چون خورشيد برآمد. رستم ببر بيان را روي خفتان پوشيد، كمند را به فتراك زين بست و سوار بر رخش شد و از زواره خواست تا لشكري آراسته گرد آورد و خود در پيش و زواره با لشكر در پشت سرش، تا لب هيرمند تاختند. در آنجا رستم از برادر خواست تا لشكر را نگه دارد و خود به تنهايي از آب گذشت و به لشكرگاه اسفنديار شتافت.
خروشيد و گفت اي يل اسفنديار!
هم آوردت آمد بر آراي كار!
اسفنديار سر خوش و خندان، زره پوشيد و كلاهخود بر سر نهاد، نيزه را بر زين زد و با زور بازويي كه داشت همچون پلنگ از زمين بر زين اسب پريد و گرز گاو سر را به دست گرفت. اسفنديار چون رستم را تنها و بدون سپاه ديد، از پشوتن خواست تا سپاه را باز گرداند و دو پهلوان چنان به رزم شتافتند كه گويي از جهان بزم و آشتي برافتاده.
چون آن دو شير سرافراز، يكي پير و ديگري جوان به هم نزديك شدند، اسبانشان خروشي سر دادند كه دشت نبرد به لرزه افتاد. رستم فرياد برآورد:«اي شاد دل! در رزم شتاب مكن! اگر خواسته تو جنگ و خونريزي است، سواران زابلي من آماده اند تا با لشكر تو در آويزند و ما از جنگ بر كنار باشيم.» اسفنديار خروشيد كه:«اي نابكار! سپيده دم آمدي و مرا به نبرد طلبيدي و اكنون كه شكست را نزديك مي بيني با فريب و نيرنگ از آن مي گريزي؟
جنگ زابليان به چه كار من مي آيد؟
|