جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  06/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

خانه آرزو
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: روديارد كيپلينگ

عيادت‌كننده جديد كليسا بعد از ملاقاتي بيست دقيقه‌اي تازه رفته بود. در آن مدت خانم اشكرافت انگليسي را طوري حرف زده بود كه آشپز پير با تجربه مستمري بگير لندن رفته‌اي بايد حرف بزند. پس در آن شنبه قشنگ ماه مارس كه خانم فتلي براي ديدنش سي مايل با اتوبوس راه آمد، او آسان‌تر توانست به لهجه غليظ اهالي قديم ساسكس برگردد (كه وقتي چانه گرم مي‌شد «ت»ها را به «د» تخفيف مي‌داد). آن دو از بچگي با هم دوست بودند، ولي مدتي بود كه زندگي بين ديدن‌هايشان زياد فاصله مي‌انداخت.

گفتني زياد بود و هر دو طرف، از دفعه قبلي كه همديگر را ديده بودند، حرف‌هاي ناتمام زيادي داشتند؛ ولي عاقبت خانم فتلي با كيسه پر از تكه پارچه‌اش روي مبل پاي پنجره مشرف به باغ و زمين فوتبال توي دره نشست و گفت: «بيشتري مسافروتي «بوش تاي» بره مسابقه پياده شدن؛ بره همي، پنج مايل آخره هيشكه نبيد ماشينه سنگين كنه، ا مونو حسابي بالو پاين انداخت».

ميزبانش گفت: «امو هيشت نشده. پيري تكونت نداده، ليز».

خانم فتلي زير لب خنده‌اي كرد و شروع به جور كردن دو تكه از پارچه‌ها كرد. «نه، وگرنه بيس سال پيش كارم تموم بيد. يادت نمي‌اد طوري بيدم بم مي‌گفتن تپلو، هان؟»

خانم اشكرافت سرش را به نشانه پاسخ منفي آهسته تكان داد ـ او هيچوقت عجله نمي‌كرد ـ و به كوك زدن آستر كرباسي به پارچه دور سبدي حصيري ادامه داد. خانم فتلي تكه پارچه‌هاي ديگري را در نور آفتاب بهار بين شمعداني‌هاي لب پنجره پهن كرد و مدتي هيچكدام حرفي نزدند.

بعد خانم فتلي با سر اشاره‌اي به در كرد و پرسيد: «اي عيادتي تازه‌ت شي جوريه؟» او به قدري نزديك‌بين بود كه موقع ورود چيزي نمانده بود با خانم عيادت‌كننده تصادف كند.

خانم اشكرافت جوالدوز درشت را موشكافانه بالا برد و در جايش فرو كرد. «خدايي ش غير از اي كه خبر زيادي با خوش نمي‌آره، مو بدي اي ازش نديدم».

خانم فتلي گفت: «مال مو، تي كينسليد، پر حرف و دلسوزه، امو منتظر جواب نمي‌مونه. وخي او داره ورور مي‌كنه، مي‌شه راحت بره خوت فكر كني». «اي يكي ورور نمي‌كنه. مث اي كه مي‌خود از او راهبه‌هاي كاتوليك بشه». خانم فتلي چانه تيزش را بالا داد و گفت: «مال مو شوهر كرده، امو اي طور كه مي‌گن، پشيمونه... اما از اي بچه مزلفا كه اي طور خانه را مي‌لرزانن!»

دو اتوبوس سياحتي چهل سرنشينه كه براي مسابقه عازم «بوش تاي» بودند كلبه نماسنگي را به لرزه در آوردند. پشت سر آنها صداي غرش اتوبوس خريد شنبه‌ها آمد كه راهي پايتخت كشور بود. از يكي از مسافرخانه‌هاي شلوغ هم ماشين چهارمي عقب‌عقب بيرون آمد تا به كاروان ملحق شود و راه رفت و آمد بي‌وقفه تفريح‌كنندگان را لحظه‌اي بست. خانم اشكرافت گفت: «هيش از رك گوييت كم نشده، ليز!» «فقط وخي با توام. وگرنه نن جونم ـ بره سه نفر. او سبد باس مال يكي از نوه‌هات باشه، ها؟» «اي مال آرتوره ـ پسر بزرگ دختم جين». «امو او كه بيكاره، نه؟» «نه، اي سبد پيك نيكه». «چروتي تاريكا نشسته‌ي! شوهرم ويلي هميشه از موپيل مي‌خود، بره او بند رختاي هوايي كه تي حياط مي‌نهن تا از لندن صوتي آهنگ بشنفن. منم بش مي‌دم. مو بدبخت نادون!» خانم اشكرافت با پوزخندي كه انگار به خودش بود گفت: «حتمي اونم از بوس تشكر يادش مره، ها؟» «ها! پسرا با چل سال پيش هيش فرق نكردن. همه شي بگيرن و هي شي پس ندن. اما بايد بسازيم! ما بدبختوي نادون! يكباره ويلي سه شيلينگ از مو مي‌خود!» خانم اشكرافت گفت: «اي روزا پيلو حروم مي‌كنن». آن يكي ادامه داد: «اهمي هفته پيش، دخترم به قصاب سفارش يك ربع پاند پيه داد و بعد شم فرستيد خردش كنن. گفت وخت خرد كردنشه ندارم». «حتمي پيلم استد». «ها پس شي! دخترم مي‌گفت عصري تي مؤسسه مهماني ورق بازي دارن، اونم وخت خرد كردنشه نداره».

