جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  31/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > شاهنامه

كشته شدن اسفنديار به دست رستم
گروه: شاهنامه

رستم دانست كه ديگر لابه سودي ندارد، پس كمان را به زه كرد و در نهان خداوند را خواند كه:«اي دادار دادگر! تو شاهد باش و گناهم را به باد افره مگير كه من آنچه در توان داشتم كردم و او نپذيرفت.» اسفنديار كه درنگ او را ديد بانگ برآورد:
بدو گفت كاي سگزي بدگمان
نشد سير جانت ز تير و كمان
ببيني كنون تير گشتاسپي
دل شير و پيكان لهراسبي
تهمتن ديگر درنگ نكرد، گز را در كمان راند و چنانكه سيمرغ آموخته بود راست چشم اسفنديار را گرفت و تير را رها كرد. جهان پيش چشم آن نامدار سياه شد و آتش كينه در دلش به خاموشي گراييد.
خم آورد بالاي سرو سهي
ازو دور شد دانش و فرهي
نگون شد سر شاه يزدان پرست
بيفتاد چاچي كمانش ز دست
اسفنديار دست بر يال اسب سياه زد و سرش روي زين خم شد. رستم خود را پيش او رساند و گفت:«ديدي اين ستيزه جويي تو چه به بار آورد؟ مگر تو نگفتي كه من رويين تنم؟ من از شست تو هشت تير خوردم و نناليدم، تو چگونه به يك تير از كارزار برگشتي و سر بر زين نهادي؟ هم اكنون سرت بر خاك خواهد آمد و دل مادرت بر تو خواهد سوخت.»
كه در اين هنگام شهريار از اسب سرنگون شد و بر خاك افتاد. اما پس از زماني بهوش آمد و بر خاك نشست و تير را گرفت و پر و پيكان خونين را بيرون كشيد. همان گه بهمن و پشوتن دوان نزد پهلوان آمدند و او را خونين بر خاك ديدند.
پشوتن جامه بر تن چاك كرد و ناليد كه:«راز جهان را چه كسي جز خداوند مي داند؟ اسفندياري كه در راه دين اين همه كوشيد و هرگز به بيداد دست نيازيد، در جواني بر خاك افتاد. اما آن ستمكاراني كه گيتي از رنجشان در عذاب است، روزگار دراز به خوشي مي گذرانند.»
بهمن نيز خود را به خاك انداخت و چهره در خون گرم پدر ماليد دو جوان اسفنديار را در بر گرفتند و خون از چهره اش پاك كردند. پشوتن با دلي پر از درد مويه مي كرد كه:
«اي يل نامدار! چه كسي توانست اين كوه را از جاي بركند و اين پيل را از پاي درآورد؟ چه كسي توانست خورشيد تابنده و شمع فروزان دودمان ما را تيره و خاموش كند؟ برادرم! چه شد آن همه هوش و دانايي تو و كجاست آن آواز خوشت؟ نفرين بر اين تاج و تخت باد كه چون تو يلي را به خاك انداخت، نه گشتاسپ ماند و نه جاماسپ و نه بارگاهشان.»
اسفنديار به زحمت گفت:«برادر! خود را بر من تباه مكن و بر كشته من منال كه بهره من از روزگار همين بود. هر زنده اي عاقبت در خاك خواهد شد. مگر نياكان ما كجا رفتند، چه كسي در اين جهان فاني تا ابد زيسته؟ من آنچه توانستم در راه يزدان و ديدن زرتشت كوشيدم و چون دست اهريمن كوتاه شد، دست روزگار چون چنگال شير فرود آمد و زمانه ام را به سر آورد و اكنون تنها اميدم آن است كه روانم در بهشت به آنچه آرزو داشت برسد. اما به اين چوب گز كه در مشت دارم بنگريد! بند و افسون زال و سيمرغ را در آن ببينيد. رستم مرا به جوانمردي نكشت، اين چاره گري و نيرنگ سيمرغ بود كه به اين چوب گز روزگارم را به سر آورد.
«رستم با درد و غم گريست و نزديك آمد و گفت:«آري، آنچه پهلوان مي گويد درست است. من تاكنون بسيار رزم كرده و گردنكشان زيادي ديده ام، اما سواري چون اسفنديار نديده بودم، از دستش بيچاره شدم و به چاره گري، اين تير مرگ را در كمان گذاشتم و چون روزش به سر آمد بر او انداختم، اما اگر پيمانه عمرش پر نشده بود، كجا چاره من بر او كارگر مي شد؟ در اين ميان من بهانه اي بيش نبودم كه به اين تيرگي افسانه خواهم شد.»

