جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  04/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > شاهنامه

جنگ رستم با اسفنديار
گروه: شاهنامه

چون خورشيد برآمد. رستم ببر بيان را روي خفتان پوشيد، كمند را به فتراك زين بست و سوار بر رخش شد و از زواره خواست تا لشكري آراسته گرد آورد و خود در پيش و زواره با لشكر در پشت سرش، تا لب هيرمند تاختند. در آنجا رستم از برادر خواست تا لشكر را نگه دارد و خود به تنهايي از آب گذشت و به لشكرگاه اسفنديار شتافت.


خروشيد و گفت اي يل اسفنديار!

هم آوردت آمد بر آراي كار!

اسفنديار سر خوش و خندان، زره پوشيد و كلاهخود بر سر نهاد، نيزه را بر زين زد و با زور بازويي كه داشت همچون پلنگ از زمين بر زين اسب پريد و گرز گاو سر را به دست گرفت. اسفنديار چون رستم را تنها و بدون سپاه ديد، از پشوتن خواست تا سپاه را باز گرداند و دو پهلوان چنان به رزم شتافتند كه گويي از جهان بزم و آشتي برافتاده.

چون آن دو شير سرافراز، يكي پير و ديگري جوان به هم نزديك شدند، اسبانشان خروشي سر دادند كه دشت نبرد به لرزه افتاد. رستم فرياد برآورد:«اي شاد دل! در رزم شتاب مكن! اگر خواسته تو جنگ و خونريزي است، سواران زابلي من آماده اند تا با لشكر تو در آويزند و ما از جنگ بر كنار باشيم.» اسفنديار خروشيد كه:«اي نابكار! سپيده دم آمدي و مرا به نبرد طلبيدي و اكنون كه شكست را نزديك مي بيني با فريب و نيرنگ از آن مي گريزي؟

جنگ زابليان به چه كار من مي آيد؟


مبادا چنين هرگز آيين من

سزا نيست اين كار در دين من


كه ايرانيان را به كشتن دهيم

خود اندر جهان تاج بر سر نهيم


تو اگر مي خواهي يار و ياوري با خود همراه كن! اما من ياوري جز يزدان ندارم. ما هر دو جنگجو و جنگ خواهيم. پس تن به تن مي جنگيم تا ببينيم اسب كدام يك بدون سوار به خانه باز مي گردد و قضا و قدر چه كسي را خوار مي كند؟» رستم گفت:«اي نوجوان تازه كار! رزم رستم را آسان پنداشته اي؟ مي ترسم زماني مرا بشناسي كه بر كشته ات مي گريم» اسفنديار زبان به دشنام گشود ولي رستم پاسخي نداد و جنگ تن به تن آغاز شد. آنها دست به نيزه بردند و چون نيزه ها شكست، شمشير گرفتند و چون تيغها نيز شكست، گرزها را برداشتند و بر گردنهاي افروخته خود گرفتند و چون گرزها هم از دسته شكستند، دستها به كار افتاد و دست به دوال كمر بردند.


همي زور كرد اين بر آن، آن بر اين

نجنبيد يك شير از پشت زين

پهلوانان بدون آنكه يكي ديگري را از زين بردارد، با جوشن و برگستوان چاك چاك، بي نتيجه نبرد گاه را ترك كردند.




كشته شدن پسران اسفنديار به دست زواره و فرامرز


چون جنگ به درازا كشيد و رستم باز نگشت، زواره با سپاه، نزديك آمد و از ايرانيان پرسيد:«رستم كجاست؟ مگر شما با پاي خود به جنگ رستم و كام نهنگ نيامده ايد؟ پس چرا خاموشيد؟» و زبان به دشنام گشود و ناسزا گفت. نوش آذر، پسر اسفنديار كه خود سواري نامدار بود، از اين ناسزا برآشفت و پاسخ دشنام را به دشنام داد و گفت:«اي سگزي بي خرد! ما پاكدين و به فرمان شاهيم و افسوس كه اسفنديار دستور جنگ با سگان را نداده تا هنر ما را در گرز و نيزه ببيند.» اين گفت و گو آتش جنگ را بين دو لشكر برافروخت و زواره دستور حمله داد.

سپاهيانش پيش تاختند و عده بيشماري از ايرانيان را به خاك افكندند. نوش آذر تيغ هندي به دست پيش آمد و الواي را كه نيزه دار رستم بود به يك ضربه شمشير به دو نيم كرد و از پاي درآورد. زواره كه از دور كشته شدن الواي را ديد، شتابان آمد و با نيزه چنان ضربه اي بر سر نوش آذر زد كه جوان در دم به خاك افتاد.

