جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  30/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > شاهنامه

داستان رستم و اسفنديار
گروه: شاهنامه

اين داستان يكي از زيباترين، بلندترين و در عين حال غم انگيزترين داستانهاي شاهنامه است. داستان جنگ دو پهلواني است كه سراسر زندگي آنها در جنگ با بدي گذشته و اكنون بر سر باورهاي خود و ارزشهايي كه بر آنها معتقدند بر روي هم شمشير كشيده اند. در پايان داستان جز غم و حسرت چيزي وجود ندارد. كسي بر كسي پيروز نشده و مرگ يكي ديگري را خوشحال نكرده. در اينجا غالب و مغلوب هر دو پيروزند زيرا هر دو به نظر خود از شرف و نيكي دفاع كرده اند.

داستان با مقدمه زيبايي شرح مي شود كه در عين توصيف زيبايي هاي طبيعت خواننده را براي شنيدن سرنوشت غم انگيز قهرمانان آن آماده مي كند.

كه داند كه بلبل چه گويد همي

بزير گل اندر چه جويد همي

نگه كن سحرگاه تا بشنوي

ز بلبل سخن گفتن پهلوي

همي نالد از مرگ اسفنديار

ندارد بجز ناله زو يادگار

ز آواز رستم، شب تيره ابر

بدرد دل و گوش غران هژبر

ز بلبل شنيدم يكي داستان

كه بر خواند از گفته باستان

شبانگاه اسفنديار از بزم شاه بازگشت و دلگير از رفتار پدر نزد مادرش كتايون لب به شكايت گشود:«مادر، شهريار با من بد مي كند، مرا بارها به وعده تاج و تخت به جنگ و خطر فرستاده و چون پيروز بازگشته ام، به پيمان خود وفا نكرده، من فردا آخرين سخن را با او خواهم گفت و پادشاهي را از او خواهم خواست، اگر نپذيرفت به يزدان سوگند كه به زور تخت را از او مي گيرم و بي كام او تاج بر سر مي نهم و ترا بانوي ايران مي كنم.»

مادر مي دانست كه گشتاسپ كسي نيست كه پادشاهي را به پسر دهد پس اندوهگين او را پند داد و گفت:«پسر رنجديده ام، اين همه افزون خواهي مكن، تو فرمانرواي خزانه و لشكر ايراني و پدرت تنها همان تاج را بر سر دارد كه آن هم

چو او بگذرد تاج و تختش تر است

بزرگي و اورنگ و بختش تر است

اسفنديار از مادر نيز رنجيد و گفت:«با زنان نبايد راز گفت و از آنها تدبير و فرمان خواست.» مادر از گفته خود پشيمان و شرمسار شد و اسفنديار تا دو روز به درگاه پدر نرفت. روز سوم گشتاسپ آگاه شد كه فرزند آرزوي تاج و تخت دارد. جاماسپ و فالگويان و ستاره شناسان را فراخواند و طالعه و آينده پسر را از آنان پرسيد.

جاماسپ در زيجها نگريست و از آنچه ديده بود چين به ابرو و اشك به چشم آورد و گفت: «كاش آتش بر سرم مي باريد و نابودم مي كرد، كاش مادر مرا نمي زاد تا چنين بداختر نباشم كه آن دلاور شيرافكن را در خاك و خون ببينم. از اين پس غم است و تلخكامي.»

شاه اندوهگين از جاماسپ پرسيد:«اگر من تاج و تخت را به او واگذارم و او هرگز پايش به زابلستان نرسد چطور؟ آيا بد روزگار از او خواهد گشت و از اين روز شوم ايمن خواهد بود.» جاماسپ پاسخ داد:«به دانش و دليري هم با قضا و قدر نمي توان جنگيد. از چنگ اين اژدها سپهر گردان رهايي نيست. آنچه بود نيست خواهد شد و از مرگ گريزي نيست.»

و دل شاه از آينده شوم فرزند پر انديشه شد.

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837