«به!» خانم اشكرافت آخرين محكم‌كاري‌ها را روي آستر سبد كرد. هنوز سبد را كنار نگذاشته بود كه نوه شانزده ساله‌اش مثل اجل معلق از توي باغ سر رسيد و با فرياد پرسيد كه سبد حاضر است يا نه و بدون تشكر آن را قاپيد و غيبش زد. خانم فتلي ماتش برد. خانم اشكرافت توضيح داد: «دارن مرن پيك‌نيك». ديگري چشم‌هايش را كمي تنگ كرد و گفت: «حتمي به هيشكه رحم نداره! آ، دوني يكهو منو ياد كه انداخت؟» خانم اشكرافت شروع به حاضر كردن چاي كرد و گفت: «باس گليمشانه از او بيرون بكشن ـ مث ما كه كرديم». خانم فتلي گفت: «توام كه خوب كردي، گريسي!» «شي تي سرته حالو»؟ «نمي‌دونم... يكهو يادم آمد، از او زنه مال «راي» ـ اسمش شي بيد ـ بارنزلي، ها؟» «بتن، پالي تن. اونه مي‌گي؟» «ها، پالي بتن. او روز ـ او روز كه همه‌مان تي اسمالدين دشتيم علف مي‌چيديم ـ با چنگك آمد سي تو، بره ربودن شوهرش». «توام شنفتي كه بش گفتم شوهرش ارزاني خودش!» صدا و لبخند خانم اشكرافت آرام‌تر از هميشه بود. «ها! همه‌مان فكر مي‌كرديم الانه كه چنگكه فيرو كنه تي شكمت». «امو او هيش وخ پاشه از گليم خوش درازتر نمي‌كرد. پالي اهل قيله قال نبيد».

خانم فتلي بعد از سكوتي گفت: «مو كه مي‌گم مسخره‌ترين شي تي دنيا اينه كه يك مردي ميان دو زن جنگي گير بيفته. مث سگي كه از دو سي صداش بكنن». «همي طوره. امو او روزا دلت به شي خوش بيد، ليز؟» «طوري كه او پسر سر و شانه شه نگه مي‌دشت. از وخي بزرگ شده درس نگاش نكردم. جين هيش وخ نشانم نمي‌داد، امو... او! والو اي جيم بتن و حقه‌هاش دوباره پيداشان شده! ها؟» «ها! يك شي بيد اي طورش مي‌كرد. خودشان انگاري نازا بيدن». «اهو! ها، ها! عزيزم، عزيزكم، حالو!... جيم بتن مرده بيده از...» «بيس هف سال مي‌شه». بعد از اين جواب مختصر، خانم اشكرافت گفت: «نمي اي جلو، ليز؟» خانم فتلي جلو رفت و بعد از همه تعارفات معمول به پذيرايي از خود پرداخت، با نان برشته كره ماليده و نان كشمش‌دار و چاي تلخ و مرباي گلابي و كمي گوشت آب‌پز سرد دم خوك به عنوان چاشني كلوچه كره‌دار.

خانم اشكرافت حكيمانه گفت: «هيش وخ نذاشتم بدهي مو به شكمم زياد بشه. ما فقط يك بار مي‌ايم اي دنيا». مهمانش پرسيد: «گاهي رو دلت سنگيني نمي‌كنه»؟ «ها. پرستار مي‌گه مو از سوءهاضمه مي‌ميرم نه از زخم پا». آخر خانم اشكرافت زخم چركي كهنه‌اي روي ساق پايش داشت كه مأمور مراقبتش پرستار دهكده بود، كه لاف مي‌زد (يا ديگران به جايش لاف مي‌زدند) كه در زمان تصديش صد و سه بار آن را پانسمان كرده است. خانم فتلي با دلسوزي گفت: «تويي كه اوقد سرحال بيدي! شي زود سر وختت آمده! راه رفتنته مي‌بينم». خانم اشكرافت جواب داد: «يك شي يك روزي سر وختت مي‌اد. مو قلبم هنوز مونده». «تو هميشه اندازه سه نفر قلب دشتي. آخرش اي گذشته‌ت يادت باشه». خانم اشكرافت گفت: «دونم كه توام از اي گذشته‌ها داري». «تو دوني. امو مو زياد فكرشه نمي‌كنم، مگه وخي كه با توام، گري. يك دس صدا نداره». خانم فتلي با دهن نيمه باز به تقويم ديواري براق خواربارفروش خيره شد. كلبه دوباره با صداي غرش ماشين‌هاي عبوري به لرزه درآمد و صداي غرشي هم از جمعيت اطراف زمين فوتبال پايين باغ بلند شد. دهكده براي تفريح روز شنبه‌اش آماده بود. خانم فتلي كه مدتي بي‌وقفه بدون اينكه از موضوع دور شود حرف زده بود، چشم‌هايش را ماليد و اينطور حرفش را تمام كرد: «آگهي فوتشه يك ماه پيش از تي روزنامه برم مي‌خونن. البته ككم نگزيد. او همه سال نديده بيدمش. نه شي گفتم، نه كاري كردم. هيشكم دعوتم نكرد برم ايست بورن سر گيرش. امو تي خيالم كه يك روز با اتي‌بوس برم. از بدبختي گذشته‌م زياد پرسي‌جو مي‌كنن. نمي‌ذارن ايم بره خودم بمونه». «امو تو كه راضي بيدي»؟ «ها به خدا! چار سال بيد نزديك ما رو خط كار مي‌كرد. لوكي‌موتيورانا برش تشييع‌جنازه قشنگي برگزار كردن». «پس بره شي شكايت داري! يك شاي ديگه خوري»؟

با پايين رفتن خورشيد، نور و هوا كمي تغيير كرد و دو پيرزن در آشپزخانه را به روي سرما بستند. دو سه كلاغ روي درختان سيب لخت باغ به سر و كول هم مي‌زدند و داد و بيداد مي‌كردند. حالا نوبت حرف زدن خانم اشكرافت بود كه آرنج‌هايش را روي ميز چاي گذاشته بود و پاي زخميش را روي يك چارپايه. وقتي صداي گروه‌نوازي كلاغ‌ها قطع شد خانم فتلي گفت:

