گرچه ساراماگو نويسنده اى نيست كه شيوه هاى حل مسأله را بر خود آن مقدم بدارد، اما در مواجهه با مسأله شيوع بسيار برترنگر و حساس است.
به طور مسلم، پنداشت نويسندگى در آثار او نه جهانى صيقل خورده و نه انسانى دست نخورده است. تنها رخداد محض در اعتبار انسان است كه توانسته جايگاهى كمال يافته بيابد و منظره اى چشمگير ايجاد كند. در عين حال، هيچ تضاد روانى شبهه دارى در محوريت آثارش نيست كه بتوان آن را ناشى از دخالت امور متعارفه دانست. چه مى خواهد؟ سرنوشتى لاجرم و پرهيزناپذير؟ آنچه به نظر مى رسد اين است كه انسان در نگاه ساراماگو، موجوديتى چندكانونى نيست كه قابليت انعطاف و دگرگونى دارد و البته گونه اى از روايت زندگانى است كه او را از تجربه صرفاً زيستن، جدا كرده است.
در اثر او انسان بر سه قسم است:
انسان مرتبه اول، آنى كه انگاشت او از ماهيت زندگى تنها حقيقتى روزمره و ساده است كه هيچش اثرى از انطباق كارگاه جهان شناسى و رابطه ها نيست. آمده است تا بسيار تصنعى و به الزام در چينش ساختمان نوشته ساراماگو، زيست كند.
انسان مرتبه دوم، فردى است كه به دونيم در دو سوى پنجره اى نيمه باز است. نه قادر است خود را از ورطه ساختار حادثه در سوى ديگر پس بكشد و نه رهيافتى براى بازگشت به جهان پيشين خود دارد. او ايستاده است تا صرفاً ايستاده باشد، چندان كه آدمى در تقلايى دائمى با گستره اى غير قابل پيش بينى است.
ساراماگو در اين بخش، به رفتارشناسى افراد پرداخته است، همراه با پيش فرض هايى مبنى بر گزينش كاراكترها از اجتماعى حادث، در رويدادهاى روانى به موازات همگانى شدن وقايع. آنچه هست، تنازع آهنگين فضاست كه بسيار بكر و انديشمندانه ارائه شده است.
و در انسان مرتبه سوم، از فرآيند توانمندى عاطفى او بهره گرفته است تا رنج و بغض را در واكنشى اعتراض آلود قرار دهد. در اثرى چون «كورى» تكوين محدوديت آدمى را در الفاظ نهاده و رويانده است و از آنجا كه واقعيتى درونى شده نيست حدفاصلى تند ميان سمبل هاى ذهنى و رفتارى كاراكترها وجود دارد، تا آنجا كه گمان مى رود همه نشانه ها در داستان هاى او به وديعتى بازنگرفته، مبدل گشته اند. اين مرتبه به شناسايى و سنجش پيرامون خويش رسيده و قادر است تجسم تفسير پديده هاى اجتماعى باشد.
|