جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

پپه
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: ماكسيم گوركي

پپه pepe ده سال دارد و مانند مارمولكي باريك، ظريف و زرنگ است. لباس مندرس چهل تكه اش از شانه ه اي تنگش آويزان است و پوستش، كه از تابش خورشيد و كثافت تيره شده، از لاي شكافهاي بيشمار لباسش نمايان است.
به برگ علف خشكيده اي مي ماند كه نسيم دريا اين ور و آن ور مي برد. از بام و تا شام در جزيره از سنگي به سنگي مي جهد و هردم صداي زير و خستگي ناپذيرش اين حرفها را بيرون مي ريزد:


ايتالياي زيبا،
كشور من ايتاليا!


همه چيز به نظرش جالب است: گلهاي انبوهي كه به فراواني در خاك خوب مي رويند، سوسمارهائي كه از ميان سنگهاي ارغواني ، تند و تيزي مي دوند، پرندگاني كه روي برگهاي پريده درهم و مرمر سبز تا تاكها مي نشينند، ماهي هاي باغهاي تيره ته در يا و خارجيان خيابانهاي تنگ و پر پيچ و خم شهر: آلماني چاق كه در صورتش جاي زخم شمشير هست، انگليسي كه آدم را هميشه به ياد هنرپيشه اي كه نقش مردمگريزي را بازي مي كند، مي اندازد، آمريكائي كه بيهوده سعي مي كند شبيه انگليسي بشود و فرانسوي غيرقابل تقليد كه مثل موشي سر و صدا راه مي اندازد.


پپه وقتي با چشمان تيز خود به مرد آلماني، كه پف كر ده و چنان بادي در بروت انداخته كه موهايش سيخ ايستاده است، نگاه مي كند، به همبازيهايش مي گويد: چه قيافه اي! صورتش درست اندازه شكم من است.


پپه آلمانيها را دوست ندارد و با مردم كوچه و بازار، ميدانها و تالارهاي تاريك، كه مردم شهر در آن شراب مي خورند، ورق بازي مي كنند، روزنامه مي خوانند و بحث هاي سياسي مي كنند، همعقيده است. مي گويند:«اسلاوهاي بالكان از متحدان خوب ما به ما جنوبيها نزديكترند چون اينها به پاداش دوستي شنهاي آفر يقا را به امان هديه دادند.» مر دم ساده جنوب اين حرفها را اغلب به هم مي گويند و پپه همه چيز را مي شنود و چيزي از آن را فراموش نمي كند.
مرد انگليسي با ساقهاي قيچي مانندش در خيابان شلنگ مي اندازد، پپه پيشاپيش او چيزي شبيه نوحه يا مرثيه زمزمه مي كند:


دوستم مرده،
زنم غمگينه...
و من نميدانم
كه چه مرگشه.


همبازيهاي پپه كه از زور خنده پيچ و تاب مي خورند، راه باز مي كنند و مانند موش مي دوند و توي بوته ها و پشت ديوارها قايم مي شوند و بيگانه با چشمان پژمرده، آرام، به آنها نگاه مي كند.از پپه ده ها داستان بامزه مي توان نقل كرد.
يك روز خانمي يك سبد سيب كه از باغش چيده بود به او داد تا به خانه دوستش ببرد و گفت:


- يك سلدو (سكه ايتاليائي معادل يك بيستم لير) بت مي دم. خيلي چيزها مي تواني با آن بخري. پپه فوراً سبد را برداشت و روي سرش جابه جا كرد و راه افتاد. اما تا غروب براي گرفتن سلدو نيامد.


زن گفت: چه عجله داشتي، خيلي زود برگشتي؟
پپه آهي كشيد و جواب داد:
- آخيش، خانم عزيز، خيلي خسته شدم! آخه از ده تا هم بيشتر بودند!
- البته كه بيشتر بود. يك سبد پر بود!
- نه خانم، سيبها را نمي گم بچه را مي گم.
- سيبها را چه كارشان كردي؟
- خانم، اول بچه ها: ميلكه، جيوواني...
زن عصباني شد و شانه پپه را گرفت و تكانش داد و فرياد كرد:
- جواب بده، سيبها را دادي؟
- خانم، تا ميدان بردمشان، گوش كنيد، چه قدر هم خوب مي بردم. اول به ريشخندهايشان اعتنا نمي كردم، به خودم مي گفتم. عيب ندارد مرا الاغ صدا بزنند. به خاطر خانم، يعني به خاطر شما، همه چيز را تحمل مي كنم. اما وقتي فحش مادر بهم دادند، ديگر كفرم بالا آمد. سبد را گذاشتم زمين، كاش خانم مهربان مي ديديد چطور با آن سيبها شيطانهاي كوچولو را بمباران كردم. اگر مي ديديد خيلي كيف مي كرديد!