«مو شكايت ندارم! امو شوهر تو شي گفت»؟ «گفت مي‌تاني هر جو مي‌خوي بري. امو ديدم ناخوشه، گفتم مي‌مونم پرستاريته مي‌كنم. مي‌دونست مو از او حالش استفاده نمي‌كنم. هش نه هفته‌اي هموطور بيد. اووخ انگار حمله زد بش و چن روزي مث سنگ افتيد. پس‌اش تي رختخو سيخ نشست و گفت: دعا كن هيشكه با تو او طور رفتار نكنه كه تو با بعضيا كردي. گفتم: تو شي؟ آخر تو دوني، ليز، كه او شي قد ولگردي مي‌كرد. گفت: تيغ دودمه. مو مردنيم، او مي‌دونم شي سر تو مي‌اد. يكشنبه مرد و پنجشنبه خاكش كرديم... يك روز منم يك مش خاك مي‌شم وردست‌اش...» خانم فتلي به خود جرأت داد و گفت: «ايناره به مو نگفته بيدي»؟ «ايناره عوض اونا كه حالو بم گفتي بت گفتم. پس مرگش نومه فرستيدم سي لندن بره خانم مارشال. نوشتم ديه بره هميشه خلاص شدم. همو بيد كه تي آشپزخينه‌شان به مو كارداد. خيلي رفته از او سالا! او خانم خيلي راضي بيد. هردوشان پير بيدن و مو راهه رسميشانه مي‌دونستم. تو دوني، ليز، كه سال‌ها بيد مو گاه بيگاه خدمتشان مي‌رفتم، هر وخ دستمان تنگ بيد، يا شوهرم خينه نبيد». خانم فتلي زير لب پرسيد: «تي چيچستر شش ماه بش ددن، نه؟ ما هيش وخ از ته و نيش سر در ني‌ورديم». «بيشتر بش مي‌ددن، امو يارو زنده موند». «زير سر تو نبيد، گري»؟ «نه! اي دفعه شوهر زنه بيد. خلاصه بعد مرگ شوهرم، برگشتم بره خينه مارشال‌ها! شدم آشپزشان، تا پامه زير ميز يك مرد محترم دراز كنم ا پيش اسمم يك لقب اضافه شه. همو سال بيد كه تو رفتي پورتسموت».

خانم فتلي تصحيح كرد: «كاسهم. يك خينه‌ي نقلي تازه دشتن او جو راس مي‌كردن. اول شوهرم رفت اتاق استد، ا پس اش مو رفتم». «اي‌طور حيدود يك سال تي لندن بيدم. يك چشم به هم زدن انگاري. روزي چار وعده غذا و جاي گرم و نرم. تا پيش خزان كه او دو رفتن سفر فرانسه انگاري، او منو نگه دشتن، بره اينكه بي‌ مو كارشان نمي‌گذشت. ا منم خينه ره مرتب كردم و پس‌اش رفتم سي خواهرم بسي. اجرتم تي جيبم بيد و همه از كارم راضي». خانم فتلي گفت: «همو وخ مو تي كاسهم بيدم». «تو دوني ليز، او روزا نه مردم اي قد غرور بيجو دشتن، نه اي قد سيم نما بيد و نه اين قد مهماني ورق بازي. مرد و زن به هر كاري كه يك شيلينگي از بغلش در مي‌امد راضي بيدن، نه؟ پس لندن روحيه‌م خروبيد، بره همي فكر كردم هواي تازه به كارم مي‌اد. امدم تي اسمالدين ا سرمو گرم كردم به سيب‌زميني از خاك درآوردن و مرغ پر كندن و اي‌جور كارا. كساي كه منو تي آشپزخينه‌م تي لندن ديده بيدن، حالو تي چكمه مردنه و لباسي تنگ مسخره‌م مي‌كردن». خانم فتلي پرسيد: «شي دست اوردي»؟ «بره اونبيد كه رفتم. دوني، مو مي‌گم اتفاق وخي مي‌افته كه افتاده باشه. فهمت هشدارت نمي‌ده تا اي كه ته‌ي جعده‌اي، آخر خطي. فقط از آينده به گذشته مي‌تانيم نگاه بكنيم». «كه بيد او»؟

خانم اشكرافت از درد پا اخم كرد و گفت: «هري ماكلر». خانم فتلي نفس در سينه‌اش حبس شد و گفت: «هري؟ پسر برت ماكلر؟ هيش فكر نمي‌كردم»! خانم اشكرافت با سر تصديق كرد و گفت: «امو به خودم گفتم ـ ا باورم داشتم ـ كه احتياجم به كار تي مزرعه‌س». «شي دستت امد»؟ «شيا معمولي. اولش همه شي، بعدش كمتر از هيش. تا بخوي علامت و هشدار، امو هيش محل ندادم. يك روز دشتيم زباله مي‌سوزنديم. تازه دشتيم مي‌شناختيم همديگره. بره سوزندن هنوز زود بيد، ا منم گفتم. او مي‌گه نه! مي‌گه هر شي زودتر او زباله سوزنده بشه بيتره. وخي حرف مي‌زد صيرتش عينو سنگ مي‌شد. ديدم حالو ديه اقومو پيدا كردم، كه پيش‌اش نداشتم. ايا ره از او وخ داشتم انگاري».

ديگري آهي كشيد و گفت: «ها! ها! اونا مال تو، ا تو مال اونا. مو درستشه بيتر دوس دارم». «مو نه، امو هري جرو... مدت‌ها بعدش خبرم كردن برم لندن. امو نمي‌تونستم. نمي‌تونستم پاكش كنم! بره همي، يك لگن او جوش وردشتم ا ريختم رو دستي چپم. دوشنبه صبح بيد. دو هفته خوابوندم». خانم فتلي به زخم نقره‌اي روي پوست چروكيده ساعد دست او نگاه كرد و گفت: «بش مي‌ارزيد»؟ خانم اشكرافت سرش را به نشانه پاسخ مثبت تكان داد و گفت: «پس اش با هم تصميم گرفتيم او بي اد لندن ا تي يك اصطبلي نزديك مو كار بكنه. كاره مو برش درس كردم. حرفي تي كار نبيد. ننه خوش هيش نفهميد. بي‌سري صدا آمد لندن. او زمستانه او جا مونديم، فقط يك نيمه مايل دير از هم». خانم فتلي با اطمينان گفت: «امو خرج و كرايه سفر شو تو ددي».

