جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  06/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

آذر ، شهريور سال بد
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: آرمان روشن
منبع: Arman_roshan13@yahoo.com

" مي دانم ، حتي از اين سوي فاصله هم مي دانم، خاك خانه بوي خون دارد . آنجا ، بوي كوچه هاي بي مهري ديوانه ام خواهد كرد .جاي ماندن نبود مادر!. همين كه آن كوچه ها نيستند ، اين زخم كهنه نمك سود نمي شود . كاغذي اگر به دستم برسد ، از شما ، گاهي هم از بابك، فرصتي اگر باشد، دوره مي كنم . كمتر مي نويسد . بابك سالهاي گريز نيست . بزرگتر كه مي شويم درگير تر كه مي شويم نه كه فراموشمان بشود ، فرصت نمي كنيم . و الا خوني است كه در رگهاي ما جريان دارد . خون پدر كه كوچه پس كوچه هاي كودكي را رنگين كرد . خوني كه مهري به زمين بخشيد و من هنوز كولي وار بر دوش مي كشم . خاطره است . خاطره سالهاي با هم بودن . همه چيز است، زندگيست .ما هستيم ، خود شما مادر ".
خيس بودند مژه ها و نم اشكي روي شيار چروكيده ي صورت سريد و آمد نشست گوشه ي لبهايي كه نقش سالهاي دراز رويش نشسته بود . نگاه رفت توي پنجره و باد پيچيد لاي پيچكها و نارنجها توي سياهي وزيدند . ساعتي ها نگاهشان به چشم نيمه روشن پنجره بود كه دهان بازش به رعشه افتاده بود و قيژقاژش سكوت را خراش مي داد.
ابراهيمي ساعت زنجيردارش را از توي جيب جليقه بيرون آورد و با دست چپ عينكش را روي بيني جابجا كرد و آرام طوري كه گفته و نگفته باشد ، زير لب گفت :" ساعت روي هميشه است به وقت هر روز اين موقع ". ساعت رفت توي جيب و چشم دوخت به ماه و خنديد :" آذر! آخرش آتش به جان اين زن مي كني دختر ! ".مي دانست كه نمي بينندش آرام نفسي بيرون داد و زمزمه كرد:" تقصير خودشان نيست ، تقصير هيچ كدامشان ، هيچ كس". نامه توي دست بود و نگاه توي پنجره. واضح نبود ، تصوير مرد كنار پنجره محو بود هنوز . مي خواسته با تمام جزئيات ريز ، حتي سبيل هاي مرتب و چينهاي روي صورت و پيشاني با آن موهاي جو گندميش باشد . اتوي لباسها هم توي اين تركيب بود . پلكها آرام روي هم لغزيدند تا جزئيات پر رنگ تر شوند . لرزش بي امان دست كاغذ را توي مشت مواج مي كرد . و سعي در كنترل اين لرزش عصبي همه چيز را بدتر . پلكها كه بالا بروند لبخندي كج روي صورت ابراهيمي كشيده شد است .
روبه رويم ايستاده.مي گويم :" همه چيز را به هم ريختند، رفته بودي كه نيايي، كه هيچ وقت .هيچ وقت". چشم رفت توي هيچ ، صندلي تاب مي خورد. به لنگه نيمه باز پنجره خيره شدم . بابك ايستاده بود كنار دري كه تكيه داده بودم و از نفس افتاده بودم كه زياد داد زده بودم كه فرقي برايشان نمي كرد . چيزي نبوده توي خانه .
گفتند : "همه چيز رو مي گه ، مي بريمش ، پسر خوبيه ".و من صورت معصوم جواني توي ذهنم دويد كه هنوز پشت لبش خوب سبز نشده بود . زده بودند . جاي سالم نمانده بود ، جنازه بود انگار كه افتاده روبه روم . فرياد زدم : "نه" ، نه هنجره را خراشيد،جيغ شد،داد شد، پيچيد توي كوچه و شهر بي اعتنا مشغول كار خود بود . تمام عجز و تنهايي روي سرم آوار شد . له شدم . خرد شدم . قلبم فرو ريخت . زيراين آوار، اوبدون آنكه بخواهد تنها يه لبخندي بسنده كرد و بردندش .