زن فرياد زد:
- سيبهايم را دزديدند!
پپه آه غمناكي كشيد و گفت: آه، نه، سيبهائي كه به هدف نمي خورد، در ديوار خرد مي شد اما بقيه را وقتي دشمنانم را شكست دادم و آخرش صلح كر ديم، با هم خورديم...


زن سيلي از دشنام به سر كوچك و تراشيده پپه ريخت. پپه با دقت و توجه گوش مي داد و گاهي اوقات از بعضي فحش هاي زبده و آب نكشيده دهانش آب مي افتاد و مي گفت: اوهو خيلي عاليه! چه لغتهائي!
وقتي سرانجام خشم زن فرو نشست و گذاشت و رفت، پپه پشت سرش داد كشيد:


- اما اگر مي ديديد با آن سيبهاي بي نظيرتان چقدر قشنگ سر كثيف آن احمقها را داغان مي كردم. اين طور نمي گفتيد. كاش مي ديديد، آنوقت عوض يك سادو دو تا مي داديد!
زن ابله غرور متواضعانه پيروزمند را درك نمي كرد، مشتش را به او تكان مي داد.
خواهر پپه، كه خيلي از او بزرگتر بود اما زرنگتر نبود، در خانه يك امريكائي ثروتمند كلفت شد. ظاهرش ناگهان تغيير يافت: تميز و مرتب شد، گونه هايش گل انداخت و مانند يك گلابي در شهريور ماه شكوفه كرد و شروع كرد به رسيدن. برادرش يك روز پرسيد: راستي هر روز مي خوري؟


مغرورانه جواب داد: هر روز دو دفعه، اگر دلم بخواهد سه دفعه هم مي خورم.
پپه نصيحتش كرد: مواظب باش دندانهايت را خراب نكني. و پس از سكوتي پرسيد:
- اربابت خيلي پولداره؟
- آره، به نظرم از شاه هم بيشتر پول دارد!
- مزخرف مي گي! چند تا شلوار دارد؟
- حساب كردنش سخت است.
- ده تا.
- شايد هم بيشتر...
برو يكي از واسه من بيار زياد دراز نباشد اما پارچه اش كلفت باشد.
- براي چي؟
- نگاه كن به مال من!
راستي كه چيز زيادي نمي شد، از شلوار پپه مقدار كمي باقي مانده بود.
خواهرش موافقت كرد: آره، واقعاً كه يك دست لباس برايت لازم است! اما ارباب فكر نمي كند كه آن را ازش دزديده ايم؟


پپه او را مطمئن كرد: خيال نكن آنها از ما احمقترند، وقتي از آدمي، كه خيلي چيز دارد. يك چيزي ورمي داري دزدي نيست، تقسيم كردن است.
- حرف احمقانه اي مي زني.
اما آخر سر پپه به وسواس خواهرش غالب آمد و او يك شلوار خاكستري خوب برايش آورد. البته براي پپه بسيار گشاد بود اما فوراً فهميد كه چگونه اين اشكال را برطرف كند.
- يك چاقو بده!


دوتائي به سرعت شلوار آمريكائي را به يك دست لباس راحت بچگانه تبديل كردند. نتيجه كوشش آنها يك قباي گشاد اما راحتي شد كه با نخ هائي از شانه آويزان بود. مي شد برگردن بست كه آستينهاي آن به جاي جيبهاي شلوار باشد.
اگر زن صاحب شلوار مانع كارشان نمي شد، حتي مي توانستند لباس بهتر و راحتتري هم درست كنند. زن به آشپزخانه آمد و شروع كرد به گفتن يك رديف فحش آب نكشيده به زبانهاي گوناگون كه تلفظ كلمات به همان اندازه خودشان زش بود، پپه نمي توانست از جريان اينهمه فصاحت كلام جلو گيرد: اخم مي كرد، دستهايش را به قلبش مي فشرد، نااميدانه به سرش چنگ مي زد و آههاي بلند مي كشيد اما زن تا وقتي كه شوهرش در صحنه ظاهر شد، آرام نگرفت.