اندرز كردن اسفنديار رستم را
چون خبر كشته شدن اسفنديار به زال رسيد، با زواره و فرامرز، زاري كنان به دشت نبرد آمد و خروش ناله و زاري آنان روي خورشيد را تيره كرد. زال به رستم گفت:«زاري من نه بر اين كشته كه بر توست. من از دانايان چيني و اخترشناسان شنيده ام كه هر كس خون اسفنديار را بريزد به شوربختي دو گيتي گرفتار خواهد شد.»
اسفنديار در آستانه مرگ رستم را پيش خواند و به او گفت:«ديگر از من دوري مكن، نزديكتر بيا و به وصيت من گوش فرا ده و بكوش تا آنرا به جاي آوري!» رستم اشك ريزان و مويه كنان به او نزديك شد.
اسفنديار كه گويي در واپسين دم حيات چشم دلش گشوده شده به رستم گفت:«به آنچه مي گويم خوب گوش بده و بدان كه اين بدي از تو به من نرسيد.
چنين گفت با رستم اسفنديار
كه از تو نديدم بد روزگار
نه رستم نه مرغ و نه تير و كمان
به رزم از تن من ببردند جان
اين دست ستمكار پدر بود كه مرا براي سوختن و ويران كردن سيستان و زابلستان و به بند كشيدن تو به اينجا فرستاد. او مرا از خود دور كرد تا بميرم و دنيا به كام دل او باشد. اكنون فرزند نامورم بهمن را به تو مي سپارم تا پدر وار در تربيتش بكوشي و از آيين رزم و بزم و شكار و آنچه شايسته شاهان است به او بياموزي.
من از جاماسپ كه نامش از جهان گم باد شنيده ام كه بهمن، يادگار من، شهريار ايران خواهد شد.» همان گاه تهمتن به پاي خاست و دست راست را به نشانه سوگند به سينه نهاد و گفت:«فرمان مي پذيرم و پدر وار بهمن را پرورش مي دهم، او را بر تخت مي نشانم و تاج دلفروز بر سرش مي نهم و خود بنده وار كمر به خدمتش مي بندم.»
اسفنديار باز گفت:«اي پهلوان! يزدان گواه است كه اين راي جهان آفرين بود كه نام نيك تو با همه نيكوييهايي كه كردي و رنجهايي كه كشيدي بر گردد و روانت گرفتار غم و رنج باشد.» و سپس رو به پشوتن كرد و گفت:«من در آستانه مرگم، پس از من تو لشكر را به ايران بازگردان و چون پدر را ديدي به او بگو، اكنون زمانه سراسر به كام توست، اما من چنين از تو انتظار نداشتم كه پس از آن همه رنج كه در جنگ با دشمنان و رواج دين بهي بردم، تا پادشاهي را از تو خواستم مرا به كشتن بفرستي، گرچه از دل تاريك تو بيش از اين هم انتظاري نيست.
اكنون كه كام دل يافتي با خيال راحت پادشاهي كن و در ايوانت بساط جشن و سور بگستران كه تخت شاهي تراست و تابوت و دخمه مرا.
اما بدان كه از مرگ گريزي نيست و من در جهان ديگر چشم به راهت خواهم بود تا با هم نزد يزدان رويم و از او داوري خواهيم. به مادرم هم بگو، آنكه تيرش از كوه پولاد مي گذشت، به يك تير از پاي درآمد. به او سفارش كن كه در سوگ من خود را نرنجاند و روي مرا در كفن نبيند كه سوگ و زاري او افزونتر خواهد شد.
مي دانم به زودي نزدم خواهد شتافت. بدرود مرا تا جاودان به خواهران و همسرم برسان و بگو كه اين بد از تاج پدر بر من رسيد و جان من كليد گنج او شد. باشد كه از ديدن تابوتم، جان تاريكش شرمزده شود.»
اسفنديار اين سخنان را گفت و آه بلندي كشيد و جان پاكش از تن برفت. تهمتن جامه بر تن دريد و خاك بر سر پاشيد، گريست و به كشته خود گفت:«روانت در بهشت باد و بد انديشت در رنج! كه سرانجام، من هم با همه سربلندي با كشتن تو بدنام شدم.»
زواره به رستم نزديك شد و گفت:«پرورش بهمن را نپذير كه دانايان گفته اند، بچه شيري را كه بپروري چون بزرگ و نيرومند شد، نخست پرورنده را خواهد دريد. بهمن هم چون به تاج شاهي رسد، نخست به كين پدر زابلستان را ويران خواهد كرد. كه پدر كشته را هرگز آشتي نخواهد بود.
تو اژدر كشي بچه اش پروري
به ديوانگي ماند اين داوري.»
رستم پاسخ داد:« تو فتنه برپا مكن كه با تقدير آسمان نمي توان جنگيد، گرچه بهمن با من بد كند من اين كار را برمي گزينم تا هر كه به چشم خود در آن بنگرد مرا به نيكي ياد كند.»