ابراهيمي به هيچ جاي شب چشم دوخته بود ولند لند كنان با خودش زمزمه مي كرد. " سرد بود . و نمور بوده و تاريك . صداي ناله نبوده كه بپيچد توي تاريكي توي دالون . صداي ضربه بوده. خسته بوده . اميدوار بوده. و خون بوده . و دندان كنار لبها شلي مي رفته و داد رفته بود تا دل خدا كه بيدار نمي شده " غريدم : مادر نبوده كه بميرد ! صندلي تاب خورد و صدا توي هوا ماند و بين ديوارها هيچ وقت به تكرار نرسيد . ابراهيمي روي لبه ي پنجره نشست و دستها رو توي جيب جليقه ي سياهش و با همين، انگار هر لحظه در همان گوشه پيرتر مي شد . كه نمي شد . هميشه همان جا بوده و دستها توي جيب جليقه و محو تر مي شده . كم رنگ تر مي شده . كم كم مي شده نقش روي ديوار . گفتم : " نبودي كه بدوني چي كشيدم . كه نمي فهميدند كه هنوز نمي فهمند . گذاشتي و رفتي كه ديگه برگشتي نبود" .
ابراهيمي نگاهش رو از قاب عكس دكتر و مهري كشيد طرفم و لنديد :" هيچ چيز مهمتر از رفتن نبود . خوب يادشون دادم . رفتن رو! رفتن!" هميشه همين طور بود . از خود راضي . هميشه من هيچ جاي هيچ كاري نبودم . ولي خوب مي دونستم كه اگه خياطي نمي گرفت . بعد رفتنش چي سر بچه ها مياد . مهرنوش دويد تو ولب و لوچه اش به هم پيچيد و چشمهاش به اشك نشست و گفت :" مامان ! مامان! آذر دفتر نقاشيمو تموم كرد !... "از همون جا داد زدم :" آذر ذليل بميري دختر چكارش داري" . مي دونستم صدام از توي راهرو پيچيده توي اتاق و آذرنوش كز كرده كنار ديوار و انگشت اشاره اش تو ذهنش و مثل بيد مي لرزه .

گفتم : "عيبي نداره مي گم خاله نازي بره يكي از مشتي برات بگيره" . و بعد زده بودم زير آوازهاي غربت كه زمزمه ام بود توي مغازه .
« رنگ آسمان اينجا به آبي روزهاي ايران نزديكي خاصي دارد . مردم گرمند ، نه سرمايي كه سراغش را داري . مشتركات عجيبي داريم با مردم اين سرزمين . غربت سنگيني نمي كند ، شما چطور مادر ؟! مي دانم : سخت نمي شود گرفت ، فاصله ها كه زياد مي شود صدا به صدا نمي رسد . نمي شنوند كه بفهمند ، دورند . و دوري شان از جنس دوري دستهاي ما نيست ، كجاي كارمان اشتباه بود مادر؟! گاهي فكر مي كنم ما طعم تلخ شكستيم ، وقتي فقر سايه اش روي گرده ي انسانها سنگيني مي كند . ما چه مي بايست كه نكرده ايم . مي مانديم زير سم بهالت گله اي كه با سنفوني دجال مي رقصيد . نه ! مادر . مي بايست مي رفتيم . » زنگ زده بودم بخش ، اونجا نبود و بعد به پاويون . ده روز بود كه خبري نداشتند . هيچ جا نبود و همه جا جلوي چشمهايم بود . درست مثل حالا كه قاب شده روي ديوار و دست تكان ميدهد . آن سال كه تمام خاطراتم را تمام زندگيم را گذاشتم و برگشتم ، انگاري رسيده باشي به صفر و همه چيز يك كابوس بلند بوده باشه ،تلخي روزها رو لاي سبزي اين برگ ها قايمشون مي كردم .