خانم اشكرافت باز با سر تصديق كرد و گفت: «كاري قابل نبيد. او اقوم بيد، ا ـ خدا به دير ـ بس كي سرش مي‌خنديديم، وخي تي تاريكا تي او خياباناي سنگفرش رو مي‌رفتيم، ا ميخچه‌هام تي چكمه چلانده مي‌شد! پيش ترش هيش او طور نبيدم. او هم نبيد! او هم نبيد»! خانم فتلي دلسوزانه نچ‌نچي كرد و پرسيد: «ا كي آخرش رسيدي»؟ «وخي همه را پسم داد، تا او پني آخر. مو مي‌دونستم، امو رو خودم نمي‌اوردم. او مي‌گه: تو با مو پر محبت كردي. مو گفتم: محبت! نه اي حرفا بين ما! امو هي مي‌گفت محبت كردي و مو هيش فراموش نمي‌كنم. سه شو ديدنش نرفتم، ا باور نمي‌كردم. پس‌اش او گفت از كار تي اصطبل راضي نبيد! ا مردا او جو كلكش مي‌زنن، او اي جور دروغا كه وخي مردي مي‌خود ولت كنه سر هم مي‌كنه. مو فقط گيش مي‌كردم؛ نه ياريش مي‌كردم، نه جلوگيرش مي‌شدم. آخر سري او سنجاق سينه ره كه بم داده بيد پس‌اش دادم و گفتم ديه بسه، ديه نمي‌خوم. پش كردم و رفتم سي بدبختي خودم. اونم ديه نمك بالا زخم نپاشيد. پس‌اش ديه، نه امد و نه نومه نوشت. ورگش خينه ور دل ننه‌ش». خانم فتلي بي‌رحمانه پرسيد: «ا تو چن دفعه چشم به راه ورگشت‌اش شدي»؟ «چن دفعه! چن دفعه! تي همو خيابانا راه مي‌رفتم ا فكر مي‌كردم همو سنگفرشا از زير پام فرار مي‌كردن». خانم فتلي گفت: «ها! مو نمي‌دونم امو اي به اندازه شياي ديه آزارت نمي‌دد. ا همه‌ش همي بيد»؟ «نه، نبيد. اي خسمت عجيبشه، اگه باور بكني، ليز». «ا باور مي‌كنم. گمونم تي زندگيت هيش قد حالو راسگي نبيدي، گري». «ها والو! اي قد آزار ديدم كه بره دشمنم نمي‌خواستم. خدا ره شاهد گيرم! او بهار از تي بيته آزمايش گذاشتم! يك خسمتش سر درداي بيد كه پيشترش هيش نداشته بيدم. ا دوني شي سردردي! امو قدرشه دونم. نمي‌گذاره زياد فكر بكنم...»

خانم فتلي گفت: «به دندان خرو مي‌مانه. اي قد حرص مي‌خوره جوش مي‌زنه تا زهرشه مي‌ريزه به تو، ا ساكت مي‌شه. او وخ خلاص»! «امو مو تا زنده‌يم باس بكشم. واسطه دخت كيچك زن نظافتچي بيد. سوفي اليس نومش بيد. تركه‌اي و سر تا پو چشم و هميشه گرسنه. مو بش خيراكي مي‌دادم. غير از اي، كاري باش نداشتم، بخصوص وخي با هري مشكل پيدا كردم. امو او ـ دوني اي دختر كيچكا شي دل نازكن ـ پاك شفته‌ي مو بشد. همي طور بغلم مي‌كرد و ناز و نوازشم مي‌كرد. ا مو دلشه نداشتم ا خوم دورش كنم... عصر روزي، اولا بهار بيد، ننه‌ش فرستيدش سي ما خيراكي ازمان دآره. مو نشسته بيدم ور آتش، كلافه از سردرد، پيش‌بندمه اندخته بيدم بالو كله‌م. يادمه باش تندي كردم. او مي‌گه: وه! همه‌ش همي؟ مو زودي از تو ديرش مي‌كنم! بش گفتم دسم نزنه، فكر كردم مي‌خود دس به پيشانيم بزنه. ا مو همقدش نيستم. او مي‌گه: مو دستت نمي‌زنم. ا مره بيرون. ده ديقه‌اي نگذشته بيد كه سردرد كهنه از كله‌م پريد. ا مو سرم گرم كارم شد. حالو سوفي ور مي‌گرده، ا مث موش مي‌خزه بالو صندليم. چشاش گيد افتاده بيد و صيرتش دراز شده بيد. پرسيدم شي شده؟ مي‌گه هيش؛ حالو مو استدمش. مي‌گم شي استدي؟ صدا مث خرخر، ا لبا مث چيب خشك، مي‌گه سردرد تو ره؛ ا مو استدمش. مي‌گم حرف مفته؛ وخي بيرون بيدي، خوش پريد. ارم بخسب برت شاي بيارم. او مي‌گه: هيش به كار نمي‌اد، ا وخش باس بگذره؛ سردردات شي قد طيل مي‌كشه؟ مو مي‌گم: چرند نگو، ا مي‌فرستم سروخي دكتر. خيالم سرخجه استده بيد. او دستاي كيچك و استخونيشه سي مو دراز مي‌كنه ا مي‌گه: خانم اشكرافت، مو تو ره دوست دارم. خرجش نمي‌رفت. بغلش كردم و محلش دادم. او مي‌گه: راسي رفته؟ مو مي‌گم: ها! ا اگه تو برديش، ازت ممنونم. گينه شه مي‌ماله ور گينه مه، ا مي‌گه: ا مو بيدم. هيشكه غير مو نمي‌دونه شي‌طور. پس‌اش گفت سردرد منو تي خينه‌ي آرزو تبعيض كرده». خانم فتلي زود پرسيد: «شي»؟ «خينه‌ي آرزو. ا منم نشنفته بيدم. اولش دسگيرم نمي‌شد، امو فكر كردم ا ديدم خينه‌ي آرزو باس خينه‌اي باشه اي قد بي‌مستأجر افتيده، كه بي‌خينه‌اي تانه بي‌اد تيش زندگي بكنه. او گفت دخت كيچكي همبازيش بيده تي اصطبلي كه هري كار مي‌كرد، او بش گفته بيد. دختره از كارواني بيد كه زمستانا تي لندن ماندگار بيدن. كولي، گمونم». خانم فتلي گفت: «اوه! حرف تيش نيه كوليا شياي مي‌دانن، امو از خينه‌ي آرزو مو هيش نشنفتم. ا منم شياي سرم مي‌شه!»

