جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  29/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

بعد از باران
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: ماكسيم گوركي

اسبي قهوهاي رنگ تاخت كنان بطرف تپههائي كه روي آنها انارهاي وحشي گل داده است ميتازد و آنجا ميايستد. پسري وسط علفزار با بادبادك ايستاده است تا باد بيايد و باد نيامده است. پسر از آمدن باد نااميد ميشود و بطرف جاده حركت ميكند.

***

با دوچرخه خيالي كه كرايه كردهام از علفزار بشهر ميروم. ابتا شيروانيها، شيروانيها، شيروانيهاي كوچك و پست، بعد شيروانيهاي بلند و شيروانيهاي بلندتر، آنتن.
وارد يك خيابان خالي ميشوم. سه نفر ساززن كور به چهارراه نزديك ميشوند. براي آنها زنگ ميزنم. آنها كنار نميروند و همچنان ميزنند و چهارراه از صدا گيچ ميشود. داد ميزنم: كنار! آنها كنار نميروند.
زمين ميخورم. صداي ساز زدن قطع ميشود. آنها به سفتي زمين گوش ميدهند و آواز زمينهاي حاصلخيز را ميخوانند.
بلند ميشوم و دوچرخهام را برميدارم. دوچرخه ميگويد:
«خياباني كه كاج دارد»، و لحظهاي بعد با دوچرخه از روي درختان كاجي كه از باران خيس شده بال ميزنم. باغ سبز و مرطوب خود را به آفتاب سپرده است. دوچرخه ميگويد:«باد ميايد، باد»
و دختري كه وسط باغ روي صندلي نشسته است، ژاكتي از گلهاي بنفشه ميبافد و هر لحظه سرش را بلند ميكند. و بلند ميشود و دور حوض روي علفهاي خيس دستهايش را تكان ميدهد، و صورتش را پشت موها مخفي ميكند. كبوتران از كنار او طوري پرواز ميكنند كه صورتش را ببينند، اما اين كار ميسر نيست.

***

روي تخت دراز كشيدهام و پنجرهها همچنان باز است و باد ميآيد. و من سوار بر دوچرخه بهرجائيكه بخواهم ميروم. دوچرخه داد ميزند: «پيرمرد، پيرمرد». دوچرخه را كنار ساختماني كهنه تكيه ميدهم و در ميزنم. پيرمردي كه در زندگيش كار انجام نشدهاي ندارد در را باز ميكند، وارد ميشوم.
«سلام»
كلاهش را برميدارد و ميگويد:«سلام» و چند دقيقه صبر ميكند. ميبينم ديگر حرفي ندارد كه بزند.

***

بيرون هوا خوب است. به دوچرخه ميگويم كه مرا بخانه دخترم ببرد. حوصلهام سر رفته است. ميخواهم كسي را ببينم. دخترم حالا نوشتن يك نامه را تكرار و تجربه ميكند. جلو پنجره چند بار زنگ ميزنم. پرده كنار نميرود. دوچرخه ميگويد: «نيستند.» سوار ميشوم.

***

دوچرخه ميداند كه مرا بكجا ميبرد. به باغي ميبرد كه بيرون شهر است و هميشه روي زمين آن مه نشسته است و درختان آن براي مردن كسي مينالند. با دوچرخه روي مه خط مياندازم و با مدادي كه آوردهام تمام اندازههاي درختان را نقاشي ميكنم. و مه مرا ميپوشاند. و دوچرخه احساس رضايت ميكند.
با دوچرخه بطرفي ميروم كه در انتهاي فضاي خالي آن يك گل است- بنفش رنگ- كه گلبرگهاي مساوي دارد و در انتهاي خيابان است كه پشت درختان و مه قرار دارد. ساقه آن از يك متر بيشتر نميشود. عطارها ريشه آنرا ميخرند و ميگويند براي درمان خوب است. گل كاستني ريشهاي دراز دارد.

و يك زن زير باران، در يك دست گل، از شهر خارج ميشود. من و دوچرخه تعجب ميكنيم كه آيا سردش نميشود؟ و چه خانههائي، مثل جعبه كبريت. مزارع سبزي كه در خود اسبي را چرا ميدهند همچنان باز و ساكت نشستهاند، و بنظر ميآيد كه همه جا علفزار است. حتي سقف خانهها هم علفزار است و دنيا علفزار است. به دوچرخه ميگويم برنگردد، اما دوچرخه برميگردد.

***

كارمندها پشت پنجره نشستهاند و زير ميز كمربند سيمي ميبافند. بعضي جلو پنجره خميازه ميكشند، و كارمندي هست كه طرز پرورش گل ميمون را به دوستاران ياد ميدهد. و هميشه ميگويد:«تخم گلها خمپارههاي خوشحالي هستند.»
و همه جا از زنگ دوچرخه و صداي خنده خالي است. پرندهي ادارهها كلاغ است.

***

با دوچرخه از مجسمهاي كه وسط ميدان است بالا ميروم و به ابر آويزان ميشوم سازدهني را هم آوردهام. روي چهارپايه مينشينم و كمي ساز ميزنم تا باران بگيرد. باران روي «مسجد قندي» و كوچه آن ميريزد. و مردم پنجرهها را باز ميكنند.
تمام آنهائي كه چتر ندارند زير طاقي ايستادهاند و با نگراني به آسمان نگاه ميكنند. و آنوقت من با سازدهني سرود پرچم را ميزنم و ابرها باز ميشوند و قيافه مردم باز ميشود و پرندگان به شهر سرازير ميشوند و بچهها زير ناودانها صورت خود را ميشويند و همه ناگهان ميخندند.
از مجسمه پائين ميآيم. پنجرهها بازند. پنجرهها را ميبندم و روي تخت با نهايت راحتي دراز ميكشم و فكر ميكنم به اين كه:
چيزي را جا نگذاشتهام؟

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837