بردن پشوتن تابوت اسفنديار نزد گشتاسپ
آن گاه تابوتي آهنين ساختند، دور آن ديباي چين گستردند و اسفنديار را در ديباي زربفت كفن كردند و تاج پيروزه بر سر نهادند و درون تابوت قرار دادند. روي تابوت را به قير اندودند و بر آن مشك و عبير افشاندند. رستم چهل شتر گزيده آورد كه بر همگي ديباي چيني افكنده بودند و تابوت را بر روي دو شتر نهادند.
سپاهيان همه موي كنده و گريان و نام شاه بر زبان، در دو سوي تابوت به حركت درآمدند. اسب سياه اسفنديار با دم و يال بريده به نشان عزا در پيشاپيش سپاه مي رفت و بر زين نگونسارش گرز و جوشن و كلاهخود پهلوان نهاده شده بود.
سپاه به سوي ايران رفت و بهمن با چشماني خونبار در زابل ماند و رستم او را به ايوان خويش برد تا چون جان شيرين او را پرورش دهد. چون خبر مرگ اسفنديار به پايتخت رسيد، خروش سوگ و زاري از هر سوي ايران برخاست. گشتاسپ جامه بر تن دريد و خود را به خاك انداخت و پسر را چنين ستود كه:« اي پاكدين! ديگر زمين و زمان چون تو پهلواني را به خود نخواهد ديد، اي كه با شمشيرت دين را رواج دادي و جهان را بسامان كردي!»
بزرگان ايران كه همه سوگوار بودند، از او به خشم آمدند و بدون آزرم نكوهشش كردند كه: « از تاج كياني شرمت باد! اسفنديار را تو به كشتن دادي.» و او را تنها گذاشتند و از ايوانش رفتند. مادر و خواهران اسفنديار سر و پا برهنه، جامه بر تن دريدند و خاك بر سر افشاندند. بر پشوتن آويختند كه تابوت را بگشايد تا بار ديگر روي او ببينند. پشوتن زاري كنان به آهنگران دستور داد تا در تابوت را بگشايند، آن گاه رستخيزي برخاست.
مادر و خواهرانش از ديدن روي و ريش آغشته به مشك او مدهوش بر زمين افتادند و چون بهوش آمدند، اسب سياه بي سوار را در برگرفتند و روي بر بال و برش نهادند. كتايون چهره بر يال اسب نهاد و خاك بر تاركش ريخت و ناليد:
«كزين پس كرا برد خواهي به جنگ
كرا دادخواهي به چنگ نهنگ؟»
و خروش و سوگ سپاه نيز به آسمان برخاست. پشوتن به ايوان شاه رفت و چون نزد تختش رسيد، نه تختش را بوسيد و نه بر او نماز برد. خروش برآورد كه:«اي سر كرده سركشان! بيا تا نشان بخت برگشته و پشت شكسته ات را ببيني، بيا و نگاه كن كه با خود چه كردي و كرا به كشتن دادي؟ تو فره ايزدي را از خود گسستي، تو نكوهش اين جهان و پرستش روز شمار را به خاطر اين تاج و تخت به جان خريدي.»
و رو به جاماسپ كرد و به او گفت: « اي شوم بد كيش و بدانديش، اي دروغگو! تو ميان شاه و اسفنديار دشمني افكندي، اي پير بدخواه! تو اين راه بد را به شاه آموختي، تو اين تخم كين را كاشتي و تو گفتي كه مرگ اسفنديار به دست رستم است و شاه او را به آنجا فرستاد.» سپس وصيت اسفنديار را چنان كه شنيده بود براي همه باز گفت كه گشتاسپ به شنيدن آن زاري كرد و از كرده خويش پشيمان شد. آن گاه به آفريد و هماي نزد گشتاسپ آمدند و بر برادر زاري كردند روي و موي كندند و زبان به سرزنش او گشودند.
پهلوانيهاي برادر را برشمردند و كارهايش را ستودند و به او گفتند كه:«تو چنان فرزند دليري را به خاطر شاهي به كشتن دادي.
نه سيمرغ كشتش نه رستم نه زال
تو كشتي مر او را چو كشتي منال
ترا شرم بادا زريش سپيد
كه فرزند كشتي ز بهر اميد
كدام يك از شاهان پيشين چنين كاري كرده بودند كه تو كردي؟ آنچه اسفنديار از تو مي خواست هماني، كه تو از لهراسپ مي خواستي. آيا او ترا براي اين آرزو كشت و در آتش انداخت، يا تاج را تا روم برايت فرستاد و بر تختت نشاند؟ «حوصله گشتاسپ از زاري زنان به سر آمد و به پشوتن گفت:«برخيز و اينها را آرام كن!»
پشوتن زنان را از نزد شاه بيرون برد و به مادر گفت:«تا به كي مي خواهي بر پسرت شيون كني؟ او اكنون شاد و روشن روان در بهشت آرميده.» و مادر بيچاره پند او را پذيرفت و راي خداوند را گردن نهاد. از آن پس تا يك سال تمام در تمام ايران سوگ بود و از هر كوي و برزن صداي ناله و شيون مي آمد.

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837