«سوفي گفت يك خانه‌ي آرزو هه، تي جعده وادلوز، چن خيابان اوطرف‌تر، سر راه سوزي فيروشمان. گفت كافيه زنگ درش بزني، ا تي شياف نومه آرزوته بگي. پرسيدم پريا ورآوردش مي‌كنن؟ او مي‌گه: تو ندوني تي خينه‌ي آرزو پري تي كار نيه؟ فقط نشانيه». خانم فتلي فرياد زد: «پناه ور خدا! اي كلمه ره ا كجو استد؟» آخر، نشاني يا روح مرده است يا، بدتر از آن، روح يك شخص زنده. «گفت دختر كوليه بش گفته بيد. دوني، ليز، شي عذابم مي‌دد حرفش بشنفم، ا افتيده تي بغلم با او سر درد. تي بغل فشارش مي‌دم ا مي‌گم: شي مهربون بيدي، ديري سر دردم آرزو كردي. امو بره شي، شي خوبي بره خوت نخوستي؟ او مي‌گه: اي نمي‌شه. تي خينه‌ي آرزو فقط تاني ديري گير ديگرون بخوي. مو سر درداي ننه‌م استدم، وخي با مو مهربون بيد. امو اي دفعه اوله اي كار بره تو كردم. خانم اشكرافت، مو تو ره دوس دارم. ليز، او ول نمي‌كنه. مو خيلي بش گيش كردم، ا پرسيدم نشاني شي طوريه. او مي‌گه نمي‌دونم، امو زنگه كه زدي، بشنفي بدوه بالو، از زيرزمين تا پس در خينه. آرزوته بگو، ا برو. مو مي‌گم پس دره واز نمي‌كنه؟ او مي‌گه نه. فقط صوتي خنده بشنفي. از پس در. بعدش مي‌گوي رفع گير مي‌خوي بره او كه دوسش دري؛ ا كار تمامه. ديگه هيش نپرسيدم. تو دشت و داغ بيد. نازش كردم تا وخ طبخ شوم. كمي بعدش سر درد او ـ يا مو ـ پريد. او پاين امد با گربه بازي كرد». خانم فتلي گفت: «وه! پي‌شه نگرفتي؟» «از مو خوست، امو شي كار بيد منو با او بچه!» «ا پس شي كردي تو؟» «سر دردم كه مي‌مد، به جو آشپزخينه تي اتاقم مي‌نشستم. امو همه‌ش تي فكرم بيد». «حتمي! ديگه بش نگفتي؟» «نه والو! غير شي دختر كوليه گفته بيد او شي نمي‌دونست، جز اي كه جودوش كار مي‌كرد. ا بعد او ـ تي ماه مه بيد ـ تابستانه تي لندن بيدم.

گرم بيد و باد مي‌مد، اتي خيابانا پر پشگل ستور كه بو مي‌دد. اي روزا او طور نيه. ا پيش ارازك چيني تعطيلم بيد، امدم اي جو وربسي. او ديد لاغر شدم، ا زير چشام پف كرده». «هري ره ديدي؟» خانم اشكرافت سر را به علامت تصديق تكان داد و گفت: ها. روزي چارم نه، پنجم بيد. چارشنبه بيد. مي‌دونستم بازم تي اسمالدين كار مي‌كنه. تي خيابان از ننه‌ش پرسيدم. پررو مث سنگ پا. نتانست زياد حرف بزنه. دوني بسي شي زبوني داره، گرم غيبت بيد. امو او چارشنبه پس «چنتر زتات» راه مي‌رفتم، با يكي از بچه‌هاي بسي، آويخته بيد به دامنم. حس كردم او پشتمه، ا پيوده؛ امو صوتي پاش فرق كرده بيد. شل كردم، اونم شل كرد. ا وايسيدم با بچه قيله قال كردم تا او ورم بگذره. ناچاري امد ورم، ا فقط گفت سلام و راهشه رفت، ا زورشه زد وا نده». خانم فتلي پرسيد: «لول بيد؟» «نه والو! چروكيده و پژمرده بيد. لباسش تي تنش گريه مي‌كرد. پس گردنش سفيد مث گچ. شي نمانده بيد پس‌اش زار بزنم. امو حفظ كردم خومو تا رسيدم خينه، ا بچه‌ها زه فرستديم سي خسبيدن. پس شوم به بسي مي‌گم: شي سر هري ماكلر امده؟ بسي مي‌گه او دو ماهي تي مريض خينه بيده. داشته او گير قديم اسمالدين لجن روفي مي‌كرده، زده پاشه با بيل زخمي كرده. تي لجن زهر بيده، همه پاشه گرفته، ا پس اش همه تنشو. دو هفته بيد سر كار ورنگشته بيد. گفت دكتر مي‌گه يخ بندون نوامبر سر پا مي‌شه. ا ننه‌ش گفته بيد نه خوب مي‌خوره نه خوب مي‌خسه. ا يك ديقه خيس عرق مي‌شه، يك ديقه از سرما مي‌لرزه. صوبام بالو مي‌اره. مو مي‌گم: امو عزيزم، رازك چيني حالش جو مي‌اره. نخ تي دهن تر مي‌كنم، سوراخ سوزنه تي نور بالو مي‌ارم، ا تيش فيرو مي‌كنم. دستم هيش نمي‌لرزه. امو او شو (مو رختخوم تي رختشوي خينه بيد) زار زدم ازار زدم. تو دوني ليز ـ تي بدبختيام با مو بيدي ـ مو اشكم زود در نمي‌اد».