مهرنوش كشته شدن برادر را ديد و اسب را برانگيخت و پيش صف لشكريان آمد و از آن سو، فرامرز نيز تيغ هندي به دست پيش تاخت و با مهرنوش درآويخت. دو جوان پرخاشجو چون شير برآشفتند و بر هم تيغ باريدند تا آنكه مهرنوش تيغ را بالا برد تا بر سر حريف فرود آورد كه شمشير بر گردن اسبش خورد و او را از پاي در آورد. مهرنوش پياده به جنگ آمد اما فرامرز تيغ بر سر او زد و خاك از خونش گلگون كرد. بهمن كه برادران را كشته ديد، سراسيمه به نبردگاه اسفنديار آمد و به پدر آگاهي داد كه فرزندانش بدست سگزيان كشته شدند. اسفنديار برآشفت و رستم را نكوهش كرد كه:«اي ديوزاد! دو سگزي، فرزندانم را كشته اند، از روي من شرم نمي كني؟ از يزدان نمي ترسي؟ مگر پيمان ما بر آن نبود كه بي سپاه بجنگيم؟ تو چرا پيمان شكستي؟»

رستم سخت غمگين شد و بر سر شاه، خورشيد و شمشير سوگند خورد كه:«من دستور جنگ نداده بودم. اكنون برادر و پسرم را دست بسته به حضورت مي آورم تو آنها را به كين آن گرانمايگان بكش.»


چنين گفت با رستم اسفنديار

كه بر خون طاوس نر خون مار

نريزيم كه تا خوب و ناخوش بود

نه آيين شاهان سركش بود

تو اي بد نشان به فكر جان خويش باش كه روزگارت سر آمده و هم اكنون ترا با تير به رخش مي دوزم، اگر زنده بماندي دسته بسته نزد شاهت مي برم و اگر كشته شدي انتقام خون فرزندانم را از تو گرفته ام.»


گريختن رستم به بالاي كوه


دو پهلوان يكديگر را به تيرباران گرفته، تيرهاي رستم بر اسفنديار كارگر نبود، اما تيرهاي اسفنديار خشمگين كه پيكاني از الماس داشتند، زره رستم را چون كاغذ مي دريد و تن او را چاك چاك مي كرد. تن رخش نيز از آن زخمها سست شد و سوار درمانده، ناچار از اسب فرود آمد و به كوه گريخت و رخش بي سوار به خانه بازگشت. اسفنديار در پي او خنديد كه:

«كجا رفت آن مردي و گرز تو

به رزم اندرون فره و برز تو

اي پيل جنگي كه ديو را گريان و بريان مي كردي، چرا چون روباه از غرش شير به كوه گريختي؟» زواره از ديدن رخش بدون سوار، جهان پيش چشمش سياه شد. به نبردگاه شتافت و پيلتن را ديد كه سست و لرزان افتاده و خون از تنش فرو مي ريزد.

رستم چون زواره را ديد به او گفت: «به زال بگو كه رنگ و بوي دودمان سام تباه شد. چاره اي بر كار من و رخش كند كه امشب من از اين زخمها جان به در نخواهم برد. در اين زمان اسفنديار از پايين كوه خروشيد كه:«اي نامدار! چرا در كوه مانده اي؟ كمانت را بيفكن و ببربيان را از تن درآور و نزدم بازگرد. بيا توبه كن و دست به بنده ده! و گرنه به جنگ بيا و وصيت كن و كسي را نگهبان اين مرز و بوم كن و از يزدان بخشايش بخواه كه مرگت فرا رسيده.»

رستم پاسخ داد:«شب تيره كه هنگام جنگ نيست. يك امشب را مهلت بده تا به ايوان روم و چاره زخمها كنم و خويشانم را نزدم بخوانم و فردا به فرمانت سر نهم.» اسفنديار پاسخ داد:«تو بزرگي و پهلوان و من نشيبت را نمي خواهم ببينم، امشب را به جان، زينهارت مي دهم، اما فردا بازگرد كه ديگر حرف و سخن نمي پذيرم.»

رستم خسته و مجروح از آب گذشت و به خانه شتافت. اسفنديار او را از پشت سر نگريست و با خود انديشيد كه:«اين مرد نيست، ژنده پيليست. سپاس، اي خداي زمين و آسمان كه چنين پهلواني بر من دست نيافت.»




زاري اسفنديار بر پسران و فرستادن تابوتشان نزد گشتاسپ


اسفنديار هم به سراپرده خويش بازگشت و در آنجا همه را در سوگ نوش آذر و مهرنوش ديد. سركشتگان را در بر گرفت و بر آن دو گرد جوان زاري كرد و فرمود تا آنها را در تابوت زرين نهادند و با پيامي نزد گشتاسپ فرستاد كه:

«اين است ثمره راي تو كه رستم را به چاكري مي خواستي. اكنون تابوت اين نوجوانان را بگير و دست از آز بردار! من خود نمي دانم كه چه سرنوشتي در انتظار دارم و روزگار چه پيش خواهد آورد.» آن گاه با سوگ و درد بر تخت نشست و به پشوتن گفت:«امروز كه رستم را نگريستم و برز و بالاي آن پيلتن را ديدم، بر پروردگار آفريننده او سپاس گفتم كه پهلواني چون او را كه نهنگ را از دريا و پلنگ را از صحرا بيك دم فرو مي كشيد، چنان با تير خسته و خونريز كردم كه به كوه گريخت و گمانم كه جان از تيرهاي من بدر نبرد.»

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837