كنار شمعدوني ها مي كاشتمشون توي خاك كه ديگه در نيان ولي هر بار يه جور كه نمي شد ، هميشه از يك جا مي زدند بيرون . همون اولين بهار بود كه اين پيچ سر كش رو كاشتم كنار ديوار حياط . حالا اين عشقه هاي لعنتي . تمام خونه و ديوارهاش را گرفته. شب نشسته لاي پيچكها كه تنپوش ديوار بودند. باد مي زند و لنگه ي پنجره بين باز و بسته شدن صداي قيژ قاژش اعصاب را به هم مي ريزد . با آن لبخند هميشه شده توي عكس ، دست رفته بود بالا كه گفته باشه خداحافظ؟! يا نه ! براي ابراز شادي بوده ؟!.دكتر محكم و متين ايستاده بود پشت سر مهري ،به هم مي آمدند. پالتو فرتر دكتر هيبت با شكوهي بهش مي داد . با آن نگاه عجيب به فضاي تهي اطراف كه همه چيز را به سخره مي گرفت . همه چيز را. نامه را انداختم روي عسلي كنار دستم . تنها صداي آرام برش هوا با تاب خوردن صندلي مي پيچيد توي گوشهام . ابراهيمي لبخند شيريني زد ، از آن لبخندها كه شصت سالي از آن گذشته بود . خاطره شده بود . وجودم گرم شد . چرخيد تو دل شب زل زد و انگار چيزي رو مزه مزه مي كرد كه گفت :
"آره رفتن بود : و اين همه چيز بود ، همه چيز ". آن طرف كنار كتابخانه چوبي فيدل بود كه چيزي مي نوشت ، احتمالا مصاحبه اي بوده . گوارا كنار دستش نشسته و سر بند همشگيش روي سرش نيست. اون جغرافي دان شورشي خيمنز هم هست . لباس نظاميشان توي عكس سياه و سفيد روي ديوار من را ياد سبزي جنگل مي اندازد. كاسترو گفته بود سرشت من انقلابيست . وقتي پرسيدند منظورش چيست ادامه داد : مي خواهم بگويم من به طبع نمي توانم بيداد و ستم را تحمل كنم . پناهشون بود جنگل. شايد تنها جايي كه بوي بكارت آدمي ازش مياد . تو راه دستگيرشون كردند . پيمان و مهندس را دستبند زدند . دو تا بيشتر نبوده . وقتي مي بردنشون مركز دكتر سرفرمون رو مي گيره و جيپ مي افته توي شالي زار . دكتر و مهري فرار مي كنند و همون جا از هم براي هميشه جدا مي شن .
صبح خيس شده بود كه جاده به گل نشسته بود . سرما تا استخوان رسيده بود . كاميون كه ماغ كشيد از سر پيچ ، دودل بود كه بره توي جاده يا نه . جاي دو دلي نبوده از سراشيبي رفته پايين و توي جاده دست تكون داده ، گفته بود كه گفته ، نه همه چيز ولي چيزهايي را كه مي بايست قانعش كنه . راننده هم مي رساندش تهرون خانه يكي از آشنايان .
گفتم : دكتر رفت پشت سرش مهري كه تاب بودن بدون او رو نداشت مي نشسته كنار پنجره و شبها مهتاب كه بي رمق توي آسمون مانده بود را نگاه مي كرد . چيزي نمي گفت. چيزي نگفت. سرد بود پاييز اون سال و سياه بودند تمام روزهايي كه مي گذشتند . يك هفته نشد كه مهري رفته بود .. امروز صبح فهميدند.چند سال گذشته ؟!.هيچ كس آخرين باري كه او را ديده به ياد نداشت . حوري كه نه يك مشت كهنه ي آويخته به استخوان . كنار صندلي راحتي كه عشقه ها دورش پيچيندند، روي عسلي كاغذي افتاده . گرد و غبار سالها خاكستر مرگ رويش پاشيده. تكانش مي دهم. با خطي زيبا نوشته شده . يك نامه است . سانتياگو/ آذر/ شهريور سال بد.
ساعت ديواري روي هميشه است،به وقت هر روز اين موقع. شروع مي كنم به خواندن : مي دانم ، حتي از اين سوي فاصله هم مي دانم .........

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837