خانم فتلي گفت: «ها. امو بچه‌زايي فقط درده». «خيروس خون هوش مي‌ام، ا شاي سرد مالم چشام تا شي نشان نده. غروب پس‌اش ـ مي‌رفتم سر گير شوهرم، بره حفظ ظاهر گل بذارم ـ هري ره ديدم، اوجو كه حالو بناي يادبيد جنگه. از اصطبل ور مي‌گشت ا نمي‌شد منو نبينه. سرتاپوش نيگا كردم. ا مي‌گم هري ـ دو دفعه از لا دندونا ـ ور گرد تي لندن ايست. او مي‌گه: نمي‌شه؛ نمي‌تانم شي به تو بدم. مو مي‌گم: مو هيش نمي‌خوم. قسم به خدا مو هيش نمي‌خوم! فقط بيا لندن بره دكتر. چشاي بي‌نورشه مي‌اندازه به موا مي‌گه: ديه گذشته گري. چن ماه بيشتر نمونده. مو مي‌گم: هري! اقوي مو! بيشتر نمي‌تونستم. بغض كرده بيدم. او مي‌گه: تشكر گري (امو نمي‌گه عزيزم). ا مي‌ره بالو خيابان، ور ننه‌ش ـ خدا لعنتش كنه. مي‌پاييدش، ا دره بست پشت سرش».

خانم فتلي يك دستش را روي ميز دراز كرد تا مچ دست خانم اشكرافت را بين انگشتانش بگيرد، ولي او آن را از دسترسش دور كرد. «با گل‌ها رفتم سي گيرستان كليسا، ا حرف شوهرم يادم افتيد. گفته بيد مو رفتنيم، ا مرده بيد. امو داشتم گلدانه رو گير مي‌نهادم، يادم افتيد كاري بره هري تانم كنم. دكتر ا بي‌دكتر؛ گفتم امتحانش مي‌كنم. ا كردم. صوبي فردا صيرت حسابي از سوزي فيروشمان تي لندن دستم رسيد. البته خانم مارشال پيل براي شيا نهاده بيد، امو بسي ره گفتم باس برم از خينه وردارم. عصري با قطار رفتم». «دونم كه ترس ندشتي، ها»؟ «ترس بره شي؟ غير شرم خومو ظلم خدا نظرم نبيد. نمي‌تونستم هري ره پس گيرم، مي‌تونستم؟ مي‌دونستم اوقد بسوزه تا منو خاكستر كنه».

خانم فتلي آهي كشيد و دوباره دستش را به طرف مچ دست خانم اشكرافت دراز كرد و اين بار او اجازه داد آن را بگيرد. «امو اي كاره كردن بره از او دلخوشيم بيد. رفتم سي سوزي فيروشي ا پيلو دادم و رسيدشه نهادم تي كيفم. پس‌اش رفتم سي خانم اليس ـ نظافتچيمان ـ ا كليد خينه ره استدم و دره واز كردم. اولش رختخومه درس كردم تا ـ پناه ور خدا! ـ ور گردم تيش بيفتم. پس‌اش شاي درس كردم ا نشستم تي آشپزخينه فكري، تا تاريك شد. شي نزديك بيد حالو! لباس ور كردم و رفتم بيرون، ا رسيد پيل تي كيفم، وانمود كردم پي نشاني گردم. شماره چارده، خيابان وادلوز. خوش بيد. خينه‌ي نقلي دو اشكوبه، تي رديفي بيست و سه خينه، ا باغچه‌اي با چپر جلوش. رنگ به در نمانده بيد و هيشكه تيش زندگي نمي‌كرد. تي خيابان هيشكه نبيد غير گربه‌ها. امو گرم بيد. بي‌پروا پيچيدم تي حياط. از پله‌ها بالو رفتم ا زنگه زدم. صدا پيچيد تي خينه‌ي تهي. وخي وايسيد، صوتي خنده بشنفتم از كفي آشپزخينه. ا پس‌اش صوتي پا اومد رو پله آشپزخينه. سنگين زني بيد انگاري، با سرپايي. مي‌اد بالو پله تي سرسرا. تخته‌ها زير پاش جيرجير مي‌كردن. ا پس در واي ميشه. كله‌مو مي‌برم جلو شياف نومه، ا مي‌گم: هر بلايي ره كه منتظر عزيزم هري ماكلره، به خاطر عشق، سي‌مو فرست. دنبالش او كه پس دربيد ـ هر شي بيد ـ نفسشه بيرون داد، انگار نگهش داشته بيد تا بيتر بشنفه». خانم فتلي پرسيد: «هيش نگفت به تو؟» «هيش. همي فقط نفسشه داد بيرون. انگاري آه كشيد. پس‌اش صوتي پا از پله‌ها رفت پايين تي آشپزخينه. هموطور سنگين. ا بعدش صوتي خنده بشنفتم دوباره». «ا تو هميش وايسيده بيدي رو پله، گري؟» خانم اشكرافت با سر پاسخ مثبت داد. «مو خينه ره رها كردم، ا مردي رهگذر مي‌گه به مو: نمي‌دونستي او خينه خاليه؟ مو مي‌گم: نه؛ حتمي نشاني اشتباه دده‌ن. ورگشتم خينه‌مان ا رفتم تي رختخو. پاك فرسيده بيدم. هوا گرم بيد ا نمي‌تونستم بخسبم. گاهي راه مي‌رفتم، گاهي دراز مي‌كشيدم، تا افتو زد. رفتم تو آشپزخينه شاي درس كنم. پامه ـ بالومچ پامه ـ زدم به منقلي كه خانم اليس تي نظافتكاري آخرش جابجو كرده بيد. ا پس‌اش او جو وايسيدم تا مارشال‌ها ورگشتن از تعطيلشان». خانم فتلي وحشتزده پرسيد: «تنها وايسيدي؟ خينه‌ي تهي كم ديده بيدي!» «خانم اليس و سوفي رفت و شد دشتن، ا با هم خينه ره نظافت كرديم، بالو تا پاين. هميشه هر خينه‌ي اندازه يك نفر ديه‌م كار داره. او خزان و زمستان تي لندن اي طوري بيد». «هيش بلاي سرت ني‌مد، پس او كار كه كردي»؟

