اشياء داخل جيب از بين رفته بود. چند تكه كاغذ سياه شده بود. آيا نامه‌هاي مهدي بود. اشك در چشمهاي زن حلقه بست. چقدر انتظار نامه‌ها را كشيده بود. فرمانده گفت: «بلند شويد خواهر! بايد برويم.» زن يك خورد. حس كرد توي يك تابوت دربسته فرياد مي‌كشد. داد زد: «نمي‌روم. از اينجا بيرون نمي‌روم.» و صدا را در گلو خفه كرد. آرام رو به فرمانده گفت: «چَشم... اجازه بدهيد...» «همه را ديديم. خواهش مي‌كنم بلند شويد.» «حالا كه يافتمش اجازه دهيد كمي كنارش بنشينم.» و به چشمهاي مهدي نگاه كرد.

جمجمه ترك خورده بود. آن چشمهاي خمار قهوه‌اي ديگر نبود. آن دستهاي كشيده و ... فرمانده گفت: «بي‌علامت‌ترين جنازه همين است. هيچ نشانه‌اي ندارد. نه لباس و نه اشياء داخل جيب. كفه پوتين از بين رفته است.» زن داع شد. باوركردني نبود. چه طور ممكن است اشتباه كند. با چشمهاي خودش مهدي را ديده بود. با يك بلوز سبز و شلوار سفيد. با همان لباسي كه به جبهه رفته بود. گفت: «او را پيدا كردم فرمانده!» زن به يك نقطه خيره ماند. چگونه؟ فرمانده راست مي‌گفت. داخل تابوت مقداري استخوان بود و يك پوتين نيم‌پاره شده. گفت: «او را ديدم. باور كنيد. ديدم كه رفت داخل اين تابوت.» و شروع به گشتن كرد. از شدت هيجان دستهايش لرزيد. استخوانهاي پا را كنار گذاشت. دو استخوان ساعد.... يك استخوان... جمجمه را برداشت. صداي ضربه يا تلنگري او را به عقب انداخت. ترسيد. جيغ كشيد. بدنش مي‌لرزيد. يادش نمي‌آمد از مهدي ترسيده باشد. فرمانده گفت: «برويم.» زن التماس كرد: «كمي صبر كنيد. خواهش مي‌كنم.» و سعي كرد بر خودش مسلط شود.

كنار تابوت نشست. آرام در حالي كه دستش مي‌لرزيد جمجمه را برداشت. انگشتش را از داخل حفره‌هاي استخواني چشمهاي مهدي به داخل برد. خنكي يك زنجير آهني انگشتانش را لمس كرد. آيا پلاك مهدي بود! شماره را در ذهنش مرور كرد: 187891 آرام آن را بيرون كشيد.

روي پلاك نوشته بود: 187891

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837