اسفنديار بهمن را فراخواند و به او گفت كه خود را چنانكه شايسته شاهزاده اي است به ديباي چيني و تاج خسروي پر گهر بياراي و همراه ده موبد نيكنام به پيامبري نزد رستم برو و به او گفت:«برو و پس از درود به رستم بگو هر كه بلندي و نام و كام يافت بايد سپاس خداوند را نگه دارد.
تو ساليان دراز زيسته و در خدمت شاهان بوده اي و نيك ميداني كه اين بزرگي و گنج و تخت و كلاه را از نياكان من به دست آورده اي. پس شايسته نبود كه در پادشاهي لهراسپ و پس از او گشتاسپ آيين بندگي را فراموش كني و بنده وار به درگاه نيايي. اين را هم بدان كه از هوشنگ و كيقباد تاكنون، ايران شاهي چون گشتاسپ به خود نديده. گشتاسپ بود كه دين زرتشت را پذيرفت، با لشكر ارجاسپ جنگيد و راه ديو و بد آموزي و گمراهي را بست.
اكنون از خاور تا باختر و از توران تا سند و روم، چون موم در دست است، همه باج و خراجش را پذيرفته اند كه ياراي جنگ با او را ندارند. اي پهلوان اينها را گفتم تا بداني چنين شاهي از تو آزرده است كه به بارگاهش نرفته و در رزمش كمر بسته نجنگيده اي. او سوگند ياد كرده كه ترا دست بسته به درگاه بكشاند، از خشمش بپرهيز و پوزش خواه. زال و زواره و فرامرز و رودابه هم پند مرا بشنوند و كاري نكنند كه دودمانشان تباه و خانه هايشان ويران شود. تو هم اگر دست بسته همراه من نزد شاه بيايي چنانكه شايسته است بخشايشت را از شهريار خواهم خواست.
|