خانم اشكرافت لبخندي زد و گفت: «نه، نه او وخ. تي نوامبر ده شيلينگ بره بسي فرستيدم». خانم فتلي ميان حرفش پريد و گفت: «تو هميشه دس و دلواز بيدي». «ا استدم او شي براش پردخته بيدم. با خبراي ديه. او گفت هري ره رازك چيني خوبش كرده. شش هفته او جو كار كرده بيد، حالو ورگشته بيد اسمالدين سر گاري‌كشي. كارم نبيد شي طور شده، امو شده بيد. او ده شيلينگ راحتم نكرد. اگر هري مرده بيد، تا روز قيامت مال خوم بيد. امو زنده بيد، بلكي با زني دوس شده بيد. مو كفري شدم. تي بهار يك شي ديه كلافه‌م كرد. كورك بدي از ساق پايم بيرون زده بيد، بالو چكمه‌م، ا دست از سرم ور نمي‌دشت. حالمه هم مي‌زد، مو كه تنم پاك پاك بيد. تكه‌تكه‌م مي‌كردي، مث كلوخ جوش مي‌خوردم. خانم مارشال دكترش اورد سي مو. دكتر گفت مي‌باس همو اول مي‌رفتم سي‌ش، جا اي كه او همه جوراباي رنگ شده بكشم روش. گفت زياد سر پا وايسيده بيدم، ا نزديك بالو وريد پف كرده‌اي افتيده، اندازه غيزك پام. او مي‌گه: آسه بيا، آسه برو. پاته بالو بنه، او بياسو. خوش فيرو مي‌كشه، امو هولش نكن. مي‌گه شي پاي قشنگي، خانم اشكرافت. ا روش پانسمان مرطوب مي‌نه». خانم فتلي با قاطعيت گفت: «ها درسته! پانسمان مرطوب بره زخم واز. چركه مي‌كشه، مث فتيله كه نفته مي‌كشه». «درسته. ا خانم مارشال منو مي‌نشاند. او شبم پانسمانه عبض كرد. پس‌اش بنه‌مو بستن ا روونه‌م كردن سي بسي تا خوب بشم. دوني، مو نمي‌تونم جويي كه باس وايسم بشينم. او روزا تو ورگشته بيدي روستا، ليز». «ها، ها! امو... فكر شم نمي‌كردم!» خانم اشكرافت لبخندي زد و گفت: «مو خوم نمي‌خواستم بكني. هري ره يكي دو دفعه تي خيابان ديدم. گيشت آورده بيد و سر حال امده بيد. يكهو گم و گير شد، ا ننه‌ش گفت يكي از يابواش جفتك پرنده سي پشت‌اش. اونم درد داره ا خسبيده. بسي ننه‌شه مي‌گه حيف كه هري زن نداره پرستاريشه كنه. پيرزن ديوانه مي‌شه! ما ره مي‌گه هري تي زندگيش هيش دنبال زن نبيده، ا تا وختي ننه‌ش زنده‌س جورشه مي‌كشه تا دو دستش از كار بيفته. مو مي‌دونستم او زاغمه چيب مي‌زنه، به اي خيال كه پي استخينم.

خانم فتلي از خنده ريزي تكان خورد. خانم اشكرافت ادامه داد: «او روز همه‌ش سر پا بيدم، چشم سي دكتر كه هي تي مي‌رفت و در مي‌آمد. فكرشان بيد بلكي دنده شم بيد. اي طور كوركم سر واز كرد دوباره، چرك و خينابه. هري ره پس‌اش معلوم شد دنده‌ش نبيد، او شو راحت خفت. صوبش شنفتم ا گفتم به خوم: دو با دو ره هنوز جمع نكردم. پامه يك هفته پاين مي‌نهم، ا بينم شي مي‌شه. او روز هيش نشد ـ فقط انگار زورمه مي‌مكيد ـ ا هري يك شو ديه راحت خفت. مو پشتم گرم شد، امو هنوز دلشه نداشتم تا هفته سر ني مده دو ره با دو جمع كنم. پس‌اش هري ره بينم باز سرحال، انگار هيش نشده، نه از تي نه از بيرون. تي رختشوي خينه به زانو مي‌افتم ـ بسي خيابانه ـ او مي‌گم: دادت رسيدم شوهرم. تندرستينه از مو استدي، امو ندوني تا مو زنده‌م. مي‌گم: خدايا عمر زيادم ده، تا عمر كنم بره خاطر هري! نمي‌دونستم دردم بام مي‌مونه». خانم فتلي پرسيد: «هميشه؟» «ور مي‌گرده، زياد، امو مي‌دونستم بره هري مي‌كنم. مي‌دونستم. درد آمد و رفت مي‌كرد، انگار تاب منو محك مي‌زد، تا به اختيارم كردمش. اونم خنده‌دار بيد. وختايي بيد، ليز، كه دردم انگاري نيست و نابيد مي‌شد. اولاش سعي مي‌كردم ورش گردانم. مي‌ترسيم بره سر وخ هري. پس‌اش فهميدم اي نشانه بيد از اي كه او سلامته؛ ا منم خوم راحت بيدم». خانم فتلي با نهايت علاقه پرسيد: «شي مدت اي طوري بيد؟» «يكي دو بار، بيشتر طيل سال، نبيده جز چرك خرده‌اي. سفت و بسته بيده. پس‌اش التهاب ـ كه هشدارم مي‌داد ـ ا درد. وخي عاجزم مي‌كرد، ا منم گير كار لندن بيدم، پامه رو صندلي مي‌نهادم بالو تا فيروكش مي‌كرد. البته نه اي تندي. او روزا همي حالتش به مو مي‌گفت نيازم داره هري. پنج شيلينگ بره بسي، ا يك شي بره بچه‌ها، مي‌فرستيدم تا بينم نكنه غفلت مو هري ره رنجي داده. اي طوري بيد! سال پس سال، اي طوري كردم ليز. او سال‌ها تندرستي شه از مو استد بي او كه بدونه». خانم فتلي دادش درآمد و گفت: «امو شي گير تو امد، گري؟ مرتب ديديش؟» «گاهي، تي تعطيلاتم كه اي جو بودم. ا بيشتر همي حالو كه اي جوم. امو هيش نگام نكرده، نه هيش زن ديه، غير ننه‌ش. شي طور نگا مي‌كردم و گيش مي‌كردم. او زنم اي طور». خانم فتلي تكرار كرد: «سال‌ها! حالو كجو كار مي‌كنه؟» «گاري كشي ره ول كرده. تي يك شركت تركتوري كلان سرگرمه. گاهي شخم مي‌زنه، گاهي با كاميون مره، تا طرفا ويلز، شنفتم. پس‌اش ور مي‌گرده ور ننه‌ش. امو هفته‌هاس نديدمش. شي تعجب داره! كارش طوريه نمي‌تانه ارم گيره جويي».

