بهمن از كوهي كه در پيش بود بالا رفت و از بلندي به نخجير گاه نگريست. از دور مردي را ديد به سان كوه بيستون، كه درختي چون ميخ بر. گوري زده به يك دست و جام مي به دست ديگر مشغول خوردن و نوشيدن است. فرامرز در پيشش بر پاي ايستاد. رخش در مرغزار به چرا مشغول بود. بهمن از ديدن پهلوان شگفت زده ماند. چنين گفت بهمن كه اين رستم است و يا آفتاب سپيده دم است بهمن ترسيد پدرش تاب كارزار با نداشته باشد پس چاره اي انديشيد و سنگي از كوه كند و بسوي رستم فرو غلتاند. زواره با ديدن آنچه پيش مي آمد خروشيد و رستم را از آمدن سنگ غلتان خبر كرد. اما رستم نه جنبيد و نه گور از دست نهاد، همان گونه كه نشسته بود پاشنه پا را بر سنگ زد و آن را از خود دور كرد. بهمن مبهوت از آنچه ديده بود بر اسب نشست و به شكارگاه آمد. رستم او را پذيرا شد و نامش را پرسيد چون دانست بهمن پور اسفنديار است او را در بر گرفت. بهمن نيز درود پدر و ايرانيان را داد و گفت اسفنديار در كنار هيرمند سراپرده زده و پيامي براي پهلوان فرستاده است. رستم او را بر خوان گسترده نشاند و گوري بريان با نان نرم برابر او نهاد، خود نيز چنانكه رسمش بود به خوردن گور ديگري مشغول شد. بهمن يك صدم آنچه پهلوان مي خورد، نتوانست از گور بريان بخورد. رستم خنديد و گفت: اي شاهزاده تو كه چنين كم خوراكي با چه نيرويي در جنگ نيزه مي زني و از هفت خان مي گذري. بهمن پاسخ داد كه شاهزاده بايد كم گو و كم خوراك باشد و جان بر كف در جنگ بكوشد رستم خنديد و گفت:«يزدان زور صد شير به من داده، مگر شير با خوردن يك گور سير مي شود. آن گاه پهلوان جام خود را به ياد مردان آزاده نوشيد و با بهمن از سفره برخاست. بهمن پيام اسفنديار را چنانكه از پدر شنيده بود يكايك به رستم باز گفت. پيلتن زماني به فكر فرو رفت و سپس گفت:«پيام پدرت را شنيدم و از ديدن تو شاد كام شدم، اكنون پاسخ مرا به اسفنديار برسان و بگو كه از پندهاي تو سپاسگزارم. اين آرزوي ديرينه من بوده است كه روزي بديدار تو مفتخر شوم و با هم به ياد شاه جامي بنوشيم. اكنون كه به آرزويم دست يافته ام بدون سپاه به نزدت خواهم آمد تا فرمان شاه را از تو بشنوم و اگر گناهكار باشم تن به كيفر دهم. اما اي تهمتن آيا پاداش رنجهايي كه برده ام و نيكوييهايي كه كرده ام در بند شدن است؟ سخنهاي ناخوش را از من دور دار و در پي نا ممكن مباش كه تاكنون كسي بند بر پاي من نديده است. دست از اين كين و خشم بردار، به خانه من بيا و با سپاهت مهمان من باش، تا زماني به شادي كنار هم باشيم و به شكار بپردازيم و چون هنگام بازگشت فرا رسيد من در گنجهاي كهن را باز و همه را نثار تو مي كنم و پس از آن با هم نزد شاه مي رويم تا من به پوزش و فروتني خشمش را فرو بنشانم، سر و پا و چشمش را ببوسم و دليل گناه و كيفرم را بپرسم.»
|