- چه خبر است؟
اينجا پپه فرصتي يافت و گفت:
- آقاف من از اينهمه جار و جنجالي كه خانمتان راه انداخته خيلي تعجب مي كنم. راستش، تا اندازه اي از بابت شما دلواپسم، تا آنجائي كه عقل من قد مي دهد او خيال مي كند كه ما شلوار را خراب كرده ايم اما من به شما اطمينان مي دهم كاملاً اندازه من است! به نظرم فكر مي كند كه من نوترين شلوار شما را برداشته ام و شما ديگر نمي توانيد يكي براي خودتان بخريد...


آمريكائي كه بي تشويش به صحبت او گوش داده بود، گفت:
- بچه جان، فكر مي كنم بايد پليس را صدا بزنم.
پپه با تعجب پرسيد: راستي؟ براي چه؟
- براي اينكه ترا ببرد زندان...
پپه بينهايت آزرده خاطر شد. راستش مي خواست گريه كند اما اشگهايش را فرو خورد و با وقار زيادي گفت:
- آقا، اگر خوشتان مي آيد آدمها را به زندان بيندازيد، حرفي ندارم! اما اگر من چند تا شلوار داشتم و شما نداشتيد. اين كار را نمي كردم چون آدم نمي تواند سه تا شلوار را روي هم بپوشد، مخصوصاً در هواي گرم. آمريكائي زير خنده زد. چون مردم غني هم گاهي شوخي را درك مي كنند. آنگاه به پپه شوكولات تعارف كر د و يك فرانك هم به اش داد.


پپه سكه را محكم به دست گرفت و از بخشنده تشكر كرد:
- آقا، خيلي متشكرم. انشاءالله كه سكه تان قلب نيست!


اما وقتي پپه تنها ميان صخره ها مي ايستد بسيار سر حال است. شكافهاي آنها را متفكرانه آزمايش مي كند، انگار سرگذشت تاريك سنگها را مي خواند. چشمان صافش از حيرت دشت و تيره مي شود. دستهايش در پشت قلاب شده و سرش، كه اندكي خميده است، آرام مانند جام گل در برابر نسيم به اين سو و آن سو نوسان مي كند و زير لب آهسته آهنگي زمزمه مي كند، زيرا هميشه بايد آوازي بخواند.


خيلي كيف دارد آدم تماشايش كند كه چطور به گلهاي سرخ و گليسين هائي كه بالاي ديوار شكوفه هاي انبوه ارغواني برمي آورند نگاه مي كند. مانند سيم كشيده ويلن مي ايستد و انگار به لرزش آهسته گلبرگهاي ابريشمين، كه از نفس نسيم دريا مي جنبند، گوش مي دهد.


نگاه مي كند و مي خواند:....Fiorino…Fiorino ( گل كوچك )
و از دور آهنگ خفه دريا مانند صداي دف عظيمي به گوش مي رسد. پروانه ها روي گلها همديگر را دنبال مي كنند. پپه سرش را بالا مي گيرد و آنها را كه در آفتاب پيدا و ناپيدا مي شوند، با نگاه تعقيب مي كند؛ لبانش به لبخندي باز مي شود با آنكه اين لبخند به حسرت و اندوه آميخته است، باز از آن موجود برتر روي زمين است.


دستهايش را به هم مي زند و فرياد مي كشد: آهي، تا سوسمار زمرد رنگي را بترساند.و هنگامي كه دريا مانند آئينه اي آرام است و صخره ها از كف سفيد مد پاك شده اند، پپه، كه روي سنگي نشسته است، با چشمان درخشانش به آب شفاف خيره مي شود كه ماهيها به آرامي از ميان جلبكهاي سرخ رنگ ليز مي خورند، ميگوها تند و تيز حركت مي كنند و خرچنگها به يك پهلو مي خزند. و در ميان خاموشي آواز صاف پسر به نرمي روي آبهاي نيل گون مي ريزد:
دريا، اي دريا...


بزرگترها غالباً با نارضايتي به پپه نگاه مي كنند و سرشان را تكان مي دهند و مي گويند:
- اين پسر آنارشيست خواهد شد!
اما مردم مهربانتر، كه بصيرتشان زيادتر است، عقيده ديگري دارند:
- پپه شاعر ما خواهد شد...
و پاسكوالينو مبل ساز، پيرمردي كه انگار سرش را از نقره ريخته اند و صورتي مانند تصاوير منقوش در روي سكه هاي روم قديم دارد. پاسكوالينو عاقل و محبوب عقيده دارد:

- بچه هاي ما خيلي بهتر از ما خواهند شد و زندگانيشان هم به مراتب از زندگي ما بهتر خواهد بود!
خيلي ها حرفش را باور مي كنند.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837