خانم فتلي گفت: «امو ـ همي طوري مي‌گم ـ نمي‌شه زن استده باشه»؟ خانم اشكرافت نفس تندي از ميان دندان‌هاي صاف و طبيعيش كشيد و جواب داد: «اي سؤاله از مو نباس كرد. اي قد دونم كه دردم شي ديه مي‌گه. تو شي ليز»؟ «ها، اي طوره عزيزم. اي طوره». «گاهي آزارم مي‌ده. بيني‌ش وختي پرستار امد. او خيالشه مو نمي‌دونم ورگشته». خانم فتلي فهميد. انسان سعي مي‌كند اسم «سرطان» را بر زبان نياورد. پرسيد «تو مطميني گري»؟ «وختي مطمين شدم كه او پيرمرد، اقوي مارشال، صدام كرد بالو تي كتابخينه‌ش، ا از خدمات صادقانه‌ي مو تعريف كرد. البته مو سال‌ها بره‌شان كار كرده بيدم. امو اوقد نبيد كه مستمري برم بنهن. مقرري هفتگي تا آخر عمرم. دونستم اي يعني شي، سه سال پيش». «امو اي ثابت نمي‌كنه، گري». «هفته‌ي پونزده شيلينگ بره زني كه طويعيش ممكنه بيس سال زنده بمونه؟ نه، اي ثابت مي‌كنه». خانم فتلي پافشاري كرد: «اشتباه بكني تو! اشتباه بكني تو»! «ليز، كدام اشتباه! لبه‌ش همه ورآمده، مثل يخه‌ي لباس. بيني‌ش حالو. جنازه‌ي دورا ويك وود خودم آماده كردم بره خاك‌سپاري. اونم زير بغلش دشت». خانم فتلي در فكر فرو رفت و عاقبت سرش را پايين انداخت. «شي قد خيالته فرصت دري، از حالو، عزيزم»؟ «اسه مي‌اد، اسه مره! امو اگر تا رازك چيني ديه تو ره نبينم، اي ودا عمانه ليز». «نمي‌دونم خوم دوام مي‌آرم؟ تيله سگي دارم، راه مي‌برم. بره بچه‌ها زحمت داره. دوني، گري! دارم كور مي‌شم! دارم كور مي‌شم!» «ها، پس بره همينه كه اي مدت فقط با تكه پارچه‌ها بازي كردي! تعجب بيدم! امو دردش حساب مي‌اد ليز، نه؟ درد نگه دشتن هري، او جوي كه مو مي‌خوم. بگو كه هدر نرفته». «مو مطمينم. مو مطمينم عزيزم. تو اجرته داري». «مو از اي بيشتر نمي‌خوم ـ فقط دردشه دانن». «دانن، دانن گري». كسي در زد. خانم اشكرافت گفت: «پرستاره. زود امده. واز كن دره».

زن جوار فرز وارد شد. شيشه‌هاي توي كيفش تلق‌تلق صدا مي‌كردند. گفت: «عصر به خير، خانم اشكرافت. امروز به خاطر ميهماني رقص امشب مؤسسه كمي زودتر آمدم. اشكالي كه ندارد، نه»؟ خانم اشكرافت دوباره همان زن خانه‌دار خوددار شد و گفت: «اه نه. روزاي رقصيدن مو گذشته. با يار غارم خانم فتلي صحبت مي‌كرديم». پرستار با لحني سرزنش‌آلودي گفت: «اميدوارم خسته‌تان نكرده باشند»؟ «برعكس. خوش بيدم. فقط... فقط... آخرش انگاري خرده‌ي سست بيدم». پرستار درحالي كه زانو زده بود تا دست به كار شست‌وشوي زخم شود گفت: «بله، بله. من ديده‌ام كه وقتي خانم‌هاي مسن با هم مي‌نشينند كمي در حرف زدن زياده‌روي مي‌كنند». خانم فتلي بلند شد و گفت: «بعيدم نيس. مو حالو رفع زحمت مي‌كنم». خانم اشكرافت آهسته گفت: «امو اول نگاش كن. دوس دارم ببيني‌ش».

خانم فتلي نگاه كرد و چندشش شد. بعد خم شد و خانم اشكرافت را بوسيد، اول پيشاني براق زردش را و بعد چشم‌هاي ميشي بي‌نورش را. لب‌هايي كه قشنگيشان را هنوز از دست نداده بودند، كلماتي را به آهستگي نفسي بيرون دادند: «حساب مي‌اد، نه؟ دردش؟» خانم فتلي بوسيدشان و به طرف در رفت.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837